۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

از یک سایت ایرانی در مورد میزگردی با شما
امیدوارم باز به تریز قبای کسی بر نخورد

میزگردی با شما و بدون احمدرضا بهارلو
http://iransat1.blogspot.com/2008/10/blog-post_25.html
میزگردی با شما اولین برنامه تلویزیونی فارسی صدای آمریکا بود که نخستین بار در سال 1996 بصورت هفتگی در روزهای جمعه بمدت نیم ساعت از طریق ماهواره های آنالوگ به سوی ایران روانه شد.گرچه مدت زمان برنامه "میزگردی با شما" بسیار اندک بود و در کانالی دور از دسترس پخش می شد اما ظرف مدت کوتاهی توانست توجه بسیاری از ایرانیان را به خود جلب کند که همین امر بعدها به افزایش مدت زمان برنامه های تلویزیونی فارسی صدای آمریکا منجر شد. مردم "میزگردی با شما" و بطور کلی تلویزیون صدای آمریکا را با شخصیتی بنام احمدرضا بهارلو شناختند. بهارلو تسط کاملی بر تلویزیون داشت ، بهترین ها را انتخاب می کرد و در برنامه نیم ساعته اش هزاران مطالب آموزنده و آگاهی دهنده خلاصه میشد. وی نمونه ای از یک مجری حرفه ای تلویزیون بود که برنامه اش را بر پایه حفظ آزادی بیان و احترام به عقاید گوناگون بنا نهاد در واقع میزگردی با شما میزگردی با مردم بود. بهارلو نه تنها مجری و پایه گذار"میزگردی با شما"، بلکه مدیر و تهیه کننده ای لایق بود و بدون شک سازمان صدای آمریکا توجه مردم به بخش فارسی خود را مدیون اوست. وی تا مدت ها مدیر بخش فارسی تلویزیون صدای آمریکا بود. گسترش برنامه های فارسی صدای آمریکا با احمدرضا بهارلو تا جایی پیشرفت که میزگردی با شما به برنامه ای روزانه تبدیل شد و برنامه های تلویزیونی فارسی صدای آمریکا از نیم ساعت در هفته به هفت ساعت در روز افزایش پیدا کرد. از همان زمان سازمان صدای آمریکا کامبیز محمودی را به عنوان مدیریت تلویزیون فارسی خود برگزید و احمدرضا بهارلو همچنان آشنای قدیمی برنامه "میزگردی با شما" بود. اما از چند هفته اخیر غیبت وی در این برنامه موجب نگرانی همگان شده و بسیاری از مردم ،هنرمندان، تحلیل گران و فعالان سیاسی را نیز به اعلام ابراز نگرانی خود از غیبت احمدرضا بهارلو به رئیس سازمان صدای آمریکا وا داشته است.برخی شایعات از اختلاف احمدرضا بهارلو با رئیس سازمان صدای آمریکا حکایت دارد. به گفته سام قندچی ناشر و سردبیر نشریه ایرانسکوپ که سابقه حضور در برنامه میزگردی با شما را نیز داشته است غیبت احمدرضا بهارلو موجب واکنش برخی فعالان سیاسی از جمله حشمت الله طبرزدی و حسام فیروزی به رئیس صدای آمریکا نیز شده است. سام قندچی که آینده نگری را رمز موفقیت برنامه های احمدرضا بهارلو می داند بر این باور است که م..

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

بينش های در خلوت و بينش های عيان – روز سی و سوم

اصطلاح بوقلمون صفت از آن زمان که باب شده و بکار گرفته شده، در توصيف آدمهائی بکار رفته که مثل بوقلمون با تکان دادن بال و پر رنگ عوض کنند. همين اصطلاح بعدأ در گويشهای سياسی يا مناظرات و مجادلات سياسی آنچنان جا می افتد و بکار گرفته می شود که قدرت هرگونه ائتلاف و کنار آمدن با هم را از آدمهای درگير بگيرد. يعنی اگر شما مثلأ در روزی روزگاری گفته ايد زنده باد فلانکس، و يا فلان گروه و مکتب فکری يا سياسی را محکوم اعلام کرده باشيد، به حکم آنکه مرغ يکپا دارد تا ابد محکوميد روی حرف خود پافشاری کنيد، حتی اگر برايتان ثابت شود که در اشتباه بوده ايد.
يعنی خود هم اگر بخواهيد از ترس آنکه فردا همين برچسب بوقلمون صفت را بشما نچسبانند بايد يا بخودتان دروغ بگوئيد يا بديگران و يا بهر دو.
حالا اگر مسئله برای من و تو، که نه رهبر و نه عضوی از دسته ای، جمعی، مسلکی و گروهی هستيم چنين معضلی بوجود آورد، که بترسيم حرف خطای ديروزمان را بلطف آگاهی امروز عوض کنيم، تکليف اين همه اعضای صاحب نام گروه ها و دسته ها و مسلک ها و آنان که خود را صاحب رسالت می دانند چه ميشود؟
چند تا آدم با شهامت پيدا می شود که بيايد و بگويد، ديروز در اشتباه بودم. امروز چنين می پندارم و فردا شايد با آگاهی بيشتر حرف امروزم را نيز تصحيح کنم؟
بنابراين رهبران و خود را صاحبان رسالت دانسته ها، دوگونه بينش برای خود بر ميگزينند. بينش در خلوت که عقل و خردشان حکم می کند، و بينش عيان که مصلحت شخصی حکم می راند.
من در همين ايام و در همين شهری که ساکنم، در اينطرف و آنطرف و اين مهمانی و آن مهمانی، کم نديده ام چپ گرا و راست گرا و سلطنت طلب و مجاهد و فدائی و سوسياليست و مذهبی و مکتبی و ........ که با هم نشسته، گل می گويند و گل می شنوند. و بيشتر وقتها در مورد بسياری مسائل مطرح خود را هم عقيده نيز می بينند. اما، اما خدا نکند که دوربينی، و "غيری" پيدا شود، که همگی با شتاب برميگردند پشت خط های رنگ باخته جبهه و حاضر برای گشودن آتش بروی هم، آنهم آتشی که معمولأ باروتش هم نم کشيده است.
و من و تو، شايد، بايد، به خودمان و به اينان، توجه دهيم رسم زندگی و سياست را در همين اجتماعات ميزبان، که مثلأ رهبران اين حزب و آن حزب چگونه در اينجا با هم می جنگند و باز چگونه با هم کنار می آيند. که اگر اينها هم می خواستند همان سياست "حرف مرد يکيست" را پيشه کنند، جايشان پهلوی دوستان بود در ته قافله.

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

در جستجوی وزن مخصوص – روز سی و دوم

ایرانیها در مجموع (و شاید خیلی قومهای دیگر) و بطور مشخص ایرانیهای پراکنده در جهان یا ایرانیان جهانی شده ( ایرانی های آمریکائی ، ایرانی های انگلیسی، ایرانی های آلمانی، ایرانی های ۰۰۰۰) بعد از یک دوره حدوداً سی ساله که جای پایشان را در اجتماعات میزبان که امروز اجتماع خودشان شده محکم کنند، اینک مانده اند در جستجوی آنکه جایگاه واقعیشان در این جوامع و در مجموع در جامعه جهانی کجاست؟
من و تو معمولاً در فاصله دو نقطه افراط که پایه در تعصب، خشم، احساسات، ترس و احتیاط و خود فریفتگی دارد از این سو به آن سو متمایل میشویم که دو نقطه خود بزرگ بینی و خود کوچک بینی ماست. و این دو نقطه خود بزرگ بینی و خود کوچک بینی معمولاً بجای مایه گرفتن از اطلاعات و دانسته ها، حاصل احساسات افراطی و ذهنیت های تلقین شده است.
اما من و تو هم مثل همه عناصر سازنده این طبیعت قاعدتاً باید داری وزن مخصوص یا Specific gravity باشیم که مختص و منحصر بخودمان باشد و جایگاه ما را در جامعه ای که هستیم و جامعه جهانی معین کند، همان که ظاهراً از آن آنچنان آگاه نیستیم. حالا این وزن مخصوص یک آدم که حاصل خصوصیات فیزیکی، وضعیت مادی، پیشینه خانوادگی، سن و سال، شغل، تحصیلات، داشتن ارتباطات موثر، تخصص ها و غیره و غیره اوست و جای او را در جامعه معین میکند، در کل جامعه و برای یک قوم هم باید به همین صورت عمل کند.
اما وزن مخصوص یا Specific gravity باید در شرائط ایده آل معین شود همچنان که در مورد یک "عنصر" باید در آبی با حرارت چهار درجه سانتیگراد و در فشار یک آتمسفر معین شود در جامعه نیز باید در یک حالت غیر متلاطم اجتماعی و ذهنی و آسوده و ایده آل تعیین شود نه با گمانه زنی و حدسیات.
چون من و تو بسته به آن که در یک روز بخصوص دچار چه حالت روحی باشیم، جذب یکی از دو قطب افراط خود بزرگ بینی و خود کوچک بینی شده ایم. مثلاً اگر امروز تیم فوتبال ایران تیم پرتغال را اتفاقی شکست دهد از شادی و غرور جذب نقطه خود بزرگ بینی و اگر از قطر بخورد از خشم و یاس بسوی خود کوچک بینی کشیده میشویم.
قدم اول و اصلی برای رهائی از سر در گمی کنونی افزودن بر دانسته های ناقص مان از خود باید باشد و ارزیابی غیر متعصبانه ای از ضعف ها و قوت هایمان از راه آگاهی دادنمان از یکدیگر به یکدیگر است.

۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه

انتخاب ميان روزگار سپری شده و روزگار در پيش - روز سی و يکم

"بنيادگرايی" که در حقيقت شيفتگی در گذشته ايست که جز افسانه و خرافات و موهومات کمتر از آن می دانيم، قالبيست که در پناه آن حرکت های رو به عقب و بازدارنده بشريت در دهه های اخير در قالب های حکومت های افراطی يا تروريسم بين المللی چهره نشان داده و برای خودش جايگاهی هم پيدا کرده است. بدون نگاهی به تقويمی که جلوی من و تو قرار دارد که سال، سال ۲۰۰۹ ميلاديست، که از قرن بيست و يکم نيز نه سالش را پشت سر گذاشته ايم و در حقيقت يک دهمش تقريبا سر آمده است.
بدون توجه به آنکه، من و تو رسيده ايم به روزگاری که ماشين مبادله بی درنگ اطلاعات، آنچنان شتابی به آن بخشيده است که حتی درنگی در امروز، از قافله ای که دارد به فردا می رسد، عقبمان می اندازد.
حالا در نظر بگير که در اين شتاب بی امان، آنکه در بهشت خيالی ديروز، امروز گم کرده است و بعد از ديروز چشم به پريروز دارد، بخواهد آن روزگار سپری شده و خوشبختانه بی بازگشت را برای من وتو بسازد، يا به زور به خوردمان دهد.
اما اين شيفته روزگار سپری شده ديروز و پريروز، روزهايی را در حقيقت نويد می دهد که يک دل درد ساده، دهقان را که سهل است، سلطانی را هلاک می کرد. روزهايی که يک سر درد و دندان درد معمولی، فرعونی را بزانو در می آورد چه رسد به خيل بردگانش. روزگاری که يک آنفلوآنزا، هزاران کشته بر جا می گذاشت، که يک حصبه نسل کشی می کرد.
روزهايی که يک خواب آسوده و امن از ترس اين درنده و آن مهاجم و خصم، رويای دست نيافتنی بود، روزگاری که سی، چهل سالگی مساوی بود با پايان دوران متوسط عمر آدم، روزگاری که از ده تا بچه اگر يکی دو تا باقی ميماندند، شانس آورده بودند.
شيفته روزگار گذشته، بنيادگرای قرن بيست و يکم اما، از اين گذشته، کاخی خيالی و بهشتی خيالی تر می سازد که به من و تو هم تعارف می کند که بفرمائيد. اگر هم نفرمائيم!! می خواهد به زور بفرمائيم!!
اين شيفته روزگار سپری شده و معيارهای تار و پود از کف داده البته ساکن يک کشور و يک جامعه نيست و نه فقط در شرق که در غرب هم موجود است.
اما در جوامع پيشرفته، مثل همين آمريکا، آن قدرتی که به زور من و تو را به سوی بهشت موعود خود هدايت کند، به او داده نشده و قوانين حاکم بر جامعه او را در چارچوب خود باقی گذارده است و هر از گاهی بايد گامی به عقب نيز بر دارد، هر چند آب ببيند، او نيز شناگر قابليست.
و بهشت، همچنان به صورت جزيره ای دور دست در اقيانوسی باقی می ماند. اين اقيانوس برای بنيادگرا اقيانوس مرده گذشته است و برای من و تو دريای بی کرانه آينده.

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

هدیه ای از دوستی هنرمند
a present from a friend, and an artist


این پرتره بنده است از دید هنرمند و دوست گرامی من داراب شباهنگ که سپاسگزار او هستم برای این تصویر و تصاویر روزهای بیست وششم و سی ام که کلام ناقص مرا تکمیل کرده اند.

This is a present from a friend, and a true artist, Darab Shabahang.
I am thankful to him for this portrait of mine, and for his great works on the 26th and 30th day which enhanced my imperfect writing.

سوار بر بالهای بينش و خرد در جستجوی سرزمين چرا – روز سی ام

تو، بهرام هميشه هشيار- ف، اشاره می کنی به يادداشت روز هفتم که " ترس و خلاقيت در زمينه هنر مثل تاريکی و روشنايی، آب و آتش با هم سازگاری ندارند و ترس از هنرمند موجودی می سازد که خودش روی خود سانسور بگذارد و به خلاقيت ذهن خود اجازه رهايی ندهد.
تو می پرسی، در طول صد سال اخير هنر ايران، عليرغم چهره های نامدار و کارهای ارزشمند، انسان اين سرزمين را از طريق هنر به کجا برده است؟
آيا او را واداشته شک به دل راه دهد و سوال کند "چرا" ؟
به گمان من هنرمند ايرانی (که با اجازه ات نويسنده و شاعر را نيز در اين جمع منظور کنيم) در طول نه صد سال که صدها سال، از بد شرايط و مخافت حاکم و بالاتر از آن جهل و خرافات نهادينه شده کارش بيشتر نشان دادن حادثه و درد و نگارش وقايع بوده، آنهم در قالب کنايه ای، تمثيلی، لطيفه ای، حکايت جن و پری و قصه ای، يا مصرعی در ميانه غزلی، آن هم به صورتی که صدها کاشف رمز آن هم سالهای بعد بيايند و هر کدام تعبيری و تفسيری که مثلا شاعر در فلان شعر منظورش از فلان کلمه اشاره به فساد در دستگاه حاکميت بوده، يا فلان نويسنده در قالب هزار حکايت پر پيچ و خم منظورش احيانا آن بوده که فلان شيخ يا شاه يا قاضی، يا حاکم شرع و مجتهد دنبال مال و ناموس مردم بوده اند.
نه اينکه ارزش کار اين وقايع نگاری را که امروز هم بيش و کم وجود دارد، نه فقط در ايران که در اکثريت جهان، دست کم بگيريم، اما مقصود پاسخ اين سوال بود که آيا هنرمند توانسته است احساس "شک" را در تو بر انگيزد و تو را سوار بر بالهای بينش و خرد به سرزمين "چرا" بکشاند؟
يعنی مرحله ای که تو را از نگارش وقايع که خودت هم کم و بيش از آن آگاهی، پيش تر برد و با چرا و يافتن پاسخ احتمالی برای چرا، زنجيری از پای بشريت باز کند؟
پاسخ من اين که در يک لحظه، اين لحظه، چند تن را می توانی به ياد آوری جان بر کف گذارده، همچون "خيام" که خستگی ناپذير و با چشم خرد مشت به ديوار اعتقادها کوبيده و چرا؟ چرا؟ گفته است؟ و در همين دوره صد ساله که گفته ای چند تن را می توان به جز دو "صادق" بزرگ "هدايت" و "چوبک" در اين خطه چرا، چنين بی پروا يافت؟
نه آنکه به خود اجازه داده و کار بقيه را دست کم گرفته و در ارزش آنها شک کرده باشم، اما بسياری از ترس نان و جان به سرزمين چرا پا نگذاشتند، گروهی پا گذاشتند و صدايشان ناشنيده ماند، و گروهی هم البته استعاره و تمثيل و مبهم گويی پيشه کردند چون حرف عمده ای برای گفتن نداشتند.
اما هر چه کرده اند و هر چه نکرده اند و به هر دليل، به گمان من بشريت هزار سال را با زنجير کردن خلاقيت ذهن خود به هدر داده است و امروز، بشر امروز، در پای ديواری که بن بست می نمايد، ايستاده و آينده را در تاريکی های گذشته جستجو می کند.
بشر امروز، اگر در پاسخ "بودن يا نبودن"، "بودن" را برگزيده چاره ای برای بقا برايش باقی نمی ماند بجز، آزاد گذاردن خلاقيت ذهن ها و نيروی لايزال "تخيل" را به خدمت گرفتن.
يادت باشد که بشر، بشر امروز، هم حاکم را شامل است و هم محکوم را، هم ظالم را و هم مظلوم را، و دُم هر دو در اين جا در يک تله گير است.

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

برای تو که همچنان میپرسی....
....for you who still ask



در روز سوم صادقانه توضیح دادم که میزگرد را اگر میخواستم بشیوه ای که خواسته شد تقدیم تو کنم خود خشنود نبودم پس ترا نیز خشنود نمیساختم.
امروز هم حرفم همین است. این بدلیل خود خواهی و خویشتن پسندی نیست برعکس بخاطر شناختیست که از طبع مشکل پسند تو و از آگاهی بسیار تودارم که برخی از سر نا آگاهی دست کمش میگیرند.
باعتقاد حرفه ای من آنچه امروز جایگزین مجلس من و تو شده حاصل عدم درک فرهنگ بیننده و شنونده ایرانی از یکسو و نا آگاهی در زمینه برنامه سازی و برنامه ریزیست.
تاوان این نا آگاهی مضاعف را نیز تو میپردازی من میپردازم و صدای آمریکا میپردازد که پا بپای من و تو در این سالها آمده و حمایتمان کرده است.
آیا باید صدای آمریکا را ملامت کرد؟ چنین گمان ندارم. مشکل از من هاست که باید بیشتر بیاموزیم.

I have explained honestly in the third day of "Ghalam bedast" that, The way I was asked to do "Roundtable" could not make me happy of doing it , so I could not make you happy as well. So I took a different path. Was it out of my selfishness, and self admiration? No. On the contrary I did it based on my professional judgement about programming, and the way I know YOU , and your great awareness throughout the years. although some out of their limited knowledge may underestimate you, and your level of sophistication. Still I am saying that what replaced the old gathering of "you and me" only reflects the lack of understanding of Iranian culture and Iranian audience, and on the top of it, lack of knowledge of programming. Now, who is paying for this? You, me, and VOA who hand in hand supported me and you through all these years.
Then Should we now blame VOA? I don,t believe so. It is more about us who should better educate ourselves, and practice it.

آداب استفاده شجاعانه از چماق - روز بيست و نهم

می گويند ملانصرالدين زورش که به کسی نمی رسيد، چماقی بر می داشت و می افتاد به جان مادرش يا به جان زن و بچه اش.
هر چند با درايتی که ما از ملانصرالدين در حکايتش می بينيم، امکان ندارد اين ملای بی خرد و زن آزار، ملانصرالدين باشد. اما اصل قضيه يعنی کار ناکار بی خردان از آن زمان تا اين زمان تداوم يافته و همين الآن هم در مقياس بزرگتری دنبال می شود.
ملاحظه کنيد که بعد از حمله اسراييل به نوار غزه، چگونه برادران غيور به کانون مدافعان حقوق بشر در يوسف آباد حمله می کنند و شجاعانه! همه را مرعوب کرده و در آنجا را هم با زنجير می بندند. بعد حمله شجاعانه بعدی به دفتر خانم شيرين عبادی صورت می گيرد که تابلو وکالت خانه او را از ديوار می کنند و شعارهايی غيورانه!! مثل مرگ بر مزدور آمريکا و از اين قبيل بر در و ديوار او می نويسند.
حالا بگذريم که کانون مدافعان حقوق بشر، از ترسشان قبلا با صدور اعلاميه ای حمله اسراييل به غزه را مغاير حقوق انسانی شهروندان غزه دانسته و آن را محکوم کرده بودند.
اما شوخی می کنيد؟ مگر وقتی خون جلو چشم آدم غيور را می گيرد اين حرف ها سرش می شود؟
البته در اين ميان به گمان بنده، خانم های ايرانی شانس آورده اند که فصل زمستان است وگرنه اين دفعه چنان به خاطر بدحجابی، رفتار انقلابی با آنان می شد که ديگر اسراييل هرگز هوس آن که نزديک غزه پيدايش شود، به سرش نزند.
حالا شما مجسم کنيد اگر برادران غيور اين بلاها را بر سر خانم های ايرانی نمی آوردند، آن وقت اسراييل و آمريکا چه کارهايی که نمی کردند.
اما حالا که صحبت از خانم شيرين عبادی شد، دارم فکر می کنم، در ميان اين همه برندگان جايزه نوبل در تمام رشته ها، در تمام طول تاريخ آن يعنی از سال ۱۸۹۷ تا به امروز، آيا برنده ای را سراغ داريد که تا اين حد از سوی هم ميهنان خودش مورد بی مهری قرار گرفته و ناسزا شنيده باشد؟
اين بی مهری و ناسزاگويی فقط البته منحصر به برادران غيور و اما نه جان بر کف، در داخل ايران نبوده و سبک بالان ساحل ها در ولايات غربت هم کم به او نتاخته اند. البته هر کدام به دليل خودشان.
يکی او را وابسته به غرب خواند و ديگری او را وابسته به رژيم دانست، و رييس جمهور وقت آن زمان هم راحت و پاکيزه همان اول گفت: جايزه نوبل صلح چيز مهمی نيست، اگر در يک رشته علمی بود يک چيزی.
به هر حال، بنده چون کارم وکالت نيست، وکالت خانم عبادی را هم به عهده ندارم. اما مثل هميشه اين "چرا" را با تو در ميان می گذارم، شايد، تو که در قلب حادثه نشسته ای پاسخ را بهتر بدانی.
آن چه از اين طرفی ها می دانم، اين بود که هر کس خواست شيرين عبادی آن بگويد که " او" می خواهد و ظاهرا آنی که او می گفت، آنی نبود که " او" می خواست.