۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

و حکايت بهرام – روز يکصد و هشتم

از آلمان، بهرام ميگويد؛ می خواستم در مورد اولين حلقه صد رقمی "قلم بدست" چيزی بنويسم، ننوشتم. مطالب بعد از صد آغاز ديگری را نشان داد، خواستم چند کلامی بنويسم، ننوشتم. ليک نتوانستم در مورد کار ارزنده چند روز اخير ننويسم. از اينکه قلم را بدست قلم شکسته های داخل ايران سپرده ايد بسيار خرسندم.
سالهاست که ما حرف ميزنيم و نخواستيم صدای اين مردم را بشنويم. سالها برايشان برنامه ريختيم، گفتيم و نوشتيم اما فرصت نيافتيم حرف آنها را بشنويم يا دستخطشان را بخوانيم. اينک بعد از سی سال، يکی قلم خود را غلاف ميکند تا ديگران زبان بگشايند. آنانکه هر کلامشان شايد همراه با درد والم، انديشه و اميد نيز باشد. بگذاريد بگويند تا از نزديکتر بشناسيمشان.
و اين سخن من را ميکشاند به نوشته ای ديگر از يک بهرام ديگر که از قضای اتفاق تجربه نوجوانيش نيز در همان آلمان بوده، در شهر کوچکی، تک و تنها، آنهم در دوازده سالگی.
بهرام از من خواسته تا غلط های املائی و انشائی او را درست کنم، هر چند بسيار بهتر از انتظار مينويسد، برای کسی که از دوازده سالگی در ميانه جنگ خانمان برانداز ايران – عراق، پدر و مادر او را از ايران خارج ميکنند پيش از آنکه سربازی و جنگ گريبانش را بگيرد.
بهرام که او نيز نماينده نسلی است که بايد حرفش شنيده شود ميگويد، آنچه پدر و مادرم را مصمم کرد که ترديدها را کنار بگذارند و مرا بخارج بفرستند، اتفاقی بود که برايتان مينويسم. جشنی برپا شده بود در خانه عمويم به افتخار قبول شدن برادرم به دانشگاه و مثل هر جشن ديگری افراد خانواده ايرانی، بسبک ايرانی با هم ميگفتند و ميخنديد و طبيعتأ مينوشيدند. رفته بودم بيرون و در حياط با يکی دو تا از بچه ها بازی ميکرديم. يک مرتبه صدائی بلند شد و چند نفر پاسدار با اسلحه و مهمات انگار که برای فتح خيبر آمده بودند، ريختند توی حياط. عمويم آمد جلو که چه شده، يک غول بيشاخ و دم پر از پشم و پيله چنان کشيده ای به او زد که اين مرد فاضل و دانشمند خانواده ما روی زمين ولو شد. بعد ريختند توی خانه و بگير و ببند شروع شد.
داستان را کوتاه کنم همه خانواده را بردند نميدانم کجا. زنها را در يک محل جمع کرده بودند و مردها را در يک اتاق. من را هم جزو مردها گذاشته بودند. پدرم را با همه ابهتی که جلوی من داشت جلوی چشمم کشيده زدند، و فحش هائی از زبانشان شنيدم که تا آن روز با همه آشنائی که به فرهنگ کوچه و خيابانی داشتم نظيرش را نشينده بودم.
تمام شب را توی يک اتاق سرد آنطور که در فيلمها ديده بوديم که مثلأ آلمانهای نازی با يهوديان چه ميکردند، گذرانديم. خانمها را روز بعد با گرفتن تعهد کتبی که دست از فساد اخلاقی بردارند، آزاد کردند. از جمله مادر من و من هم همراه آنها آزاد شدم. پدر و عموها و ديگران بعد از حق و حساب دادن يک روز بعد آزاد شدند که بروند بخانه شان.
اما ديگر نه پدر آن پدر بود، نه مادر آن مادر، نه عمو آن عمو و نه من آن من.
اولين حرف پدر آن بود که بايد بهرام را يعنی من را قبل از اين که بدست اينها روانه جنگ شود از اينجا خارج کنيم. من هم راستش با همه عشقی که به پدر و مادر و فاميل و بچه های مدرسه و کوچه و خيابان هميشگی داشتم، آنچنان دلزده بودم که بيدرنگ پذيرفتم.
شش ماه بعد در آلمان بودم. خيال نکنيد، زندگی يک بچه دوازده ساله ايرانی که زبان هم نميداند، آنهم در يک شهر کوچک آلمان که اسمش را هم بگويم شما هرگز نمی شناسيد، تجربه آسانی است. درست است که از جنگ جان بدر برده بودم، اما روح من در اين ايام سالم جان بدر نبرد.
در مجموع آدمی شدم که هميشه در حال گارد گرفتن در برابر دشمن خيالی هستم. خشمی هميشه در من ميجوشد که کمتر از اضطراب آنها که در ايران ماندند نيست. خوب ميدانم که نبايد چنين باشم، اما هستم. سنم دارد به چهل نزديک ميشود اما خود نميدانم چيستم، بچه ام؟ جوانم؟ پيرم؟ ميانسالم؟ اصلأ کجائی هستم؟ و باز از خود ميپرسم چرا اين ايرانی بودن ولم نمی کند که خلاصم کند؟
و باز دوست من، در برابر سخن بهرام نيز کلامی ندارم که بگويم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

این هم نامه های سوم و چهارم – روز یکصد و هفتم

و امروز پرهام از جانب نسلی صحبت می کند که «اضطراب» را نسل پیش از او برایش به میراث گذاشته اند. بالاخره ارث و میراث هم هزار و یک جور دارد، این طفلکی ها از بد حادثه گرفتار این نوع شده اند.
پرهام می نویسد: آقای بهارلو، شما از اضطراب مادرها گفتید، و همچنین از اضطراب پدرها، آیا کسی از «اضطراب» جوانان هم گفته؟
من به عنوان یک جوان «اضطراب» دارم خیلی هم زیاد. من تنها با اسلحه خود را به بی خیالی زدن گاهی از پس این اضطراب در میايم. گذشته تیره و تار است، اکنون ویران و آینده ناپیدا. درس، کنکور، سربازی، شغل، ازدواج، امنیت، رابطه با جنس مخالف و دوران بلوغ.
هر جوان ایرانی حداقل با پنج تا از این موارد درگیر است و آن هم درگیری از نوع ایرانی آن. از مشکل فرار نمی کنم و می دانم که مصائب انسان ساز هستند، اما مشکلات از نوع ایرانی خیلی فرق دارد. همیشه دلشوره دارم، همیشه سوال دارم که چرا این چنین شد؟ آینده چه می شود؟ اکنون چکار کنم؟ شما بزرگترها چرا انقلاب کردید؟ یا اینکه چرا گذاشتید انقلاب بشه؟ مگر نمی شد اصلاح کرد؟ پنجاه ساله های امروز حداقل بیست سال را عادی زندگی کردند و بعد باقی عمر را به انتخاب خود به آتش کشیدند. اما من جوان چه؟ بیست و هفت سال از بهترین دوران عمرم رفت. جداً رفت! هیچی ازش نفهمیدم، آن هم بدون آنکه بخواهم. بهتر است همان بی خیال باشم.
و «ناهید» انگار که حرف های هم نسل خود پرهام را در ضمیر خود شنیده باشد می گوید: شما هنوز اضطراب تحقیر شدن یک دختر در ایران را نمی توانید حتی احساس کنید. گفتنش ممکن است برایتان آسان باشد اما توصیف آنچه بر من می گذرد و اضطراب و دلشوره ای که با حس حقارت و درماندگی به عنوان پاره ای از وجود خود پذیرفته ام نه برای خودم آسان است که بگویم و نه برای شما که بشنوید، مگر آنکه دختری باشید در ایران.
اضطراب، دلشوره و پدر جد همه اینها ترس از هر بی فرهنگ و بی سر و پائی که هر آن ممکن است به حریم وجود تو تعرض کند، تصورش حتی برای هم نسلان پسر من ممکن نیست.
شما پدر و مادرهائی که از اضطراب صحبت می کنید، آیا خود می دانید که چگونه این اضطراب را بر سر من و میلیون ها چون من کوبیده اید و هنوز گله از پاسدار و کمیته و سازمان مبارزه با فساد می کنید؟
این ها را شما، از پائین ترین لایه های اجتماع در آوردید و روی سر فرزندان خود خراب کردید. حالا دارید از کی گله می کنید؟ راستی خیلی شهامت داشته اید که اسم مرا «ناهید» گذاشتید و از صغری و کبری و رقیه معافم کردید وگرنه باید پای این e-mail را هم امضا می کردم سکینه.
و باز دوست گرامی من، برای من نظاره گر در این سوی دنیا، حرفی باقی نماند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

اگر دیکتاتورها عقلشان می رسید – روز یکصد و ششم

مجسم کن، اگر دیکتاتورها و تمامت خواه ها از فرد گرفته تا گروه، عقلشان می رسید که در یک سیستم دموکراسی من و تو که هیچ، خودشان چه نفس راحتی می کشیدند و آسوده زندگی می کردند، الآن جلوی صف آزادی خواهان و دموکراسی طلب ها پیشتر از من و تو ایستاده بودند.
دیکتاتوری که همه چیز را در اختیار خود می گیرد و حرف آخر خود را در هر موردی چه از آن بداند و چه از آن نداند، می زند، بیشتر از آنکه از قدرتی که دارد لذت برد و کیفش را بکند در حقیقت از ترس از کف دادن قدرت، این قدرت نه نوش جانش که زهرمارش می شود.
وای که اگر فردا نتوانم بر این اریکه قدرت تکیه زنم. وای اگر فردا رئیس کل و همه کاره نباشم، وای اگر جلویم خم و راست نشوند، وای اگر ابهتم کارگر نباشد، و همین طور پیش می رود تا برسد به آنجا که وای اگر این تصمیم که گرفتم خراب از آب درآید. یقه کی را بگیرم؟ وای اگر این دستور قلع و قمع، آن دستور اقتصادی، این بسیج جنگی، آن حکم بگیر و این حکم ببند، آن دستور تحریم و این دستور تحریف، در این دنیای پیچیده و کلاف سردرگم خراب از آب در آید. آیا کسی باقی مانده که گناه به گردن او بیاندازم؟ آیا این مردم خواهند گذاشت آب خوش از گلویم پائین برود، اگر تازه گلوئی برایم باقی بگذارند؟
این سوال هائی که احیاناً یک دیکتاتور از خود می کند، آیا مجال آسایش و راحتی حتی لحظه ای به او می دهد؟ آیا به جز توسل به اوهام برای فرار از واقعیت که بله معلوم است که من به عنوان ناجی این مردم از آسمان نازل شده ام، اصولاً راهی برای این آدم در ظاهر خوشبخت و اما نگون بخت باقی می ماند؟ تو اسم این را می گذاری زندگی؟ جائی گیر کرده باشی که نه راه پیش باشد و نه راه پس. نه توان یک تنه پیش رفتن در دنیای پر پیچ و خم را داشته باشی و نه جرات کنار رفتن و به عهده دیگری گذاردن، چون در عمق درون نیک میدانی، همه احترامات و دولا و راست شدن ها، اجاره ایست و کافیست یک قدم از تخت قدرت دور شوی که ببینی چه بر سرت نازل می شود. محاکمه، حبس، اعدام، تبعید، تحقیر، ملامت، همه به ردیف ایستاده اند و منتظر نزول اجلال مبارک.
و این دیکتاتور اگر عقلش می رسید، نگاه می کرد به سرزمینی دیگر که سیستمی دارد به نام دموکراسی، و در این سیستم هم حتماً آدمهائی سر کار می آیند که بعضی شان بسیار خوب عمل می کنند و بعضی هم بسیار بد، اما در پایان، وقتی دوره شان تمام شد، اگر جائی اختلاسی، کاری غیر قانونی و خلافی نکرده باشند، به خاطر اشتباه در حکومت داری کسی کاری به کارشان ندارد و می روند داخل اجتماع و می شوند همرنگ جماعت اگر نه اندکی بهتر از آن.
این دیکتاتور می بیند که فلان نخست وزیر یا رئیس جمهور یا فلان مقام منتخب مردم در سرزمین های دیگر گاه احیاناً اشتباهاتی بزرگ هم مرتکب می شوند، که خاصیت انسان است، بعد هم می روند دنبال کارشان و یکی دیگر می آید تا راه و رسمی دیگر جایگزین کند، اما این نخست وزیر و آن رئیس جمهور و آن مقام منتخب وقتی می روند، چون او بیم جان خود را ندارند، برعکس شاید نفس راحتی هم می کشند، اما او چه؟ آیا او هم می تواند روزی را مجسم کند که نفسی به راحتی بکشد؟
آیا از نفسی به راحتی کشیدن، نعمتی بزرگ تر سراغ داری؟ آیا تو نیز مثل من، فکر نمی کنی اگر دیکتاتورها عقلشان می رسید در صف دموکراسی طلبان جلوتر و پیشتر از همه ایستاده بودند؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

و این بار از یک پدر – روز یکصد و پنجم

سخن دیروز که نامه ای از یک مادر بود، که مثل بسیار پدر و مادرهای دیگر در ایران «اضطراب» جای «آرامش» را در زندگیشان گرفته، و سخن پدر و مادر امروز بود، پدری را از نسلی پیشتر به سخن واداشته که می گوید برای پدر و مادرها در ایران، انقلاب و اضطراب دو لغت مترادف یکدیگرند که با هم آمدند و آنقدر ماندگار شدند تا حضورشان از نسلی به نسل دیگر کشیده شد.
اینبار این پدر می نویسد، اضطرابی که مویم را سپید و پشتم را خمیده کرد، اضطراب مشترکی بود که ما و پدر مادرهای عصر انقلاب هر روزه تجربه می کردیم. آنها که بچه های تین ایجر داشتند نمی دانستند، که او در بلبشو روزهای انقلاب جزو کدام گروه و دسته خواهد بود و امشب را به خانه باز خواهد گشت یا نه.
مسئله اصلی آن بود که «انقلاب» در حقیقت فرهنگ یا بی فرهنگی تمرد و بی احترامی به هر بزرگتر را در میان نسل جوان رواج داده و پرورده بود و فرزندان ما برای حرف ما تره هم خرد نمی کردند.
این پدر می نویسد: اما مصیبت بالاتر و اضطراب پیوستگی هشت سال دوران جنگ بود که ما هر روز که به قد و بالای پسر ده دوازده ساله مان نگاه می کردیم، به جای سرخوشی و نشاط از آنکه پسرمان هزار ماشالا دارد بزرگ می شود با نگرانی و اضطراب، من و مادرش به او نگاه می کردیم که یکی دو سال دیگر که بگذرد، او نیز باید در جنگ و کشتاری که اولش را می دانستیم چرا اما ادامه اش را اصلاً نمی دانستیم چرا وارد شود و یا اینکه برای آنکه جان از این جنگ کینه توزانه یا خدا می داند به چه منظور رهبران بدر برد، او را از مملکت خارج کنیم. اما به کجا؟ چگونه؟ حکایت ما اضطراب بود و اضطراب، چه در بیداری و چه در خواب.
پدر دیروز می نویسد، نمی خواهم از سرگشتگی و دربدری بچه هائی که از ایران بیرون می فرستادیم تا جانشان در امان باشد، بنویسم که از حوصله و موضوع خارج است، اما آنچه می خواهم بگویم این است که نسل من و نسل بعد از من که سخنش را شنیدیم، اگر هزار جور با هم تفاوت داشته باشند، که دارند، در یک اصل با هم مشترک و سهیمند و آن همان اضطراب دائمی است که شما بخوبی به آن اشاره کرده بودید. گفته بودید جامعه ای که پیوسته در اضطراب است درست گفتید از اضطراب حجاب گرفته تا اضطراب گرد هم آمدن، احیاناً دمی به خمره زدن که به احدی هم مربوط نیست، حتی قدم زدنی در پارک، یا داشتن موی بلندی که به مزاق ماموری انسان آزار خوش نیاید، و بالاخره هم اضطرابی که فرزندت در دانشگاه باشد و تازه اضطراب اقتصادی را یادتان نرود که باز پرداختن به آن بحثی دیگر لازم دارد.
اما اینکه این تشویش و اضطراب دائمی با جامعه چه می کند؟
اول لطفاً نگاهی به این آگهی های ترحیم در روزنامه ها بیاندازید که آدم های چهل، پنجاه ساله چگونه زود هنگام صحنه را خالی کرده اند با عوارض قلبی و سکته و سرطان و ... نگاهی کنید به این حالت انفعالی نسل من که هنوز باقی هستیم تا تاثیر زنده و آشکار این اضطراب دائمی را ببینید.
این پدر دیروز و احیاناً پدربزرگ امروز در اغاز آنچنان سخن می راند که گمان بردم هفتاد، هشتاد سالی دارد، اما در پایان وقتی که سنش را می نویسد، حیران می مانم چون تازه از پنجاه و دو گذشته.
و در جامعه ای نه این چنین پیوسته مضطرب جزء خیل میانسالانی به حساب می آید که برای سی چهل سال آینده و حتی فراتر از آن نیز نه با خوش خیالی بلکه با نوعی واقع بینی نقشه کشیده اند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

نامه ای از یک مادر – روز یکصد و چهارم

مادری از ایران، نامه ای برایم فرستاده که مختصری از آن را برایت نقل می کنم، چرا که این حکایت را از زبان مادرها و پدرهای بسیار در ایران امروز شنیده ام و حکایت و مسئله شخصی نیست. این ظاهراً حکایت همه مادران و پدرانی است که وحشت تلفنی در شب یا نیمه شب را از پسر یا دختر خود تجربه کرده اند که «مرا گرفته اند».
به نوشته این مادر، ظهر دهم اردیبهشت پسر او با بیست و نه دانشجوی دیگر عازم کاشان می شوند و ظهر در رستورانی دسته جمعی نهار می خورند و بعد خبری از آنها نبوده تا ساعت ۹ شب که به مادر و پدر خود تلفن کوتاهی می زند که توسط اداره مبارزه با فساد کاشان دستگیر شده و در حال روانه شدن به بازداشتگاه هستند.
این مادر می نویسد: بلافاصله شبانه با همسرم روانه کاشان شدیم و یکراست به ارگان مملو از کژاندیشان مبارزه با فساد رفتیم. پدر و مادرهای دیگر دانشجویان هم خودشان را سراسیمه به آنجا رسانده بودند. اما زمانی که رسیدیم هیچکس پاسخگوی ما نبود و با بی احترامی تمام با ما رفتار شد و گفتند صبح مراجعه کنید. حال نمی گویم تا صبح چه بر ما گذشت اما صبح که رفتیم گفتند امروز جمعه است و کسی پاسخگوی شما نیست. ظاهراً جرم آنها که توسط نیروهای مسلح با تهدید و توهین و ارعاب دستگیر شده بودند آن بوده که شما به جرم رابطه نا مشروع در خلوت دستگیر شده اید!! این مادر می پرسد، کدام رابطه؟ کدام خلوت؟ وقتی سی نفر با هم در حال سفر هستند و در یک رستوران عمومی نهار خورده اند؟
به نوشته این مادر، بچه های دانشجو را چهل و هشت ساعت در زندان و بازداشتگاه نگه می دارند و پدر و مادرهای نگران و وحشت زده را که ماجرای زهرا بنی یعقوب که بیگناه کشته شد از ذهنشان پاک نشده از تهران آواره کاشان می کنند، به جرم روابط نا مشروع روز روشن و سی نفر با هم.
این مادر به من متوسل شده و می نویسد، آقای بهارلو، خلوت جائیست که برای فرستادن کمک های میلیاردی به تروریست ها از آن استفاده می شود نه خیابان های کاشان در روز روشن. خلوت جائیست که برای سرکوب و فریب مردم بینوا سناریو نوشته می شود نه فضای یک مینی بوس با سی نفر دانشجوی تحصیل کرده دانشگاه علامه طباطبائی. این جوان ها نه در یک آپارتمان لوکس در فرمانیه و زعفرانیه در حال مصرف مواد مخدر و نه در کار قاچاق و بزهکاری های دیگر بودند که در ایران بیداد می کند و اینها از کنارش آسان می گذرند.
در ساعات انتظار، در این ۴۸ ساعت با خودم عهد کردم به محض آزادی فرزندم اولین کاری که خواهم کرد، خارج کردن پسرم و فرزند دیگرم از ایران خواهد بود. با تمام علاقه ای که به کشورم دارم، نمی خواهم هزینه های نادانی و بر قدرت ماندن اینان را با قربانی کردن فرزندانم بپردازم. بگذار مغزهای پر فکر و توانای فرزندان من در گوشه دیگری از این زمین پهناور به بشریت خدمت کند.
و ظاهراً تازه هنوز این ماجرا ادامه دارد و این جوان ها که با گذاشتن ضمانت آزاد شده اند، باید صبر کنند تا به دادگاه عدل اسلامی فرا خوانده شوند که در خلوت سی نفره!! چگونه روابط نا مشروع برقرار کرده اند.
راستش دوست گرامی من، این نامه احتیاجی به اضافه کردن شرحی از من ندارد و خود گویای اضطرابیست که هر پدر و مادر در ایران آن را تجربه می کند و این اضطراب را آگاهانه یا نا آگاهانه در زندگی روزانه خود منعکس می کند، تا آنجا که اضطراب نیز در کلیت جامعه نهادینه می شود. و یک جامعه پیوسته مضطرب، مثل یک انسان پیوسته مضطرب در انتخاب راه، پیوسته درمانده و مستاصل باقی می ماند چرا که علائم سوال جای کلمات را در طرحی که برای فردای خود داشته گرفته و جا خوش کرده اند.