۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

از رای دادن و رای ندادن. روز یکصد و بیست و چهارم

از من ميپرسی رأی بدهی يا رأی ندهی چون تو هم به اين درد مزمن سی ساله گرفتار آمده ای که جوابش گرچه ميتواند يک آری يا نه ساده باشد اما بايد بهمراه همان يک کلمه آری يا نه، يک هزار تبصره و ضميمه و پانويس و قسم و آيه و التماس اضافه کنی، که به گوش کسی هم نرود و تازه اسمت هم برود توی ليست، و از آنجا که اين ليست دو تاست و يکی نيست، چه بگوئی آری و چه بگوئی نه، عليرغم همه قسم و آيه ها و استدلال ها و غيره، اسمت يا در اين ليست يا در آن ليست خواهد رفت.
حالا در مورد بنده يک گرفتاری ديگر هم احتمالش هست، يعنی اينکه اگر بگويم آری، علاوه بر خودم اسم صدای آمريکا هم جزو ليست خواهد رفت و احيانأ گفته خواهد شد، "صدای آمريکا ميخواهد مردم ايران را بپای صندوق های رأی بکشاند" و اگر بگويم نه، باز احتمالأ گفته خواهد شد، "صدای آمريکا مردم ايران را به رأی ندادن تشويق ميکند". حالا هرچه من بگويم که نه من بخودم اجازه داده ام و اجازه ميدهم که بتو بگويم رأی بدهی و يا ندهی و نه صدای آمريکا و قوانين حاکم بر آن اجازه دارد که تو را ترغيب به رأی دادن کند يا از رأی دادن منصرفت کند.
اما آيا اين شد برای تو جواب؟
خودم قبول دارم که نه. بنابراين از آنجا که نه من خدای ناکرده "همه چيز دانم" و تو خدای ناکرده "هيچ ندان"، بجای داشتن عقيده ای از پيش و سعی در توجيه آن، اين قضيه را هم با هم مرور کنيم، ببينيم به کجا ميرسيم.
استدلال داخل ايرانی ها را از دور ميشنوم و در خلال ايميل ها و خبرها، اما استدلال برون مرزی ها را هر روزه ميشنوم که اساس موضع هر کدام از دو طرف، يعنی "رأی بده" و "رأی نده" اين است که، طرفدار رأی دادن معتقد است حتی در شرايط موجود، يعنی انتخاب از ميان چهار کانديدای فيلتر شده هم از ترس گرفتار شدن بدست "بدتر" بايد به "بد" رأی داد. يعنی آدم اگر بايد ميان ناطق نوری و خاتمی يکی را انتخاب کند بايد برود سراغ آقای خاتمی. کاری که ۱۲ سال پيش شد، اما چهار سال پيش نشد و آقای احمدی نژاد وارد صحنه شد.
سئوال من از تو که در آنجا نشسته ای و خود درون گود هستی اينست که آيا زندگی تو در دوران آقای خاتمی با زندگی در دوران آقای احمدی نژاد فرق داشته يا نه. چون منکه آنجا نبوده ام که اظهار نظر کنم. اما اگر تو از من بپرسی مثلأ نگاه دنيا به ايران از آن زمان تا اين زمان فرق کرده؟ ناچارم بگويم بله.
و اما مخالفين رأی ندادن استدلالشان اينست که رأی دادن در حکم مشروعيت بخشيدن به نظام است و بعنوان مقبوليت آن در ميان مردم مورد استفاده رهبران کنونی قرار خواهد گرفت.
سئوال من در اينجا اينست که آيا رأی دادن اکثريت بزرگ مردم در دوم خرداد آيا علامت تائيد نظام بود؟ يا آنگونه که گفته شد، بمعنای "نه" گفتن مردم به کانديدائی که ظاهرأ به انتخاب نظام قرار بود انتخاب شود؟
ديگر اينکه چرا رأی دادن يا رأی ندادن تو بعنوان قبول داشتن تماميت نظام يا بالعکس بايد تعبير شود؟
رأی دهندگان آمريکائی، در دوره هائی در انتخابات شرکت گسترده داشته اند و در دوره هائی کمتر اشتياق به رأی دادن. آيا بايد اين رأی دادن و آن رأی ندادن بعنوان قبول داشتن يا قبول نداشتن سيستم از سوی آنان تعبير شود؟
اين قبول که خود حکومت ها، بخصوص وقتی صحبت نظام و ايدئولوژی در ميان باشد از اين ارقام برای نشان دادن مقبوليت خود بهره برده اند و ميبرند. اما گمان دارم اين از آنگونه بهره بری هاست که فقط مصرف خارجی دارد نه داخلی.
همچنان که در دوران رواج کمونيسم، کشورهای کمونيستی در هر المپيکی به زور و ضرب دوپينگ هم شده سعی ميکردند با درو کردن مدالهای المپيک، مشروعيت و مقبوليت نظام خود را ثابت کنند. اما آيا حضور زنان غول پيکر آلمان شرقی در المپيک ها و بردن مدالها توسط آنها، به نشانه تائيد مردم آلمان شرقی بود و توانست جلوی موج فرار مردم فقرزده و محروم آنکشور را از ديوار برلن عليرغم خطر مرگ بگيرد؟
آيا دنيا در آن زمان قسم آلمان شرقی را باور کرد يا دم خروس را که بزرگترين نشانه آن همان ديوار برلن بود؟
بنابراين دوست گرامی من برای رسيدن به پاسخ بايد جواب سئوال های مرا بدهی و در اين پاسخ گوئی زياد احساساتی نشوی.
اصل مطلب آنست که تو چه رأی بدهی و چه رأی ندهی، حق نيست که کسی انگشت اتهام بسويت دراز کند و نامت را وارد ليست سياه کند. اين ليست سياه سی ساله بايد عمرش به آخر رسد. و تو چه رأی بدهی و چه رأی ندهی از ديد من ايرانی هستی و همين برای ارادت من بتو کافيست.

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

مردی که احتیاج به مترجم و مفسر ندارد – روز یکصد و بیست و سوم

وظیفه یک خبرنگار و یک ژورنالیست در روایت وقایع و گفته ها باید قاعدتاً این باشد که اطلاعات و گفته ها و شنیده ها را به زبان قابل درک برای مخاطب خود برگرداند و همچون مترجمی عمل کند که مثلاً زبان ریاضی یک دانشمند ریاضی را به زبان قابل فهم برای مخاطب خود برگرداند یا زبان معمولاً به عمد مبهم سیاستمداری را به زبانی که بدانی منظور طرف چه بوده.
این وضعیت اما در مورد پاره ای از آدم ها فرق می کند و آشکاری و شفافیت گفته آنها باید یک ژورنالیست مسئول را به هنگام روایت و احیاناً تفسیر به تامل وادارد که آیا آنچه دارد او از خود به صحبت طرف اضافه می کند و یا از آن کم می کند، برای تفهیم آنچه او گفته لازم است و یا اصولاً کمکی به آن می کند؟
در مورد مردی به نام باراک اوباما، چه آن زمان که باراک اوباما بود و چه زمانی که سناتور اوباما و چه این زمان که پرزیدنت اوباماست، به گمان من، هر گونه کم وزیاد کردن و تفسیر و یا تعبیر، نه تنها کمکی به ادراک بهتر از آن عمل نمی کند که مخاطب را از آنچه باید از گفته او بیاموزد، دور می سازد. کلمات و جملاتی که اوباما در سخنان خود از آنها استفاده می کند آنچنان آشکار و واضح است که هر جا من خبرنگار پا برهنه وسط معرکه شوم و بخواهم به خیال خود آن را قابل فهم تر سازم، از شفافیت و آشکاری آن می کاهم.
مشکل روایت نیویورک تایمز از او را هم که دیروز گفتم، شاید نشانی آشکار از این قضیه باشد. با این باور آنچه برایت از سخنان امروز پرزیدنت اوباما در قاهره نقل میکنم، بی کم و کاست آنیست که او گفت تا آنجا که وقت امروز من و تو مجالمان دهد.
«دیدار ما در زمانی است که تنش میان ایالات متحده و مسلمانان در گرداگرد جهان برقرار است. این تنش ریشه در تاریخی دارد که ماورای مسائل مورد مناظره امروزه ماست.
روابط میان اسلام و غرب، قرن ها همجواری و همزیستی را شامل می شود و همین طور برخوردها و جنگ های مذهبی.
در همین دوران اخیر استعمارگری که حقوق و فرصت های بسیاری از مسلمانان را انکار می کرد و همچنین جنگ سردی که در آن اکثریت کشورهای مسلمان بدون توجه به منافعشان به عنوان «اقمار» به حساب آمدند، بر این تنش افزود. فراتر از آن، تغییر فراگیری که همراه با مدرنیته و جهان گرائی آمد، بسیاری از مسلمانان را به این اندیشه واداشت که غرب در ستیز با سنت های اسلام است.
افراطی های خشونت گرا از این تنش میان اقلیتی کوچک اما فعال از مسلمانان بهره برداری کردند. حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ و ادامه تلاش افراطی ها در بکاربری خشونت علیه مردمان عادی، باعث آن شده که پاره ای از مردمان کشور من به اسلام به دیده ای بنگرند که اسلام نه فقط با آمریکا و کشورهای غربی خصومت دارد که با حقوق بشر در ستیز است و این بر بی اعتمادی موجود دامن زده است.
تا کنون تعریفی که از روابط با یکدیگر شده است بر اساس تفاوت ها یمان بوده است.
ما به آنان که به جای صلح بذر نفرت می پاشند و آنان که به جای ترغیب مردم به همکاری که آنان را به عدالت و نیکبختی رهنمون کند، منازعه و نفاق را ترویج می کنند، قدرت بخشیده ایم. این دور سوء ظن و اختلاف باید پایان یابد.
من در جستجوی آغازی نو میان ایالات متحده و مسلمانان گرداگرد جهان به اینجا آمده ام. آغازی بر اساس منافع متقابل و احترام متقابل، و آغازی بر پایه این حقیقت که آمریکا و اسلام، انحصاری نیستند و نیازی به رقابت میان آنها نیست. برعکس آنها در اصولی متفق القولند، که هم سو و هم آهنگ با یکدیگر است. اصول عدالت و پیشرفت، تحمل و پذیرش ارزش وجودی همه انسان ها.
من می دانم که تغییر یک شبه حاصل نخواهد شد و هیچ سخنرانی تنهائی، نمی تواند سال های بسیار بی اعتمادی را از میان بردارد. همچنین، من در این زمان جوابی برای همه آنچه ما را به این مرحله کشاند ندارم. اما این را نیک می دانم که برای گامی به پیش برداشتن، باید آنچه را در قلبمان داریم و پیوسته پشت درهای بسته گفته می شود، فاش گوئیم.
باید تلاشی مداوم برقرار باشد که به یکدیگر گوش فرا دهیم، که از یکدیگر بیاموزیم، که به یکدیگر احترام گذاریم و در جستجوی نقطه های مشترک با هم باشیم. و آنچنان که در قرآن کریم آمده، آگاه از حضور خدا باشیم و به حقیقت سخن گوئیم. این است آنچه من سعی به آن خواهم داشت، که در حد توانم با حقیقت سخن گویم. با احساس تواضع نسبت به وظیفه ای که در برابرمان است و پا بر جا بر این باور که منافعی که ما به عنوان انسان در آن شریک هستیم، بسیار نیرومندتر از قدرت هائی است که ما را از هم جدا می سازند.»
و دوست من پیشنهادم به تو این است که باقی سخنان اوباما را نیز بدون تعبیر و تفسیر خود بخوانی و بشنوی و قضاوت کنی.

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

وقتی که کار روزنامه ای به پرسش گرفته می شود – روز یکصد و بیست و دوم

روزنامه نیویورک تایمز، معروفترین روزنامه چاپ آمریکا، در سال ۱۸۵۱ یعنی صد و پنجاه و هشت سال پیش کار خود را آغاز کرد و در طول دهه ها و قرنی که گذشت، مکتبی خاص خود برای روزنامه نویسی آرمانی به وجود آورد. نیویورک تایمز فلسفه اش این بود که همچنان که در بالای صفحه اول این روزنامه نوشته شده All the news that fit to print به معنای «همه خبرهائی که جای چاپشان باشد»، خبرها را فیلتر نکند و یکی را بر دیگری ترجیح ندهد. حتی نیویورک تایمز در صفحه اول خود به خلاف روزنامه های دیگر یک تیتر بزرگ برای به اصطلاح خبر اصلی و اول ندارد و روزنامه نگارانی که برای این روزنامه کار کرده اند ۱۰۱ نفرشان جایزه معتبر روزنامه نگاری پولیتزر را از آن خود کرده اند که رکوردی در میان همه روزنامه های آمریکائی محسوب می شود.
اما آیا نیویورک تایمز امروز، به اصول روزنامه نگاری آرمانی که پیوسته به آن می بالیده، همچنان وفادار مانده است؟
در هنگامه انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، نیویورک تایمز با انتشار شایعه ای به جای خبر در مورد روابط سناتور مک کین با یک خانم و بعد به دست و پا افتادن و تکذیب آن در حقیقت باور بسیاری را با این « گز نکرده پاره کردن» دچار تردید کرد.
اما David Bromwich، استاد زبان انگلیسی دانشگاه معتبرYale در نوشته ای با عنوان «نیویورک تایمز مذاکرات اوباما – نتانیاهو را تحریف می کند» به غلط های فاحش روزنامه نویسی اشاره می کند که به گمان او نشان دهنده آن است که «یک روزنامه بزرگ در حال احتضار است». دیوید برامویچ می نویسد، در حالی که پرزیدنت اوباما دقیقاً از تعیین ضرب الاجلی برای مساله اتمی ایران خودداری کرد، نیویورک تایمز از بازگوئی این مطلب مهم خودداری می کند و در عوض در صفحه اول برای رجوع به مطلب ناپخته و نامستند در مورد مذاکرات پرزیدنت اوباما و بنجامین نتانیاهو در صفحه دوازدهم نوشته شده، «اوباما – ایران و ضرب الاجل» و می گوید خبرنگار نیویورک تایمز به نام Sheryl Gay Stolberg، برعکس می نویسد « به نظر می رسد اوباما برای اولین بار در مذاکرات با ایران مایل است ضرب الاجلی تعیین کند».
دیوید برامویچ صحبت پرزیدنت اوباما را دقیقاً نقل کرده است که می گوید: «انتظار من این است که اگر ما بتوانیم در آتیه نزدیک با ایران آغاز به گفتگو کنیم، بعد از انتخابات ایران، قاعدتاً باید تا پایان سال جاری دریافته باشیم که آیا آنها در راه درست گام بر می دارند و اینکه آیا دو طرف مذاکره با حسن نیت مذاکرات را پیش می برند. این به معنای آن نیست که همه مسائل تا آن موقع حل خواهد شد، اما معنایش آن خواهد بود که در پایان سال بتوانیم به ارزیابی واقع بینانه این رویکرد بپردازیم.»
دیوید برامویچ می گوید خبرنگار نیویورک تایمز آمده و این کلمات دقیق و حساب شده اوباما را به میل خود به عنوان «تعیین ضرب الاجل» تعبیر کرده و به خورد خواننده داده است. دیوید برامویچ می نویسد در حالی که سعی نتانیاهو در مذاکره با پرزیدنت اوباما آن بوده تا مساله اسراییل و برنامه اتمی ایران را ارجح بر مساله اسراییل و فلسطینی ها قرار دهد، پرزیدنت اوباما آشکارا این امر را نمی پذیرد و می گوید: «من نگرانی به حق اسراییل را در مورد احتمال دست یابی ایران به سلاح اتمی تشخیص می دهم. وقتی که آنها رییس جمهوری دارند که در گذشته گفته است اسراییل نباید وجود داشته باشد، این سخن رهبر هر مملکتی را به تامل وا می دارد. با این همه اگر ارتباطی باشد میان ایران و روند صلح میان اسراییل و فلسطینی ها، از نظر شخصی من این رابطه ای بالعکس است. به آن حد که ما می توانیم با فلسطینی ها صلح برقرار کنیم، میان فلسطینی ها و اسراییل، در آن موقع من حقیقتاً فکر می کنم این امر موضع ما را در جامعه بین المللی برای مقابله با تهدید بالقوه ایران تقویت می کند.»
دیوید برامویچ توجه می دهد که اثری از این سخنان رییس جمهوری آمریکا که اصل مطلب در مورد ملاقات اوباما – نتانیاهو در نیویورک است در گزارش روزنامه ای با سابقه دست نیافتنی نیویورک تایمز وجود ندارد. دیوید برامویچ اصالت ژورنالیستی گزارش نیویورک تایمز را به پرسش می گیرد که چگونه در حالی که پرزیدنت اوباما می گوید «من نمی خواهم یک ضرب الاجل مصنوعی برای مساله ایران تعیین کنم» این روزنامه با نوشته «ضرب الاجل اوباما برای ایران» خواننده را به بیراهه می برد.
آنچه برایت نقل کردم سخن یک استاد دانشگاه بود در انتقاد از روش روزنامه نگاری، روزنامه ای که در مکتب ژورنالیسم برای سال ها و دهه های بسیار خود راهگشای این راه پر مخاطره بوده. قضاوت هم به عهده خودت.

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

پایان یک عصر طلائی – روز یکصد و بیست و یکم

اگر به روزی رسیدی که سرمایه و دارائیت به هشتاد و دو بیلیون دلار رسیده، اما بدهی هایت از یکصد و هفتاد و دو بیلیون فراتر رفته، تازه وضع و روزگارت می شود مثل کمپانی جنرال موتورز و ناچاری مثل این کمپانی یکصد و یک ساله، با دویست و پنجاه هزار نفر کارگر و کارمند در ۳۴ کشور، سازنده اتومبیل هائی افسانه ای مثل کادیلاک، بیوک، شورولت، پونتیاک، اولدزموبیل و جمس بروی و اعلام ورشکستگی کنی.
جنرال موتورز که بعد از تویوتا بزرگترین سازنده اتومبیل و کامیون در دنیاست، از سال ۱۹۰۸ در شهر دیترویت در ایالت میشیگان تاسیس شد و در طول سال هائی که آمد در ذهنیت جامعه نه فقط آمریکا که در ذهنیت جهانیان، آنچنان جا باز کرد که به صورت بخشی جدائی ناپذیر از «رویای آمریکائی» در آمد. در حقیقت اتومبیل های جنرال موتورز مثل کادیلاک، شورولت کوروت و پونتیاک فایربرد، در عصر طلائی دهه های پنجاه و شصت، با حضور چشم گیر در فیلم های هالیوود یا در شعر و موزیک راک اندرول آمریکائی، تاثیری متقابل بر یکدیگر داشته اند که بر اساس آن هم جامعه آمریکا و هم اتومبیل های آمریکائی جنرال موتورز متحول می شدند. یعنی هالیوود از آنها می آموخت و آنها از هالیوود، مثلاً هالیوود اتومبیلی مثل Trans Am را انتخاب می کرد و آن را به وسائل و تکنولوژی مدرنی مجهز می کرد که در سریال Knight Rider به عنوان یک اتومبیل رویائی و همه فن حریف ظاهر شود که خودش هر کاری را بدون نیاز به دخالت راننده انجام می داد. در طول سال های بعد این اتومبیل الهام بخش اتومبیل های بعدی شد که اندک اندک به عنوان اتومبیل هوشمند وارد بازار شدند و می شوند. اما در تاثیر متقابل از محیط، یعنی در تحولی که باید جنرال موتورز با الهام از فرهنگ روز آمریکا و فرهنگ روز دنیا و واقعیت اقتصادی حاکم بر جامعه امروز دنیا می یافت، انگار آنکه خود روزی الهام بخش بود در الهام گیری از قافله عقب افتاد و رقیبان از ژاپن و سرزمین های دیگر جایش را نه فقط در بازار، که در ذهنیت مردم گرفتند.
اگر روزی در رویای آمریکائی، راندن بر اتومبیل های سبک بالی چون موستانگ، فاير برد و کوروت، نقشی اساسی داشت، در رویای سال های کنونی، جایشان به ماشین های اروپائی و در واقع گرائی بازار امروزه جایشان به اتومبیل های ژاپنی و کره ای رسید.
در سال های بحران کمبود سوخت فسیلی اما جنرال موتورز «هامر» را وارد بازار کرد، در حالیکه «تویوتا»اتومبیل کم سوخت و هايبرد Prius را تکمیل و به بازار عرضه کرد که حتی در اوج کسادی اقتصادی نیز آن را روی دست می بردند و می برند.
و آدم در میماند که مدیران مثلاً کارکشته صنعت اتومبیل سازی در آمریکا در این چندین و چند سال گذشته کجا بودند و چه فکر می کردند؟ در کدامیک از کرات سماوی سیر می کردند و دنیای پیرامونشان را در عصری که همه اطلاعات موجود با فشار دکمه ای در دسترس قرار می گیرد، چگونه می دیدند و یا نمی دیدند؟
آیا این تکیه بر افتخارات گذشته است که باید ملامت شود؟ یا رومانتیسم و عشق به دوران طلائی گذشته و در مجموع تغییر ناپذیری در دنیائی که انگار تنها اصل بدون تغییر آن، تغییر و تغییر پذیریست؟ و یا زدودن خلاقیت و تصور از صنعتی که با قوه تصور و خلاقیت به وجود آمده و رشد یافته است؟

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

عصری که شایستگی ها جای وابستگی ها را می گیرد – روز یکصد و بیستم

در هفته ای گذشت، نام خانم Sonia Sotomayor که از سوی پرزیدنت اوباما برای نشستن بر یکی از ۹ کرسی در رفیع ترین مکان قوه قضائیه یعنی Supreme Court یا دیوانعالی آمریکا برگزیده شده، بیشتر از هر شخصیتی در روزنامه ها و دیگر وسائل ارتباط جمعی به چشم و گوش می رسيد. همچنان که قطعاً می دانید زمانی انتخاب او قطعیت خواهد یافت که سنای آمریکا، انتخاب او را مورد تائید قرار دهد. روندی که از فردا آغاز خواهد شد و مخالفین و موافقین را به صف آرائی در برابر یکدیگر واداشته است، که این نیز یک روند عادی و همیشگی برای هر کاندیدائی است که از طرف هر رئیس جمهوری برای این پست مادام العمر برگزیده شده باشد.
حساسیتی که جناح های محافظه کار و یا لیبرال هر بار در برابر گزینش یک رئیس جمهوری برای یکی از ۹ مکان دیوانعالی نشان می دهند، قابل درک است، چه آنکه دیوانعالی یا supreme court آخرین کلام را در هر قضیه بغرنج و مورد اختلاف حقوقی بر زبان می آورد و با این حساب فی المثل حضور یک محافظه کار یا برعکس یک لیبرال می تواند تا مدتها کفه ترازوی قضاوت را به سوی یکی از این جناح ها سنگین کند، هر چند در عمل بسیاری از قضاتی که به دیوانعالی راه می یابند، در بسیاری از اوقات، راه میانه را در پیش گرفته اند که بیشتر با نظر و باور کل جامعه آمریکا در آن مقطع زمانی سازگار باشد.
اما هنوز نیم روزی از اعلام گزینش خانم Sotomayor نگذشته بود که مخالفین او به رهبری یک گوینده رادیو که معمولاً به بیهوده گوئی بیشتر شهرت دارد تا حقیقت گوئی، با کلمات و صفاتی از این قاضی برجسته و اسپانیائی تبار اهل پورتوریکو یاد کردند که حتی در روند معمول مناظره به اصطلاح محافظه کاران و لیبرال ها نیز نامعمول جلوه می کند.
خانم Sotomayor در حقیقت در سال ۱۹۹۱ از سوی پرزیدنت جرج اچ دبلیو بوش به عنوان قاضی فدرال در دادگاه نیویورک برگزیده شد که به هر صورت از حزب و جناح محافظه کاران حمایت می شد. با این همه آنچه علیه او علم کردند و به خاطر آن القابی نظیر نژادپرست!!! و نژادپرست معکوس!!! به او دادند و حتی این زن دانشمند را با گشاده دهانی با کوکلاس کلان مقایسه کردند، سخنانی بود که او در سال ۲۰۰۱ گفته است و هر انسان با خردی حقیقت معنی را در آن می یابد و هر بی خردی می تواند به تفسیر سطحی و کودکانه از آن بپردازد و آن را به نژادپرستی ارتباط دهد.
آنچه خانم Sotomayor گفته معنایش این است: زنی با پیشینه و تجربه زندگی یک اسپانیائی تبار در آمریکا می تواند قاضی بهتری از «مرد سفید» (به معنای ذهنی کلمه) باشد. یعنی آنکه طعم فقر و زندگی در سختی را کشیده، از آنکه همیشه سوار بوده و از حال پیاده بی خبر است، می تواند بهتر قضاوت کند. کلمه «مرد سفید» در اینجا نه بخاطر تاکید بر نژاد او که بگونه ای تمثیلی به کار می رود، برای آنکه در رفاه زیسته و به لطف محیط و خانواده و نعمت هائی که به ارث برده راهش را در سطوح بالای جامعه یافته است.
خانم Sotomayor در حقیقت خود را مثال می زند که درد آشناست اما معقول و مصمم. به جای شیون و ناله، به مقابله آن شتافته و اینک خود را به رفیع ترین مکان حرفه خود نزدیک ساخته است. او پورتو ریکوئی است که در نیویورک به دنیا آمده، در ۹ سالگی پدر را از دست داده و مادرش با دو شیفت کار کردن، او را به دانشگاه معتبر Princeton می فرستد و او این فرصت را حتی لحظه ای به غفلت نگذرانده است.
استفاده از کلمه ناهنجاری مثل «نژادپرست» برای توصیف زنی که زندگی را صرف برقراری عدالت اجتماعی و رهائی از قیدهای نامعقول اجتماعی، حتی در اجتماع آمریکا کرده، تنها تاکید بر سبک مغزی گویندگان است که هنوز به قول معروف دوزاریشان نیفتاده و حالا فریاد «نژادپرستی معکوس» سر می دهند که از اصل، کلامی بی معنی، تهی، شعاری، و ورد زبان آنهائی است که در میانه هر بازی «جر» می زنند و قادر به درک واقعیت های روز و زمان نیستند.
واقعیت این است که ما به عصری رسیده ایم که آگاهان به اکثریتی در جوامع رسیده اند که نه دلیل گزینش رئیس جمهوری برایشان رنگ پوست اوست و نه بیم از گزینش زنی اسپانیائی تبار برای دیوانعالی خود دارند. عصری که «شایستگی» ها دارد جای «وابستگی» ها را می گیرد.