۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

و از متمم اول - روز یکصد و شصتم

از آغاز تشکیل سرزمین مستقل و آزادی بنام آمریکا دلمشغولی بنیانگذاران آن که قدرت بلامنازع و مخرب حکومت ها را دیده و تجربه کرده و یا در موردشان خوانده و شنیده و میدانستند، جلوگیری از قدرت گرفتن بی حساب و کتاب دولت بود و بزرگترین ضمانتی که می شد برای این محدودیت قدرت دولت یافت، تضمین آزادی بیان و آزادی باور و اندیشه هر شهروند آمریکا بود.
متمم اول قانون اساسی آمریکا که در سال ۱۷۸۷ توسط James Madison نگاشته شد و در دسامبر ۱۷۹۱ به اجرا گذارده شد در حقیقت شالوده و بنیاد آزادی های فردی را در آمریکا پایه گذاری کرد و راهی را پیش روی این ملت گذاشت که هدفش معلوم بود اما نحوه رسیدن بآن تا این زمان یعنی ظرف این دویست و هجده سال بارها از سوی جامعه و مآلاً دیوانعالی آمریکا مورد مناظره و تفسیر قرار گرفته و تغییر یافته است.
بنابراین آنچه اینک بعنوان آزادی بیان و در نتیجه آزادی مطبوعات در آمریکا تمرین می شود، دقیقاً آنی نیست که حتی پنجاه سال یا حتی بیست سی سال پیش تجربه میشده است.
برای شناخت این قانون که بیشتر و فراتر از هر قانونی مورد مناظره و بحث و گفت و گو قرارگرفته و همچنان نیز قرار دارد، شاید باید دید که اگر وجود نمیداشت وضعیت چگونه بود.
Brian Buchanan در نوشته ای مختصر و مفید توضیح می دهد که بدون متمم اول قانون اساسی آمریکا، اقلیت های دینی میتوانستند مورد تعقیب قرار گیرند، دولت میتوانست یک دین ملی و رسمی برای مملکت تعیین کند، دولت میتوانست هر اعتراضی را خاموش کند، مطبوعات نمی توانستند از حاکمیت انتقاد کنند و شهروندان نمی توانستند خواهان تغییرات اجتماعی شوند.
سؤال من از تو اینست که این وضعیتی را که نویسنده بعنوان یک وضعیت خیالی در غیاب متمم اول قانون اساسی آمریکا نقل میکند شبیه به وضعیت کجاست؟
احتمالاً این وضعیت آشنا را متعلق به سرزمین خود میدانی، اما مطمئناً در دنیای کنونی ازین سرزمین های مشابه فراوانند و آنچه متجاوز از دویست سال پیش در اینجا خطوط اولیه اش ترسیم شده در سرزمین هایی هنوز حتی بحث در موردش در حکم گناه کبیره است.
کیست که در همان قدم اول مسئله ای مثل آزادی گزینش مذهب و مخالفت با تعیین یک دین به نام دین برتر و حاکم را پیش بکشد و چوب تکفیر از هر سو بر سرش فرود نیاید؟
این پاشنه آشیل بشریت حتی در اجتماعات پیشرفته و دموکراتیک امروز دنیا هم هنوز برای بسیاری مسئله است. هنوز در همین آمریکا نیز بسیاری اگر زورشان میرسید دینی رسمی و حاکم بر دیگر ادیان تعیین می کردند و فاتحه دموکراسی را می خواندند. اما علیرغم آنکه اکثریت مردم در آمریکا مسیحی هستند، همین چهار خط متمم اول قانون اساسی، مثل سدی گران در برابر تمامیت خواهی های مذهبی ایستاده و شکوفندگی دموکراسی و آزادی را باعث شده است، هیچ گزندی هم نه به مسیحیت رسیده و نه به مسیحی.
قضیه ای مثل آزادی بیان در طول این دویست و اندی سال گاه بجا و گاه بیشتر بیجا مورد اعتراض قرار داشته و بسیاری آنرا در تعارض با اخلاقیات یا امنیت و غیره قلمداد کردند و در بسیاری از تصمیم گیری های دیوان عالی کشور نیز گاه نظراتشان پذیرفته شد، اما در مجموع از آنجا که هدف اولیه نه استثمار مردم بلکه تضمین آزادی های اولیه مردم بوده قوانین نیز دستخوش دگرگونی هایی شده که بهر صورت در این دگرگونی ها هدف نهایی از یاد نرفته است. حتی اگر شرایطی مثل جنگ در دهه ۱۹۴۰ و ظهور کمونیسم باعث محدودیت هایی در آزادی های مدنی شده و بهانه هایی مثل جنگ و امنیت و خطر کمونیسم موقتاً از کارائی متمم اول قانون اساسی کاسته باشند، اما باز در دراز مدت این سند درخشان تضمین آزادی های فردی، اجازه نداده تا حقوق اولیه انسان ها نقض و سایه استبداد و خودکامگی بر این سرزمین مستولی شود.
آیا تصور نمی کنی برقرار کردن همین قانون چهارخطی در سرزمین های دیگر دنیا چه باری را از دوش من و از دوش تو و حتی از دوش خود حاکمان خودکامه برمیداشت؟

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

در ادامه اتفاقی نه چندان ساده - روز یکصد و پنجاه و نهم

حادثه نه چندان ساده دستبند زدن و بازداشت پروفسور «هنری لوئیس گیتز»، استاد سیاه پوست دانشگاه هاروارد در خانه خود او به وسیله پلیس شهر کمبریج همچنان که انتظار میرفت بصورت یک حادثه ساده و منتزع باقی نماند. این حادثه در حقیقت خاکستر از روی آتشی کنار زد که به خاطر مجموعه ای از تعصب ها، پیش داوری ها، حساسیت و دل نازکی ها و تاریخی که حتی اگر بخشودنی باشد فراموش شدنی نیست، در این سرزمین پهناور و متنوع وجود دارد، و اینک جامعه با همین حادثه فرصتی یافته تا در قالب نوعی مناظره ملی آن را اگر نه بسامانی که بقدمی فراتر برد.
امروز قهرمانان این ماجرا، یعنی پروفسور گیتز و سرجوخه پلیس«جیم کراولی» بدعوت پرزیدنت اوباما در کاخ سفید و در حضور رئیس جمهوری آمریکا با هم ملاقات می کنند تا در قالبی متمدنانه و اینک که احساسات تند اولیه فروکش کرده است با سخن گفتن باهم، به جستجوی علت حادثه برآیند، که چه مجموعه عواملی در یک موقعیت خاص، باعث می شود تا پلیسی که همه سوابق او نیز سرشار از وظیفه شناسی و رعایت قانون بوده، به دست استاد ممتاز و مشهوری از دانشگاهی با شهرت عالمگیر هاروارد، در خانه خود او دستبند بزند و او را با خود ببرد.
هر آدم عاقلی می تواند باین نتیجه گیری برسد که هزار راه وجود داشته تا از اتفاقی اینچنین جلوگیری شود، اما انگار هر دو طرف تنها راه های خود را منحصر به یک راه کرده بودند که این حادثه رخ دهد.
زمانی که پرزیدنت اوباما در کنفرانس مطبوعاتی هفته گذشته خود در پاسخ خبرنگاری که خارج از موضوع از او درمورد این حادثه می پرسد، می گوید بگمانش کار پلیس کمبریج احمقانه بوده که آدم مسنی را که با عصا راه می رود در خانه خودش و با علم به اینکه خانه خود اوست دستبند بزند، در حقیقت او نیز به هزار راه ممکن فکر می کرده که میتوانست مانع از رخدادن این حادثه شود.
با این همه اوباما دو روز بعد خود به سرجوخه پلیس کراولی تلفن می کند و از او دلجویی می کند، چرا که نیک می داند، ریشه حادثه ای این چنین به کجا می رسد و چرا می رسد.
او هم از پیش داوری منفی بسیاری از پلیس ها در برخورد با سیاه پوستان آگاه است و هم از حساسیت و دل نازکی سیاهان که گاه حتی پرسشی از پلیس که آیا این خانه که در آن هستی محل سکونت تو است را توهینی بزرگ و نژادپرستانه نسبت به خود تلقی می کنند و فریاد به آسمان بر میاورند.
او همچنین به نوع برخورد «خودمحق بین» و شاید «خودبزرگ بین» بسیاری از پلیس ها بطور کلی در برخورد با افراد جامعه واقف است که پیوسته عاقلان را واداشته که به دیگران نصیحت کنند، سربسر پلیس نگذارید.
پرزیدنت اوباما همچنین واقف است که تا مجموعه این عوامل باقی باشد و در موردش متمدنانه و آگاهانه و بدور از خشم و احساسات گفت و گو نشود، این در همچنان بر روی همین پاشنه خواهد چرخید و حتی حضور مردی چون خود او در بالاترین مکان این مملکت هم قضیه را حل نمی کند و نشانه سامان گرفتن مسئله نژاد و نژادپرستی با پیشینه شرمبار آن نخواهد بود.
بنابراین اوباما در این امر بزرگ نیز امروز ابتکاری تازه را آغاز می کند و گفت و گوی هشیارانه در مورد نژاد و نژادپرستی با همه پیش داوری های مربوط به آن را به سطحی بالاتر و همگانی تر می رساند. او می داند که حادثه نه چندان ساده دو هفته پیش، امروز در یک فرصت تاریخی میتواند، به نقطه عطفی تاریخی تبدیل شود که آیندگان از آن سخن گویند.
و امروز، روز سی ام ژوئیه دو هزارو نه است.

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

متمم پنجم قانون اساسی آمريکا و دنيای امروز – روز يکصد و پنجاه و هشتم

طبق متمم پنجم قانون اساسی آمريکا، هيچ فردی ناچار نيست به سئوالی پاسخ دهد که سبب مجرم قلمداد شدن او در جنايت و يا خلافکاری باشد. يعنی در حقيقت شهادت فرد عليه خود فرد اگر منجر به مجرم شناخته شدن او گردد بی اعتبار است.
يعنی اگر تو را و مرا بياورند جلوی دوربين و به هر جرم و جنايتی اعتراف کنيم از اين اعتراف نمی توان عليه من و تو در ثبوت جرممان استفاده کرد.
اينکه اين قانون از کجا آمده و چرا آمده، مشخص است که پدران بنيانگذار اين سرزمين که نيک از سيستم تفتيش عقايد و اعتراف گيريهای قرون پيشين در اروپا آگاه بودند و ميدانستند اين اعتراف گيری ها چگونه و با چه روش هائی انجام شده، در حقيقت با گنجاندن اين اصل درخشان در قانون اساسی اين مملکت دست هر اعتراف گير و شنکنجه گری را راحت بسته اند.
و حکومت در مقابل سپری بنام قانون قرار ميگيرد که فلسفه وجوديش حفظ حقوق يک يک شهروندان سرزمين است.
وقتی اين قانون تضمين ميکند که نمی توان از شهادت يکنفر عليه خود او استفاده کرد (مگر در چارچوب بسيار مشخص قانونی) خود بخود حکومت به خودش زحمت نميدهد به کار عبثی مثل اعتراف گيری متوسل شود که ميدانيد شيوه مرسوم بسياری از سرزمين ها در همين عصر کنونی است.
بنابراين، يک دادستان بيهوده بدنبال مونتاژ فيلم و نمايش اعتراف کسی نميرود چون هر رئيس دادگاهی چشم بسته اين چنين اعترافات در خلوت گرفته شده ای را به سطل زباله ميريزد و ميتواند بر همين روال اصولأ محاکمه متهم را که بر اساس چنين شواهدی به دادگاه کشيده شده است غيرقانونی و ملغی اعلام کند.
اما چگونه است که اين شيوه شهادت فرد عليه خود او که دنيا بخوبی ميداند چگونه و با چه روش هائی انجام ميگيرد، همچنان در بسياری از ممالکی که معرف حضورت هست رواج دارد و حتی بسبک فيلمهای سينمائی بشارت نمايش قريب الوقوع آن هم داده ميشود. مثل همين اعترافاتی که در ايران قرار است از شهروندان ايرانی بنمايش درآيد.
آيا تصور نمی کنی به سالها و به عصری رسيده باشيم که دنيا و همه تشکيلات دنيائی و حقوق بشری بايد نه فقط نظاره گر که بعنوان بنيادهای مدافع حقوق اوليه انسانها، مدعی دولت های اعتراف گير شوند؟
مدعی باشند و از اين دولت ها بپرسند، اصلأ کاری به جرم و جنايتی که مدعی هستيد اينها مرتکب شده اند نداريم، شما چگونه و با استفاده از چه تکنيک و روشی يک آدم را که تا ديروز برای خودش صحيح و سالم راه ميرفته و به کرده خويش هم مفتخر بوده، آورده ايد که به هر جرم و جنايتی اعتراف ميکند؟
و آيا توسل به اين روشها و شيوه ها ناقص حقوق اوليه انسانی اين فرد نبوده است؟ و اگر بوده شما که زير منشور حقوق بشر سازمان ملل امضاء کرده ايد، بعنوان متخلف بايد پاسخگوی مردم دنيا باشيد.
آيا تصور ميکنی سازمانهای جهانی به اين مرحله که رسيدن به آن تهور و شجاعتی همگانی ميخواهد رسيده اند که فی الواقع نقش وجوديشان دفاع از حقوق انسانهای اين کره خاکی باشد در مقابل حکومت هائی که خود بايد حافظ حقوق آنها باشند؟
در اينکه سازمانهای مسئول جهانی به چنين تهور و تقوائی رسيده باشند شک دارم اما در اينکه مالأ جبر زمان و شرايط، آنان را به اين مرحله برساند شکی ندارم.

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

آمریکا با مایکل ویک چگونه رفتار خواهد کرد؟ - روز یکصد و پنجاه و هفتم

برای من بسیار مشکل است که بی طرفانه در مورد شخصی بنویسم که در رفاه و اشتهار کامل، برای تفریح خاطر سگ ها را به جان هم می انداخت و بعد هم سگ های مغلوب را یا خود می کشت یا دستور قتل فجیح آن ها را می داد.
برای من بسیار مشکل است تا منطقی در قساوت و شرارت آدمی ببینم که فقط یک فقره قراردادش با باشگاه فوتبال آتلانتا، به صد میلیون دلار می رسید و برای پرتاب دو تا توپ از صد تا دانشمند روی هم بیشتر دستمزد می گرفت، با این همه در یکی از شش هفت خانه ای که داشت و مرکز تجمع کاسه لیسان و مفت خورهای دور و بر او بود، تشکیلات مخوفی بر پا کرده بود که خود و بیماران روان پریشانی چون خود او سگ های بی پناه و بی حامی را با شکنجه از بین می بردند.
این حیرت و ناباوری مختص من نیست که در جامعه آمریکا و فرهنگ آمریکا که سگ جائی والا در قلب و روان و همینطور قانون این مملکت دارد، یکباره دو سال و اندی پیش آشکار شد که «مایکل ویک» کوارتربک تیم فوتبال آمریکائی آتلانتا که شهرتش بر استعدادش می چربید، در ماجرائی دمش به تله افتاده که معمولاً مربوط به طبقات بسیار زیر و مخفی جامعه است که با تعلیم و به جان هم انداختن سگ ها، سوداگری می کنند و نان ناحقی از این بابت می خورند.اما برای ستاره فوتبالی که میلیون ها دلار با اشاره ای به پایش می ریزند چگونه این جنایت قابل توجیه بود؟
جامعه آمریکا اما مایکل ویک را نبخشید و قانون و فشار افکار عمومی، این ستاره سگ کش فوتبال را راهی زندان کرد و همراه با زندان و ولنگاری و ندانم کاری همه ثروت و میلیون ها دلار پول او هم بر باد رفت و به ورشکستگی افتاد.
در دو سالی که مایکل ویک در زندان بود اما مردمان مهربان و آزاده، به یاری سگان اسیر این بازیکن روان پریشان شتافتند و این سگ ها را با خود بردند و با محبتی آشنا کردند که همه عمر از آن ها دریغ شده بود.
چندی پیش برنامه ای تلویزیونی از این سگ ها نشان دادند که چگونه عاقبت به خیر شده اند و به تلافی همه سنگدلی های اقلیتی روان بیمار، اینک چگونه محبت انسان های شریف را ارج می نهند و چگونه با بزرگواری همیشگی، بی مهری انسان را کاملاً از یاد برده اند. اما خود این مایکل ویک حالا از زندان آزاد شده، هر چند آزادیش مشروط است و باید در چارچوب نظارت قانون در هیچ موردی دست از پا خطا نکند.
و این بازیکن از زندان در آمده و ورشکسته تنها کاری که بلد است کار پر درآمد فوتبال است.اما آیا جامعه، آنهم جامعه سگ دوست آمریکا به این آسانی حاضر به بخشیدن اوست؟
آیا لیگ فوتبال آمریکائی NFL می تواند امیدوار باشد که دو سال زندان و خواری و خفت، مجازاتی درخور برای جرم مایکل ویک از دید مردم باشد، که در ورزشگاه های فوتبال او را بپذیرند و احیاناً برایش هورا هم بکشند؟ من که شک دارم.
بهر حال کمیسیونر NFL آقای راجر گودل بعد از چند ساعت صحبت با مایکل ویک و مطالعه و بررسی و مشورت های بسیار بالاخره اعلام می کند که مایکل ویک می تواند در NFL بازی کند، اما نه تا هفته ششم بازیها و زمانی که کمیسیونر متقاعد شده باشد که این فوتبالیست ۲۹ ساله نه فقط درس خود را آموخته باشد که درمانی برای بیماری خود یافته باشد که لذت بردن از آزار و شکنجه موجودی دیگر باشد.
با این همه و حتی بخشش NFL، اصل موضوع بخشش مردم و جهتی است که افکار عمومی آمریکا به آن سو کشیده شود.
در حال حاضرهر باشگاه فوتبال آمریکائی با این کابوس بالقوه دست و پنجه نرم می کند که آیا می توان امیدوار بود که این همه سازمان های مدافع حقوق حیوانات به این آسانی خاطره قساوت بی دلیل و از سر تفنن مایکل ویک را از یاد برده و او را بخشوده باشند؟ و آیا بستن قراردادی با این بازیکن در حکم فراری دادن تماشاگران آن باشگاه نخواهد بود؟
از آنسو نیز گفته می شود که باید به این آدم یک فرصت دیگر داده شود تا به جای سقوط بیشتر در قعر، خود را به قافله آدمیانی برساند که برای حیات و برای هر موجود زنده ای ارزش قائلند و نیکبختی آدم را در نیکبختی همه آدمیان و همه موجودات جست وجو می کنند.
آنچه فعلاً و تا امروز برای مردم آمریکا روشن نشده آن است که آیا مایکل ویک فی الواقع از عظمت خطای خود آگاه است؟ آیا به راستی نادم و پشیمان است؟ و یا از ناچاری اظهار ندامت می کند؟
افکار عمومی آمریکا، هنوز پاسخ روشنی برای این سوال نیافته است. مثل بنده.

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

آنگاه که اسم به فعل تبدیل می شود – روز یکصد و پنجاه و ششم

واژه تبدیل شدن اسم به فعل را من دفعه اول از زبان آگاه مرد همه دورانها، باک مینستر فولر شنیدم در کتابی از او به نام I seem to be a verb، (انگار که من یک فعل هستم) که در سال ۱۹۷۳ منتشر شد. اما تا این زمان و تا وقتی که نوشته کوتاهی را از معلمی در نیویورک نخوانده بودم این مفهوم را چنین آشکار احساس نکرده بودم.
این معلم دبیرستان در روزنامه Huffing Post توضیح می دهد که چگونه واژه عامیانه و من درآوردی مثل Going Iranian یا «براه ایرانی رفتن» با باری مثبت در فرهنگ عامیانه مردم آمریکا جا باز می کند.
این معلم آمریکائی می نویسد: اخیراً یکی از شاگردان مدرسه در مقابل ناظم مدرسه که همه شاگردان از او شدیداً حساب می برند ایستاد، کاری که تقریباً هرگز سابقه نداشت. وقتی این شاگرد درخواستش برای آنچه که می خواست پذیرفته نشد، یکی دیگر از شاگردها گفت بیائید باهاش ایرانی بشیم. منظور او سازمان دادن اعتراض بود علیه ناظمی که حرف حساب به گوشش نمی رفته.
او می نویسد از آن به بعد این شاگردان از کلمه «ایران» به عنوان یک فعل برای هر تغییری که خواستار آن هستند استفاده می کنند و ایران از حالت اسم به فعل تغییر پیدا کرده است و در این فرهنگ عامیانه «فعل ایران» یعنی در مقابل قدرت حاکم ایستادن. این معلم می گوید در حالیکه من کمتر توانسته ام توجه شاگرد مدرسه ها را به آنچه در دنیا می گذرد جلب کنم، این برداشت و رویکرد آنها از نام «ایران» برایم در حکم جایزه بزرگی است.
او می گوید حتی آن شاگرد مدرسه هائی که کمترین میزان آگاهی از اخبار دنیا دارند از واژه «ایرانیان» به جای «تهور و شجاعت» در جملاتشان استفاده می کنند.
او می نویسد من نیز در این باور با شاگردان خود در توافق و تفاهم کامل هستم و آرزو داشتم من نیز چنین شهامت درونی همچون آنها را داشتم.
و باز دوست من این نیز حکایت دیگری است از آنچه پیشتر برایت نوشته بودم که دنیا و مردم دنیا پیوسته برای آنان که با تهور و آگاهی برای دستیابی به آزادی در مقابل قدرت حاکم می ایستند، احترام قائل است و همه تاریخ مملو است از این ستایش و احترام مردم و حتی همان قدرت های زورگو نسبت به آنها که در طلب ودیعه خداداد آزادی ایستادگی و پایمردی کرده اند با احترام نگریسته اند.
تبدیل شدن نام ایران به فعل شجاعانه در برابر حرف زور ایستادگی کردن آنهم در میان جمع شاگرد دبیرستانی های آمريکائی که همیشه به بی خیالی و بی خبری از دنیای برون از آمریکا اشتهار داشته اند، حکایت یک شبه ره صد ساله پیمودن قوم ایرانی است که سی سال شاهد آن بوده که به ناحق ازو تصویری برای دنیا ترسیم کرده بودند که آمریکائی و غیر ایرانی را که سهل است، من زاده و بزرگ شده در ایران را هم به شک می انداخت، که این چگونه قوم خشمگین و بی منطقی است که هیچ قانون بین المللی و هیچ حرف حسابی را قبول ندارد؟
و اینکه اگر این تندروی ها و تندگوئی ها مختص اقلیتی است که حکم ميراند و دم فرمانبر و مسلحی که حکم را به زور به خورد مردم می دهد آن اکثریت، آن اکثریت خاموش که مدعی است جزو اینان نیست کجاست؟
و آنچه در این سی روز و روزهای بعد آن از ایران و ایرانی دیده و شنیده شد، نشان داد که «ایرانی ها کجا هستند و کی هستند؟» تا جائی که نام ایران و ایرانی شدن در سرزمین هائی که معمولاً آنچنان توجهی به دنیا نشان نمی دهند، با باری مثبت، تبدیل به فعلی می شود که معنایش ایستادگی متهورانه در برابر زور است.
این گام بزرگ مردمی را هزار تا «اعترافات معروف تلویزیونی» نیز نمی تواند خنثی کند یا از بزرگی آن بکاهد.