۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

The World that Hudson Reza William Roberge is going to experience


At 8:05 pm on Friday, July, 3, I took a step forward in the path of this river of no returns. Actually, I was propelled forward by the birth of “Hudson Reza William Roberge”, who forever transformed my status in life from father to grandfather.

I did not and do not have the time to reflect on how it would or would not change my perspective and attitude towards life . Instead, during the entire journey to New York City on the eve of his birth, one question consumed me unrelentingly: what type of world will he, my grandson, face and inhabit? A night later, when I see him for the first time and hear his name, I realize that I have found the answer to my question. The answer to the question that had not let me alone until that very moment was his name in itself: Hudson – Reza – William – Roberge.Hudson is the river that flows past my daughter’s home, and the place where she witnessed, within steps of her front door, the greatest miracle of this century – the crash landing of a passenger airplane into that very river without a single passenger suffering so much as a bloody nose.

Reza, derived from the second half of my name, who was born and raised in Darab, wed in Tehran and became a father in Washington, DC.

William is the namesake of his other grandfather, an American. And Roberge, his forefathers who hailed from Normandy in France and arrived here by way of Quebec, the Francophone province of Canada. In this vein, the world that Hudson Reza William Roberge will experience is a world that contains many like him, a world where lines of division based on ethnicity, nationality, religion, linguistics, race and even perspective cannot be drawn and used to instigate conflict. The misery of war which has put the humanity in chains for thousands of years and does not allow it to soar where it's imagination goes, although propelled by self-serving economic calculations, it has been with the excuse of ridiculous differences that warmongers have been able to create divisions between us, creating conflict. Religious differences are at the top of the list of these divisions, exemplified merely by the 250 years of the Crusades or the thousand years of misery that has befallen Iran. But in the world that Hudson Reza William Roberge is going to experience, who will be able to draw a line between him and another part of the world? Telling him that “you are this” and “they are that” and you must fight each other to serve our greed. He needs to watch the Darabis back, and the Kurds, Tehran and Russia, France and Normandie, Canada and Washington, DC and New York – for the sake of his name, he needs to watch the interests of all of us. He has a grandfather who believes in religion, but is not starving for holiness. And he has a grandfather like me who does not accept any religion at all , although respects everybody's beliefs . He must then care for the believers and non-believers both. He must care for all of us. He will learn English. He will also learn French and, more importantly to me, he will learn Farsi. In my dreams, he will perhaps pick up a pen and continue my legacy in my mother tongue. He will not be alone in the unique world that he is about to experience for there are many like him scattered around the globe. He will be the physical manifestation of the world that John Lennon envisioned in the 1970’s: a world where the aspects of religion, ethnicity, language, and other divisions that have been the cause of turmoil and misery for humanity are neutralized and the parts that are meant to endure will last. John Lennon, however, is not here to see how his vision for humankind, the vision that he immortalized in his timeless song, is becoming reality. This reality is not that we have all abandoned our ethnic, religious and racist prejudices, but that with each day, the number of us, the you and I who find these imposed prejudices shameful, grows. When John Lennon pictured a dream world called “Imagine”, he said we are not alone. Going one step further, we know from where we stand at this moment, that Hudson Reza William Roberge is also not alone and never will be alone. in the picture that I took of him merely two days after his birth, his smile suddenly beams through his dreams. It is almost like he is sharing my dream and telling me “You have nothing to worry about.”


۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

فرق آینده نگری با تیره بینی – روز یکصد و چهل و پنجم

در سریال بی مانند Isaac Asimov نویسنده روسی الاصل آمریکائی به نام Foundation یا «بنیاد» که ابتدا در سه کتاب خلاصه می شد و حرف اول و آخر را همان جا می زد، اما در سال های بسیار دورتر چهار کتاب دیگر نیز به آن افزوده شد که با همه جذابیت نویسندگی Asimov، با فلسفه وجودی Foundation زیاد همخوان نبود، از علمی صحبت می کرد به نام psychohistory که در سال هائی هزاران سال بعد از این ریاضی دانی به نام هری سلدون با کمک آن، آینده را در سطح کل جامعه پیش بینی می کرد.
این علم پیش گوئی، طالع بنده و شما نبود که در ده روز یا ده هفته یا ده ماه یا ده سال دیگر اگر زنده باشی می روی به یک سفر و از این قبیل ترفندهای رمالی.
اساس این علم، آنچنان که Asimov توضیح می دهد، پیش بینی حرکت های یک جامعه با توسل و محاسبه میلیون ها اطلاعات از آدم های جوامع در یک دوره طولانی بود و این محاسبات ریاضی از اخلاق و عادات فردی در سطح چندین میلیونی و میلیاردی، خطوط آینده را برای جوامع روشن می کرد. یعنی نگریستن با آگاهی و آگاهی دادن از آینده نه پیش گوئی و رمالی. ضریب اشتباه در این علم با کمتر بودن داده های اطلاعاتی، بیشتر و بیشتر می شود. مثل همین آمارگیری هائی که از مثلاً هزار نفر می پرسند به کی رای خواهی داد و بعد پیش بینی می کنند که فلان کس در فلان جا بیشتر رای می آورد و خیلی وقت ها این پیش بینی ها بخاطر دو عامل اصلی یکی کمی تعداد پرسش شونده و دیگری دینامیسم زمانی که ممکن است عقیده بنده نوعی را از دیشب تا به امروز عوض کند، چرا که سیلی از اطلاعات که از هر سو بر من می بارد، می تواند رای و عقیده ام را عوض کند.
اما به هر حال آن علمی که هری سلدون از آن برای آگاهی دادن از آینده بهره می گیرد، علمی است که نه من توان ریاضی درکش را دارم و نه چنین آمار و اطلاعاتی که لازم است در اختیار من قرار دارد. با این همه می توان از آینده آگاهی داد، بدون آنکه نقش رمال و پیشگو را بازی کرد.
نه اینکه بشود گفت که ده سال دیگر چه چیزهائی اتفاق می افتد چون نوستراداموس چیزهائی گفته که چنین تعبیر می شود. اما می توان از مجموع اطلاعات و نه از مجموع تیتر روزنامه ها و خبرهای ناگوار تلویزیونی که فقط منعکس کننده امری «نامعمول» به نام «خبر» است، مسیر حرکت بشریت را تعیین کرد که ما داریم کجا می رویم و به روزهای بهتر می رسیم یا بالعکس.
این گرفتاری قضاوت راجع به آینده بر اساس تیتر روزنامه ها و اخبار تلویزیونی، تقریباً گریبانگیر اکثریت نویسندگان مثلاً علمی – تخیلی را گرفته و من و تو داستانی را نمی یابیم که در آن ذهن نویسنده فراتر از این هراس از آینده بر اساس خبر، آینده ای قابل زیست برای بشریت پیش بینی کرده باشد.
داستان ها و فیلم ها و تئوری ها تماماً به روزهای پایان و مصیبت و آخر زمان و لاطاعلاتی از این قبیل می رسند انگار که کل جامعه بشریت و عقل همگانی این جامعه عیب کرده باشد که این چنین همه ساخته ها را نابود کند. آن هم اگر کافی نبود پیش بینی هائی مثل خوردن این کره به آن کره و از این قبیل، برای آدم ظاهراً راهی باقی نمی گذارد جز آنکه بگوید، تسلیم و خلاص و یا همچون کوتاه اندیشان واپس گرا اعلام بازگشت کل بشریت به روزگار گذشته و عصر حجر کند.
اما آنچه من ریاضی ندان آگاهم و مثل دو بعلاوه دو، پهلوی هم می گذارم آن است که تو همین گذشته، مثلاً صد سال گذشته را در نظر بگیر و وضعیت جامعه بشریت را در هر دوره ده ساله از همه جهات مطالعه کن و خلاص از نوستالژی نسبت به گذشته و ترسیم بهشتی خیالی از دوره های پیش ببین هر ده ساله تا چه حد «انسان» در کلیت از رفاه و آسایش و امنیت بیشتری بهره مند شده است.
یادت باشد که امپراطوران قرون پیش هم احیاناً از دل دردی می مردند و تو راحت دو تا قرص بالا می اندازی و راحت می نشینی به کارت می رسی. وحشت از آینده اما به آن جهت نهادینه شده و مانده که من و تو را همیشه از ناشناخته ترسانده اند. در یک اتاق تاریک با وحشت گام می گذاریم و چون چراغ را روشن می کنیم، هیچ نیست مگر همان اتاقی که بود.
من وتو ای دوست گرامی در مسیر رودخانه ای پیش می رویم که فقط می تواند جلو برود.

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

دنيايی که "هادسن رضا ويليام روبرژ " تجربه خواهد کرد – روز يکصد و چهل و سه بعلاوه يک

ساعت هشت و پنج دقيقه جمعه سوم ژوئيه (دوازدهم تير ماه)، من در مسير اين رودخانه بی بازگشت، گامی به جلو می گذارم. يعنی به جلو رانده می شوم با تولد "هادسن رضا ويليام روبرژ" که موقعيت من را در زندگی از پدری به پدربزرگی ميرساند.
من فرصت اين را ندارم و نداشتم که به اين خود درون نگری فکر کنم که احساس و ديد من از زندگی عوض شده يا نشده، در عوض در تمامی طول راه بسوی نيويورک، يکشب پيش از تولد او، يک سئوال همه انديشه و فکر و ذکر مرا مشغول کرده و ول کن هم نبود که، دنيايی که او، نوه من، با آن روبرو خواهد شد و در آن خواهد زيست، چگونه دنيايی خواهد بود؟
يک شب بعد وقتی برای بار نخست او را می بينم و نامش را می شنوم، ميدانم که پاسخ خويش را يافته ام. پاسخ من برای سئوالی که دست بردار از من نبود، خود اين نام است. هادسن – رضا – ويليام – روبرژ.
هادسن، رودخانه ای است مشرف به محل زندگی دخترم و جائی که او خود معجزه بزرگ اين قرن، فرود هواپيمائی مسافربری بر اين رودخانه، بی آنکه خون از دماغ کسی جاری شود را در يکقدمی خود شاهد بوده است.
رضا، نيمه دوم نام من از داراب برخاسته، در تهران ازدواج کرده و در واشنگتن پدر شده، - ويليام، پدر بزرگ ديگر او از آمريکاست و روبرژ، خاندان او که ريشه اش از نرماندی در فرانسه است و گذرگاهش به اينجا از کبک کانادا.
با اين حساب دنيايی که هادسن رضا ويليام روبرژ تجربه خواهد کرد، دنيائيست که همچون او در آن فراوانند و دنيائيست که نمی توان با خطوط تفاوت های قومی، کشوری، دينی، زبانی، نژادی، و حتی عقيدتی ميانشان خط کشيد و آنانرا بجان هم انداخت.
جنگ افروزی های مصيبت بار انسانی که اين بشريت را هزاران سال است در زنجير گذاشته و نميگذارد آنچنان که خيالش پرواز می کند با اين خيال هم پرواز شود، هر چند با انگيزه سودجويانه اقتصادی اما پيوسته با عذر و بهانه تفاوت های مضحکی بوده که جنگ طلبان ميان من و تو ترسيم کرده و ما را بجان هم انداخته اند. تفاوت هائی که در صدرشان تفاوت های دينی نشسته که فقط پانويس آن ۲۵٠ سال جنگ های صليبی، يا حکايت مصيبت هزار ساله ايرانيان بوده است.
اما در دنيايی که هادسن رضا ويليام روبرژ تجربه خواهد کرد کی می تواند خطی ميان او و بخشی از دنيا ترسيم کند که تو اينی و او آن و بايد بجان هم بيفتيد تا سود کاذب ما افزون شود.
او بايد حواسش به دارابی ها باشد به کردها باشد، به تهران و روسيه باشد، به فرانسه و نرماندی و کانادا و واشنگتن و نيويورک باشد، او برای حراست نام خود، بايد حواسش به همه ما باشد.
او پدر بزرگی دارد که مذهب دارد اما خشکه مقدس نيست و پدر بزرگی هم چون من که هيچ مذهبی را نمی پذيرد اما به مذهب همگان و باورهايشان احترام ميگذارد. او بايد حواسش به همه اين با مذهبان و بی مذهبان باشد. او بايد حواسش به همه ما باشد.
او زبان انگليسی را خواهد آموخت، زبان فرانسوی را هم و بالاتر از آن برای من، زبان فارسی را و او در رويای من شايد قلم بدست شود و کار مرا با زبان طايفه من نيز دنبال کند.
و او در اين دنيايی که تجربه خواهد کرد تنها نخواهد بود که بسياری چون او در سراسر جهان پراکنده خواهند بود. او تجسم بواقعيت پيوسته رويای "جان لنون" در دهه ۱۹۷٠ خواهد بود که دنيايی را تصوير ميکند که در آن مذهب، قوميت، زبان و تفاوت های مصيبت برانگيز در آن حداقل نقش مصيبت بارشان برای بشريت خنثی خواهد شد، و پاره ديگرشان که بايد بماند، خواهد ماند.
جان لنون اما خود اينجا نيست تا ببيند و تا بداند که خطوط رويائی که او با ترانه جاودانه اش برای بشريت ترسيم کرد چگونه دارد رنگ حقيقت بخود ميگيرد.
نه اينکه همين الان ما همه تعصب های قومی و دينی و نژادی را گذاشته ايم کنار، اما با هر روزی که ميگذرد بر تعداد ما، من و تو که اين خطوط ترسيم شده بر بشريت را شرمبار ميدانيم، افزوده ميشود.
جان لنون آنزمان که رويای imagine را ترسيم کرد ميگويد، من و تو تنها نيستيم. و در گامی فراتر، جائی که ما ايستاده ايم، ميدانم که هادسن رضا ويليام روبرژ نيز تنها نيست و تنها نخواهد بود.
در عکسی که از او در دو روزگی مياندازم، يکباره در رويائی که سير ميکند لبخند ميزند، انگار او نيز دارد رويای مرا ميبيند و بمن ميگويد "خيالت راحت باشد".