۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

سالی که می گذرد و سالی که می آيد – روز بيست و هشتم

تکليف من که در واشنگتن نشسته ام و هنوز نيم روزی از سال ۲۰۰۸ برايم باقی است، در اين ساعات نوشتن در مورد سال نو يک مقدار نامشخص. چون نمی دانم بايد زمان آينده را صرف کنم، حال را و يا گذشته را.
برای تو که در استراليا نشسته ای ۲۰۰۸ حکايت گذشته است و برای من در واشنگتن حکايت آينده، و برای تو در ايران حکايت حال. چون رسم آغاز سال ميلادی، ساعت دوازده شب است و اين اکثريت مردم کره خاکی که سالشان و تاريخشان ميلاديست، هنوز تکليف خود را با آغاز سال نو معلوم نکرده اند.
شايد وقت آن رسيده باشد که ايرانی ها اين رسم علمی و نجومی "تحويل سال" را به همسايگان و ميزبانان و مهمانان و ديگر ساکنان اين دهکده جهانی بياموزند، که سال نو و آغاز آن بايد لحظه ای باشد که جهانيان با هم آن را تجربه کنند، نه اينکه مثل الآن ژاپن و کره به سلامتی ساعتها از سال نو گذشته وقتی تو در لس آنجلس هنوز بامداد سال کهنه را تجربه می کنی.
ايرانيان ابتدا مهمان و اينک ساکن سرزمينهای ديگر نه آنکه در زمينه نوروز قصور کرده باشند، اما بيشتر سعی من و تو در اين سرزمينها معرفی جنبه های تاريخی، ويژگی آغاز بهار و همينطور جنبه های احساسی و هويتی خودمان بوده تا به زبان و سليقه خود ميزبان سخن گفتن. ميزبانی که مدعی است همه مسايل را از ديد علمی و منطقی نگاه می کند.
بد نيست من و تو روی همين قضيه Equinox تاکيد کنيم که دو بار در سال رخ می دهد و لحظه برابری روز و شب است و ايرانی های کهن دانش محاسبه آن را يافته و سرآغاز سال خود ساختند. هديه من و تو به اجتماعات ميزبانمان اين خواهد بود که به جای اصرار در مزايای آغاز سال نو در بهار، رسم جهانی ساختن تجربه سال نو ميلادی در يک زمان را تبليغ کنيم.
همچنان که من و تو به هنگام نوروز تا ثانيه هايش را هم حساب می کنيم و هر چند گاه برای تو آغاز سال در آغاز بامداد و برای من در نيمه های شب است اما هر چه هست لحظه ایست که با هم تجربه اش می کنيم و تکليفمان مثل اين لحظه بنده نامشخص نيست که زمان گذشته را مصرف کنم، حال را و يا آينده را.
اما فعلا و تا آن زمان هر جا که هستی و در هر نقطه ای از اين دهکده جهانی که نشسته ای، برايت سلامت تن و روان، ذهن پويا، آگاهی و اميد آرزو می کنم و سالی که آغاز گشودن گره ها از اين کلاف سر در گم حاصل سالهای گذشته باشد.

۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

From 2006 World Cup


During the World Cup games in Germany, summer of 2006. It was in Nurenberg before the soccer match between Iran and Mexico.
Reza Alahyari had his camera ready (as always), and recorded.


اين فيلم کوتاه در تابستان 2006 و به هنگام برگزاری مسابقات جام جهانی فوتبال در آلمان گرفته شده. محل آن شهر نورنبرگ و فيلم بردار آقا رضا الهياری است که مثل هميشه دوربينش حاضر و آماده کار بوده است.

از پليس های بورلی هيلز تا قضيه بنجامين باتن – روز بيست و هفتم

در سالهای دهه ۱۹۸۰ فيلم کمدی موفقی به نام Beverly Hills cops يا پليس های بورلی هيلز (منطقه مجاور هاليوود و همه تجملات به همراهش) با بازيگری ادی مورفی به نمايش در آمد که موفقيت کم نظير آن باعث ساختن قسمتهای دوم و سوم هم شد.
اما قضيه اصلی فيلم در مورد رفتن يک پليس از شهر ديترويت، شهر کارگری و ماشين سازی ديترويت، به شهر ستارگان هاليوود و پليس های آنجا بود که به هر صورت کمال همنشين در آنها هم اثر کرده است و در فيلم به حالت نوعی سوسول و کاريکاتور نشان داده می شدند که درست نقطه مقابل پليس مار خورده و افعی شده ديترويت بود.
درست است که اين فيلم بسيار جذاب و خنده دار بود و هنوز هم ديدنش جذابيت دارد، اما آدم در يک قضيه خنده دار و مضحک هم می تواند دنبال "چرای" معروف برود. که اين قضيه يک بام و دو هوا در يک مملکت چگونه است. چرا پليس بورلی هيلز با پليس ديترويت اين همه تفاوت دارد؟
يک پاسخ ناسنجيده برای اين "چرا" آن است که آن را نشانه عيب و ايراد اين سيستم بدانيم و باز همان حرفهای کليشه ای و اينک کارآيی از دست داده قديمی در مورد تبعيض و از اين قبيل در آمريکا، که فی الواقع ريش آن ديگر در آمده است.
اما به گمان من هر اجتماع و کشور اگر از قيدهای "نکن و بکن" حکومتی خلاص باشد، خود مناسب ترين قالب و قانون و رسوم را برای خودش می سازد. همچنان که الآن کاليفرنيا در مورد بسياری از مسايل محيط زيست انجام داده است.
جواب چرای خود را من در مورد پليس بورلی هيلز ديشب يافتم، آن هم با ديدن فيلمی ديگر و کاملا بی ارتباط با فيلم پليس بورلی هيلز.
فيلم The curious case of Benjamin Button يا قضيه کنجکاوانه بنجامين باتن، آخرين فيلم برد پيت Brad Pitt.
تو اگر اين فيلم را ديده باشی در يک ساعت نخست آن شاهد يکی از درخشان ترين نمونه های خلاقيت هاليوود هستی، يعنی ترکيبی از علم کامپيوتری، گريم، بازيگری، فيلم برداری، تدوين، نور پردازی، که تو را شاهد پديده ای معجزه وار می کند که معجزه نيست اما "خلاقيت" است.
آن وقت بعد از اين همه سالها دو زاريت می افتد که چرا هاليوود همچنان در زمينه خلاقيت و نو آوری، پيشرو است و کسی به گرد آن هم نمی رسد. (باز عصبانی نشو که داستان فيلم های اروپايی و آمريکايی و ايرانی را مقايسه کنی و فلان اثر را برجسته تر از ديگری بخوانی، چون اصلا منظور اين نيست)
اين خلاقيت و نوآوری فقط به خاطر پول نيست، چون مکتب سينمای نيويورک هم نتوانست در اين زمينه به هاليوود برسد. اين خلاقيت حاصل "آزادی بيشتر است و ترس کمتر" که نمونه اش را در پليس سوسول فيلم پليس های بورلی هيلز می بينی.
ترس و خلاقيت، دوست من، در زمينه هنر، مثل تاريکی و روشنايی، آب و آتش، با هم سازگاری ندارند. ترس از هنرمند موجودی می سازد که قبل از همه خودش سانسوری روی خودش بگذارد و مجال پرواز به انديشه و ذهن خلاق خود ندهد و در نتيجه می شود موجودی passive يا خنثی.
در زمانه ای که بشريت بيش از هر زمان نيازمند خلاقيت در هنر است، ترس، ترس چيره شده بر هنرمند، اين آخرين سلاح انسان ماندن را از او می گيرد و می شود موجودی خنثی که فت و فراوانند.

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

تفاوت ميان تبليغ حقوق بشر با ترويج حقوق بشر – روز بيست و ششم

با همه ارادتی که به تو دارم و الفتی که بين ماست، باز هم گاه برای درک منظور هم دچار اشکال می شويم. مثلا همين يادداشت روز بيست و پنجم شايد يکی از همين موارد باشد.
پرهام در نقطه ای از اين عالم و بهرام در نقطه ای ديگر ظاهرا تصورشان اين است که من می گويم اديان، حقوق بشر را "ترويج" کرده اند يا "ترويج" می کنند، در حالی که حرف من آن است که "اديان" که هيچ کدام هم از دل حکومتها برنخواسته بودند، در حقيقت اصولی را "تبليغ" (و نه ترويج) می کردند که می تواند اصول اوليه حقوق بشر (نه به صورت تکميل شده امروزی) قلمداد شود.
اما، واليان اين اديان آنگاه که به صورت "حاکمان" در آمدند خود تبديل شدند به ناقضين اصلی حقوق بشر. همان اتفاقی که سی سال پيش افتاد، همان اتفاق که هزار و پانصد سال پيش، دو هزار سال پيش و پيشتر از آن رخ داد.
باز هم می گويم، مرا با دين و ايمان کسی يا اين پيامبر و آن پيامبر کاری نيست.
صحبت بر سر استفاده ابزاری، از اديان و از خداست. صحبت بر سر فروش کالای دين و کالای خداست در طول تاريخ و اينکه چگونه در قالب دين (که مبلغ اصول حقوق بشر بوده) از نيروی مردم برای رسيدن به قدرت استفاده شده و بعد به عنوان ابزار "حاکميت" بلای جان مردم شده است.
اين، ناهنجاری که منحصر به يک دين و دو دين نيست، اما بسياری از ايسم ها و مرامهای غير دينی را نيز شامل می شود، قاعدتا بايد گرفتاری "قدرت" باشد.
قدرت که همراه با خود وسوسه ای را به جان قدرتمدار می اندازد و او را به آزمونی می کشاند که از هزاران تن، يک تن به زحمت، سربلند بيرون می آيد.
و اين قدرت و وسوسه برتری طلبی، وسوسه خود فريفتگی، وسوسه تجاوز به حريم انسانهای ديگر، وسوسه ستايش شدن و خود ستودن، همچنين صاحب قدرت را و دور و بری های صاحب قدرت را به " اعتياد قدرت" هم گرفتار می کند که حتی ترس آنکه روزی بخشی از اين قدرت را از کف دهد، به هر کاری از جمله نقض آنچه که خود مبلغش بوده واميداردش.
سوال و چرای اصلی اين است که آدمها، من و تو، چه اصراری داريم يکی را آنقدر "قدرت" دهيم که ديگر خدا را هم بنده نباشد؟
راستی اين قضيه "اکثريت خاموش" چيست که شده سپر تدافعی من و تو در پاسخ همه اين چراها؟

۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

اديان و حقوق بشر – روز بيست و پنجم

نگاه کن به تاريخچه هر کدام از اين اديان ريشه دار و با سابقه ( که نمی خواهم يک يک اسم بياورم و واگذارش می کنم به خود تو) و ببين اين دين ها و پيامبرانشان از کجا برخاسته اند؟ از ميان حکام و صاحبان قدرت و زور؟ يا از ميان جمع محکومين و ضعفای مانده در بند؟
پاسخ آسان است. هيچ دينی را سراغ نخواهی داشت که از دل حاکمان برخاسته باشد و هيچ پيامبری از ميانه زورمندان پيدا نشده، بر عکس هميشه يکی آمده از ميان زور ديده ها و در ستم مانده ها، و طلب حقوق انسانی آنها را کرده که نقض می شده است. خواسته تا مورد ظلمی که هر روزه واقع می شوند، نشوند، خواسته تا جان و مال و ناموسشان که هر روزه مورد هجوم زورمندان و حکام جامعه بوده، در پناه آنچه "دين" خوانده اند، محفوظ بماند، و خواسته تا ضعفا آنچنان باقی نمانند که در "ضعف جانشان در آيد" و اغنيا آنچنان نخورند "کز دهانشان در آيد".
بنابر اين گر نيک نگه کنی، اديان، هر کدامشان را که در نظر بگيری، خواستار رعايت "حقوق بشر" شده اند، که امروزه با توسل به نام دين از آنها سلب می شود و ملاحظه ميکنی که مثلأ در تهران، حکومت دينی، مرکز حقوق بشر را با قفل و زنجير تعطيل می کند و هر وقت صحبت حقوق بشر می شود، به غلط و با سفسطه آنرا به "غرب" و "استکبار" و غيره و غيره ربط می دهد.نگاه کن به تاريخچه همه اين دين های صاحب تاريخ و سابقه و ببين که همه اينها بدون استثنا، نگارندگان اوليه اصول "حقوق بشر" بوده اند، حالا اگر همه اين اديان را غربی و استکباری ميدانی، حرفی ديگر است.
ديگر آنکه اين اديان، خطابشان نه به مظلومين بلکه به ظالمان و حاکمان و صاحبان قدرت بوده؛ حالا که صاحب زور و اختيار و قدرت هستی و از بنده خدا ترسی نداری، از خدا بترس و عقوبت و پاداشت هم در جنهم و بهشت خواهد بود.
آدم بی حقوق و بی زور و زر و بی قدرت، کجا توانش را دارد که حقوق و جان و مال و ناموس ديگران را پايمال کند؟ اگر هم کند، راحت ميشد و ميشود بحسابش رسيد و ميرسند، و ديگر لزومی به صبر کردن برای بهشت و دوزخ نيست.
با اين همه، در طول اين تاريخ، واليان اديان اما، زمانی که خود به جمع حاکمان پيوستند، همه قوانينی که فلسفه وجوديشان رعايت حقوق انسانها از سوی حاکمان بود را برگرداندند بطرف خود مردم و در جهت نقض همان حقوق.
و حقوق بشر که نگارندگان اصولش در حقيقت خود همين اديان بوده اند، ماند يتيم و بی سرپرست، و ماند روی دست من و تو، تا امروز.

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

از تلويزيون که روزگاری نبض جامعه آمريکا را در دست داشت – روز بيست و چهارم

باور عمومی در مورد آمريکا، اين است که نبض جامعه آمريکا در دست شبکه های تلويزيونی است. اما اين باور که در دهه های آخرين قرن بيستم به اوج رسيده بود و می شد آن را به صورتی، هر چند اغراق آميز، در آثاری مثل Network (شبکه) ملاحظه کرد، شايد در اين زمان يعنی روزهای کنونی که در قرن بيست و يکم تجربه می کنيم، واقعيت پيدا نکند.
تلويزيون در آمريکا و به خصوص شبکه های تلويزيونی که زمانی محدود می شد به NBC، CBS، و بعد ABC، ابتدا با حضور شبکه های ديگری مثل FOX قدرت انحصاری خود را از دست داد و بعد تلويزيون کابلی وارد قضيه شد که در سالهای اخير تقريبا همه بخشهای انحصاری را از انحصار شبکه ها خارج کرده است.
با اين همه، عليرغم همه تغييرات درونی که در صنعت تلويزيون در آمريکا در جريان بود، باور عمومی همچنان بر همان روال باقی ماند که "تلويزيون، تلويزيون است. چه شبکه و آنتنی باشد و چه کابلی. آخرالامر نبض جامعه آمريکا در دست تلويزيون است".
اما، اما در روزگار امروز من و تو، به روزهائی رسيده ايم که هيچ اصل و باوری در شتاب هرگز تجربه نشده آن، ثابت و پايدار نمانده است.
و حکايت تلويزيون در آمريکا هم آنست که روزگارش به عنوان تعيين کننده ضربان نبض جامعه آمريکا به سر آمده. خود می داند يا نه؟ شک دارم اگر نداند.
در آمريکای امروز همچون سالهای آخرين قرن بيستم، من و تو با دريچه صفحه تلويزيون ديده بر جهان نمی گشائيم.
من و تو در آمريکا امروز بسان بسيار مکانهای ديگر در دنيا، دريچه اينترنت را برای رويت دنيا بگونه ای که می خواهيم (و نه آن گونه که می خواهند) برگزيده ايم و تلويزيون امروز هر چند با تکنيک خبر کننده پرده های عريض و تصوير شفاف DIGITAL، نمی تواند جای اينترنت را با وسعتی بيکران از حق گزينش بگيرد.
من و تو امروز، در روزهای قرن بيست و يکم، بی آنکه انقلابی کرده باشيم و چيزی را زير و رو کرده باشيم، اربابی به نام "تلويزيون" را از جايگاه رفيع و برج عاج خود پايين آورده و اگرنه بدنبال خود که، همگام با خود ساخته ايم.

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه


This is my choice for the best picture of the year, or at least the best picture I have seen in 2008.
What is your choice?

این عکس انتخابی من از میان عکسهایست که در سال ٢٠٠٨ دریافت کردم بخاطر زیبایی و لطافت پیام آن.
تو چه عکسی را انتخاب میکنی؟

مانده در کلاف سر در گم CATCH 22 – روز بيست و سوم

" تو" گاه مرا می کشانی به قلمرويی که شايد بهترين نام برايش قلمرو Catch 22 باشد.
Catch 22 يک واژه با معنايی بسيار گسترده در فرهنگ آمريکايی است که از کتاب معروف Joseph Heller، يک نوول طنز تاريخی الهام می گيرد که در سال ۱۹۶۱ منتشر شد و در قالب طنز ظريف و خنده دار از دنيای ما در سالهای پايانی جنگ جهانی دوم، تشريح می کند که چگونه ما در کلاف سر در گم بحث و منطق بن بست هايی می آفرينيم که رهايی از آن ممکن نيست مگر دوباره از اول آغاز کردن و راهی ديگر برگزيدن.
امروزه واژه Catch 22 به صورت عمومی برای توصيف وضعيت بحث هايی به کار می رود که به مرزی رسيده اند که در پشت آن قلمرو بی حاصلی و بی نتيجه گی است.
در مناظره و يا مجادله ای که ميان ايرانی ها، حداقل آنها که در خارج از ايران هستند، در اين سی ساله در جريان بوده، وضعيت اگر نه دقيقا، که شايد گونه ای رسيدن به Catch 22 باشد. حداقل دو موردش بر می گردد به موضوع موافقين و مخالفين شرکت مردم در انتخابات در ايران. و ديگر ابتدا مناظره و بعد مجادله ميان آنان که معتقدند آمريکا بايد با ايران رابطه برقرار کند يا نه.موافقين شرکت در انتخابات همچنان که می دانيد حرفشان اين است که در ميان همان بد و بدتر بايد بد را برگزيد. در حاليکه مخالفين معتقدند رفتن و رای دادن يعنی قبول نظامی که قبول ندارند و اين رای دادن اين نظام را قادر می سازد تا با استفاده از تعداد زياد رای دهندگان مقبوليت خود را ادعا کند.
در مورد حديث سی ساله رابطه آمريکا با ايران هم باز می رسيم به همين بن بست. يعنی دو گروه که هر دو هم می گويند الفتی با نظام حاکم بر ايران ندارند در برابر هم به استدلالی رسيده اند که آنها را به بن بست رسانده و از آن به بعد چون مباحثه به جايی نرسيده، مجادله را جايگزين آن کرده اند. گروه طرفدار ارتباط آمريکا و ايران می گويند، ايجاد ارتباط باعث می شود که نظام جمهوری اسلامی نتواند به دور از دغدغه به روش "چارديواری و اختياری" خود ادامه دهد. و گروه مخالف (پيش از وارد مرحله متهم کردن گروه ديگر به همکاری با جمهوری اسلامی شدن) معتقدند، ارتباط آمريکا با ايران به نظامی که آنان قبولش ندارند مشروعيتی می بخشد که آن را بيش از پيش ماندگار خواهد ساخت.
سی سال است اين دو گروه پشت اين بن بست مانده و از مباحثه به مجادله کشانده شده اند.
آيا وقتش نيست که به جای ادامه ماندن در اين وضعيت Catch 22، ايرانی های هميشه هشيار، صورت مساله را عوض کنند؟

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

سرنوشت من و تو در سالهايی که خواهد آمد – روز بيست و دوم

تو، محمد می نويسی، می دانم سوالی که می پرسم خيلی سخته، ولی با توجه به تجربه شما و گفتگو کردن با کارشناسان بسيار، آينده ايران و ايرانی را چگونه می بينی؟ اگر من جای تو باشم، اين سوال را در قالب کل جامعه دنيا قرار می دهم و می پرسم، آينده ما، من و تو در سالهای هرگز تجربه نشده آينده چگونه خواهد بود.
اگر اين سوال را دز سالهای پايانی دهد ۱۹۶۰ و سالهای آغازين دهه ۱۹۷۰ از خود می پرسيدی، نگاه ها به سوی آينده آنچنان خوش بينانه بود که می توانستی آن را يکجا با کلام جان لنون و سرآمد همه آنها، Imagine، تصوير کنی و آن را در فاصله يک گام با خود ببينی، که دنيايی را برايت تجسم می بخشيد که رنگ و نژاد و دين و مرزهای بر آنها ترسيم شده برايت آنچنان معنای منفی خود را از دست می داد که هيچ جنگ و نسل کشی وقلع و قمع انسان به دست انسان را در سالهايی که قرار بود بيايند، تصور نمی کردی.
نگاه ها به خود آنچنان خوش بينانه بود که همه مشکلات جهان را حل شده تصور می کردی و در فکر بودی که با جهان ماورای زمين، و با موجودات هوشمندی در کهکشان های دور قرار است چگونه برخورد کنی. فيلم ها و سريالهای تلويزيونی آن زمان که سالهای پس از فتح کره ماه بود، همه نشانه تلاش انسان برای آگاهی از دنيای برون بود، با تصور آنکه مشکل دنيای درون را حل کرده است.
اما موج ايده آليسم دهه ۶۰ و ۷۰ انگار روی شنهای ساحل واقعيتها، قوت از کف داد و در سالهای ۸۰ و ۹۰ تا امروز به صورت حرکتهای رو به عقب، همه کاخهای خيال مردم آزادمنش را به ويرانه تبديل کرد.
موج تعصبهای مذهبی و قومی، جای موجهای بشردوستانه و صلح طلبانه را گرفت و شيپور گوشخراش جنگ ها، صدای جان لنون ها را اگر نه خاموش، که غير قابل شنيدن ساخت.
اما، اما اين موج نيز در آخرين سال دهه نخست قرن بيست و يکم به لطف آگاه شدن و چشم و گوش باز شدن مردم و همينطور طبيعت خلاف حرکت تکاملی خود، قوت از دست می دهد و در اين کاستن از قوت حرکتهای رو به عقب، من و تو، سهمی عمده ايفا کرده ايم و مسئوليتی عمده در پيش داريم. مسئوليت آگاه شدن و آگاه ساختن. آنچنان که کسی نتواند با حيله های کهنه و هزار بار استفاده شده، به جان هم بياندازدمان که احيانا، جنسيتمان، رنگ پوستمان، يا اعتقاد و دين مان با هم فرق دارد يا مال اين طرف خطيم يا آن طرف خط.
اگر تکليف همين خطوط پوسيده جدايی بخش را حل کنيم، در سالهائی که می آيد، من می مانم و تو و جهان هستی گسترده ای که با جبر به پيش خواهدمان راند.سرنوشت من و تو در نزاع های حقير خانگی خلاصه نشده است.

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

آموختن هنر بله گفتن - روز بيست و يکم


آخرين فيلم جيم کری، يکی از معدود آکتورهای اوريژينال و نسخه اصل و مهمتر، کمدين اوريژينال که حکم کيميا را دارد، به نام YES MAN يا «آدم بله گو» اين هفته روی اکران آمد.
استقبال منتقدين از اين فيلم سرد بود و همان عيب و ايرادهای کليشه ای را نثار آن کرده بودند که جای تعجب ندارد.ايراد کار منقد فيلم اين است که "فيلم" را انگار در يک لابراتوار، در يک ايستگاه فضايی دارد بطور منتزع مطالعه می کند،بدون در نظر گرفتن وضعيت محيط و جامعه و واکنشی که فيلم می تواند در اين محيط ايجاد کند و تاثير مثبت و منفی که بر جا گذارد.
همين جاست که ما يک مقدار راهمان با منتقد فيلم که صرفا از زاويه معيارهای فنی سينمايی يک فيلم را بررسی می کند، متفاوت می شود.
فيلم YES MAN، در زمانی درست شده و روی اکران می آيد که no manها يا "نه گو"ها دور و بر ما را پر کرده اند و ديوارهای "نه" و ممنوعيت، جايی برای درهم آميختن مردم باقی نمی گذارد و پناهنده شان می کند به چارچوب تنهايی و تلويزيون و کامپيوتر.
حرف YES MAN و فلسفه "بله گو" اين است که در جايی که می توانی بله بگويی نه نگو، چون اين بله گفتن در مسير دايره وار زندگی به خود تو باز خواهد گشت، و همچون نيکی کردن و به دجله انداختن، پاداش آن را در جايی ديگر خواهی يافت.
اين گزينش بله به جای نه، در حقيقت در حکم همياری برای برداشتن ديوارهايی است که ما "آزادی" را درون آن محبوس کرده ايم و آن وقت سرگردان، آدرس اين آزادی را از اين و آن، و اين فيلسوف و آن نويسنده و شاعر و دانشمند می پرسيم.
ديگر اينکه در همين فيلم که من ديدنش را به "تو" اگر می توانی توصيه می کنم، در می يابی که "بله گفتن" با خود مسووليتی را می آورد و چالشی در برابر تو قرار می دهد که ببينی چگونه می توان بدون توسل به ديوارهای نه و انکار بله گويی و ميان آدمها، زندگی کنی.
در YES MAN می بينی که ديوار "نه" بدور خود کشيدن و به تنهايی خزيدن، اسمش هر چه باشد، "زندگی" نيست و شيوه مرسوم "يک نه بگو و خود را خلاص کن" نه نشان قوت گوينده که بازگوی ناتوانی او در برابر چالش های هر روزه و هر لحظه زندگی است.

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

شکاف ميان روشنفکر و آدم عادی – روز بيستم

بهرام می نويسی:
" من بعنوان کسی که در ايران زندگی می کند، می بينم که شکاف عميقی ميان روشنفکر و مردم عادی وجود دارد و ايندو هيچ ارتباط کارآمدی با هم ندارند. مردم عادی ايران در وضعی هستند که خريدار " فرهنگ" از هيچ نوع نيستند و بسته به شرايط ماليشان، راه آسايش، تجمل و تن پروری بی دردسر را پيشه کرده اند. اصولأ هيچ دورنمای ذهنی در مورد مفاهيمی مثل آزادی و دموکراسی ندارند و تنها مصرف کننده پس مانده های تکنولوژی وارداتی هستند."
پيشنهاد تو اينست که اين بيماری را بايد با داروی "سينما" حل کرد.
اجازه بده پيش از تعيين داروی شفابخش، برگرديم به حرف هميشگی مان و کلمه معروف "چرا؟".
چرا اين شکاف عميق به مرحله ای رسيده که تو انسان آگاه آن جامعه زنگ خطر را بصدا در ميآوری؟ و چرا آنچنان که می گوئی؛ "هيچ ارتباط کارآمدی بين روشنفکر و مردم عادی وجود ندارد" ؟
به گمان من که دستی از دور بر آتش دارم، اما می خواهم بُعد مسافت و دوريم را به مدد تکنولوژی عصر تبادل اطلاعات جبران کنم، علت قضيه بايد اين باشد که روشنفکر و مردم عادی در ايران به وضعيتی رسيده اند که " اميد عافيت از يکديگر بريده اند" و اين اميد بريدن هر چند بيدليل نيست اما می تواند، بزرگترين مصيبت را برای جامعه بهمراه آورد.
و باز بايد برگرديم به تاريخ نه چندان دور، در همين کوچه اول، همين سی سال پيش و هنگامه پيش از انقلاب. زمانی که ظاهرأ فاصله ميان روشنفکر و عوام به کمترين حد خود در تاريخی که بياد ميآوريم يا برايمان نوشته اند رسيده بود.
در آن زمان هر دو گروه با پذيرفتن ارزشهای گروه ديگر، (اما نه بصورتی آگاهانه، بلکه کورکورانه) فاصله دو گروه را بصورتی مصنوعی از ميان بردند.
اما در عمل نه عامی حرفهای قلنبه سلنبه و ايده آلی روشنفکر را درک کرده بود و نه روشنفکر آنچنان که مدعی ميشد، خاکی و همرنگ جماعت بود.
حرفهای دو طرف به هم نه از روی درک انديشه های هم، بلکه بصورت تعارف و قربان صدقه رفتن يکديگر بود و ظاهرأ روزانه نگاران هم که بايد حرفهای دو طرف را بهم تفهيم کنند در شرايطی نبودند که خود را از "موج تعارف و قربان صدقه رفتن" دور نگهدارند و خود داخل موج بودند.
سی سال بعد، آدم عادی انگشت اتهام بسوی روشنفکر دراز می کند که من بدنبال تو رفتم و تقصير تو بود.
روشنفکر انگشت اتهام بسوی عامی که تو اصلأ متوجه حرفهای من نشده بودی و بيخود سر مرا شيره ماليدی، تا جائی که نفهميدم من بدنبال توام و يا تو بدنبال من!؟
امروز اما اين دو گروه همچنان که نزديک شدنشان بهم بی رويه بود، دوری و اختلافشان با هم نيز بی رويه است و اين ماجرا آدم را می اندازد بياد حکايت معروفی که پايانش چنين بود:
آن دو بودند چو گرم زد وخورد -------- دزد سوم آمد و خر را ببرد

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه


This is the address for the web site of my film.
The End Of Childhood
www.endofchildhood.com

an article from Iranians Newspaper

از جنايات و مکافات – روز نوزدهم


خبر اين بود که دادگاه سازمان ملل متحد که بعد از کشتار جمعی بيشتر از نيم ميليون نفر در رواندا، تشکيل شده و جنايتکاران جنگی را محاکمه ميکند، اينبار " تئونسته باگوسورا" نفر دوم وزارت دفاع رواندا در آن زمان را محکوم شناخت و به زندان ابد محکوم کرد.
"باگوسورا" کسيست که نقشی اساسی در بسيج شبه نظاميان خود را برتر خوانده "هوتو" برای کشتار همنوعان خود از قبائل " توتسی ها" ايفا کرد و تا دير زمانی دنيا بی تفاوت به او و همفکران و همراهان او نگاه کرد. آنقدر بی تفاوت و آنقدر بی مسئوليت که اين موجود و موجودات همراه و همفکر او بيشتر از پانصد هزار انسان را کشتند.نيم ميليون آدم را عرض ميکنم. با بمب اتمی هم نبود و با گلوله و ساطور و چماق بود.
تو حساب کن، برای اين کشتار نيم ميليونی چقدر وقت لازم بوده و برای دنيای کور و کر و لال آنزمان چقدر وقت لازم بوده تا فرياد کشتار نيم ميليون آدم را بشنود و احيانأ تکانی بخورد.
برای کشتار که تعداد آنرا تا يک ميليون هم تخمين می زنند، يکصد روز لازم بوده. روزی ده هزار نفر بطور متوسط. برای واکنش دنيا اما، زمانی که لازم بود آنهم بصورت نيم بند و نوشداروی بعد از مرگ سهراب، بسيار بيش از اين بود.
کاری که دنيا در آغاز کار کرد، بجای جلوگيری از کشتار جنون آميز فاشيستهای سالهای آخر قرن بيستم، خارج کردن شهروندان خود از رواندا و ميدان را يکسره برای شبه نظاميان افراطی "هوتو" خالی کردن بود که بی هيچ دغدغه از جانب دنيای خارج هر که را ديدند بکشند.
دنيا، دنيای من و تو، در آن روزها ظاهرأ بطور عملی پذيرفته بود که "چهار ديواری است و اختياری" و خودشان دانند.
جالب است بدانی که آدمکشان هوتو، پيش از کشتار توتسی ها، در آغاز و يکروز پس از سقوط به عمد هواپيمای رئيس جمهورشان، بدست خودشان، با استفاده از نام اين شهيدی که خلق کرده بودند، کشتار را از مردم خودی يعنی "هوتو"های معتدل و صلحجو آغز کردند.
امروز، چهارده سال بعد، دنيا تاکنون ۴۲ نفر را در دادگاه رسيدگی به کشتار جمعی در رواندا محکوم کرده است، که اين "باگوسورا" نفر آخری تا اين زمان است.
اما امروز، چهارده سال بعد، شايد بد نباشد من و تو از خود بپرسيم چرا؟ چرا چنين شدو چرا دنيا، دنيای من و تو، گاه، در واکنش هايش آنقدر " کند " ميشود؟ عيب از سلسله اعصاب دنيای من و توست يا از جای دگر؟

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

آزادی، مفهومی جهان شمول - روز هجدهم

اول سخن امروز را می سپارم به تو، بهرام ف. از آلمان که می نويسی:
"ظهور و سقوط رايش و آلمان نازی خنده را از لب مردم آلمان ربود. در اين ميان هنرمندی از تبار تئاتری ها به نام "ويلی ميلوويچ"، تئاتری در شهر کلن بر پا کرد، با اين هدف که خنده را دوباره بر لبان ملتی شکست خورده و درمانده برگرداند. خنده های اين نابغه باعث شد اين ملت دوباره بخندد. حرکت او به دنبال خود موجی بوجود آورد که بيشتر هنر خود را در کاباره نشان داد و توانست بر وضعيت سياسی و اجتماعی اثر بگذارد.
در هشتادمين سالروز تولد ميلوويچ، رئيس جمهور سابق و نخست وزير پيشين ايالت "نوردراين ويستفالن"، آقای راو در جامه رفتگران، خاک صحنه تئاتری را جارو کرد که ميلوويچ بر روی آن نمايش اجرا می کرد.
مرگ نابغه اصفهان، ارحام صدر اين خاطره را به يادم آورد و از خود پرسيدم، آيا می توان تصور کرد شاهی يا شيخی در ايران به آن درجه از آگاهی برسد که صحنه ارحام صدرها را جارو کند؟"
و امروز....
اگر قرارمان اين باشد که هر يک از ما دانسته اندکمان را از "آزادی" روی هم بگذاريم و بر "خرد جمعی" خود بيافزاييم، حرف من اين است که "آزادی" يک امر شخصی و مثل آزاد شدن از زندان نيست که هر کس فکر خلاص خود باشد و بس. "آزادی" زمانی معنا پيدا می کند که نه فقط جامعه شمول، بلکه از آن فراتر "جهان شمول" گردد. تو، با هر قدمی، فکری و اقدامی که انسانی، يا حتی موجودی ديگر را به آزادی بيشتری برسانی يا از قيدهای او بکاهی، در حقيقت به "اندوخته جمعی آزادی" جامعه افزوده ای که خود واحدی از آنی.
اما "آزادی" حتی برای يک جامعه بدون توجه به احوال همه جوامع محروم از آزادی در اين کره پهناور امری بی معناست.
هيچ جامعه مدعی دموکراسی و آزادی جهان نمی تواند به راستی دموکراتيک و آزاد باشد، در جهانی که هر گوشه اش فرياد محروميت از آزادی شنيده شود، که در جوامعش زنانش نصف مرد هم به حساب نيايند، که کودکانش در قاره ای به وسعت آفريقا قحطی زده و در انتظار کرم آدم سيری باشند، که خدا و دين مردم انحصاری و اجباری باشد، که حقوق ابتدائی انسانی داشتن سرپناهی و شکم سيری از مردمانش سلب شده باشد، که حيواناتش نفس راحت از ظلم و کشتار انسان ها نکشند، که محيط زيستش، محل زندگی همه ما، کره خاکی ما، تبديل به زباله دانی شده باشد و ....
اينجاست که بر می گردم به اينکه، منافع دراز مدت يک جامعه و يک ملت آزاديخواه، هرگز در تضاد با منافع دراز مدت هيچ قوم آزاديخواهی نيست، بر عکس، بدون ياری هم به آن آزادی نيز که مشتاق آنند نخواهند رسيد.

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

در جستجوی آنچه ندانيم چيست – روز هفدهم

" تو" بابک، می نويسی؛
به من بگو آيا آزادی از آن ماست يا ما از آن آزادی؟
چون اگر آزادی از آن ما باشد پس ما بی رحمانه اسيرش کرده ايم و اگر ما از آن آزادی هستيم، او بی رحمانه به اسارتمان گرفته.
حالا اگر از من می پرسی، شايد نه آن و نه اين .
ما داريم راجع به مفهومی صحبت می کنيم که نه ديده ايم و نه لمسش کرده ايم و نه تصوری از آن در قالب زندگی دسته جمعی خود داريم.
اين چنين مفهوم تجربه نشده و به دست نيامده ای که در اين مرحله از شناخت ما نمی تواند حتی تعريف پذير باشد، چگونه می تواند تعلق پذير شود.
ما تنها اجتماعاتی را در دنيا می بينيم که در سويی که حرکت می کنند تصورشان آن است که دارند به آزادی نزديک تر می شوند. اما اگر ما جهت يابيمان هم درست باشد و بدانيم قله آزادی در کدام سو قرار گرفته، انگار که در مسابقه ای، المپيکی، چيزی، در رقابت با هم هستيم. پس سعی مان در اين هزاران، هزار ساله، بيشتر در عقب راندن ديگران بوده و مانع حرکت آنها شدن، تا گامی به آزادی نزديک تر شدن.
اما زرنگترها، يا بظاهر زرنگترها، در اين هزاران ساله، دکان فروش آزادی را هزاران هزار بار باز کرده اند و باز می کنند و من و تو هم احتمالا در اين فروشگاه فريب به دنبال خريد آزادی سری زده ايم.
رفته ايم جنسی را بخريم که اصلا نمی دانيم چيست، جنسی را بخريم که عقلمان می گويد در اين دکان وجود ندارد. چيزی حتی دورتر از آنکه بخواهيم چند متر زمين در سياره مريخ بخريم.
صاحب دکان اما تصوير موهومی جلويمان می گذارد و وعده متاعی را می دهد که تحويل دادنش از عهده او و صد پشت او هم بر نمی آيد.
من و تو اما، در اين هزاران ساله از خودمان نپرسيده ايم؛ «چرا؟» چرا اين بابايی که مدعيست «آزادی» را در کنج دکان خود، آن پشت مشت ها پنهان کرده، می خواهد آن را بمن بفروشد؟ آنکه آزادی را در اختيار دارد چگونه نيازمند فروش است؟ اين جنس را از کجا سفارش می دهد که ما هم برويم و از همانجا دست اولش را بخريم؟
خوب، به اين ترتيب آيآ آزادی يعنی کشک؟ يعنی چنين مفهومی وجود ندارد؟
تا جايی که من خيال می کنم، اين مفهوم زمانی می تواند موجوديت پيدا کند که بتوانيم تعريفی واضح و روشن از آن ارائه دهيم. و اين تعريف ممکن نمی شود مگر آنکه همگی دانسته های اندکمان را روی هم بگذاريم و از آن به عنوان "خرد جمعی" بهره بگيريم و نه "رقابت جمعی".
و شايد من و تو نيز با پيش راندن يکديگر بسوی آزادی، بجای مانع هم شدن، حداقل برسيم به نقطه صفر و اينکه "چه می خواهيم".

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

روزانه نگاری ديگر از خط پايان گذشت – روز شانزدهم


اگر تعريف ساده و بدون زر و زيور ژورناليست اين باشد که ژورناليست کسی است که رخدادهای دوران خود را به زبانی قابل فهم به آگاهی مردم خود می رساند و چهره هر روز جامعه را در تاريخ نگاری روزانه خود تصوير می کند، ارحام صدر را بايد اول ژورناليست و «روزانه نگار»* خواند تا آکتور و هنرپيشه.

ارحام صدر که کسی لازم نبود اسم کوچکش (رضا) را بنامد يا بداند، در هر شب بر صحنه تئاتر که در روزگار پيش، حالت و موقعيت تلويزيون امروز را داشت، در حقيقت برای مخاطب خود، مردم، «روزانه نويسی» می کرد و بديهه سرايی او، گزارش هر شب او را متفاوت می کرد، اما زبانی را که او به کار می گرفت، «زبان خنده» بود.

چرا که راهی بهتر از خنده و طنز برای «فهماندن» و «شير فهم کردن» و « کم خطرتر شير فهم کردن» نمی توانست بيابد.
نه اينکه اين قضيه اختياری و انتخابی باشد که هر کسی بتواند از عهده اش برآيد بر عکس، اين از آنگونه «نبوغ » است که گاه نسلها بايد برای ديدن چيزی شبيه به آن در انتظار نشست.

در روزانه نگاری* خود بر صحنه ای که شش دانگ آن را هميشه در تصرف داشت (صحنه تئاتر)، ارحام صدر مخاطب خود را از همان آغاز خلع سلاح می کرد، يعنی اول به خود می خنديد بعد می رسيد به او. و در ميان اين خنده ها، يا روزها و ساعتهای بعد، تازه اين مخاطب به يادش می آمد که کيست؟ در کجا ايستاده؟ چه می کشد؟ از کی می کشد؟ و يا چه می کند؟ و در مورد کی می کند؟

فرق نمی کرد مخاطب و تماشاچی کی باشد. از خواص باشد يا عوام، با سواد باشد يا بی سواد، صاحب زور باشد يا درمانده و بی زور. همچنان که فرق نمی کرد چه دورانی باشد، دوران شاه باشد يا دوران شيخ.

او زبانی را يافته بود مشترک ميان ظالم و مظلوم، دارا و ندار، کتاب خوانده و کتاب نخوانده. زبان خنده، که بازگو کننده درد و هم درمان درد بود.

ارحام صدر، استاد ارحام صدر، مردی که همه ما، همه ما به او خنده ای بدهکاريم نيز، از خط پايان گذشت و رفت.

*يک توضيح که فکر ميکردم لازم نباشد اما.....بود.
واژه جورناليست انگليسی که رايج آن در فارسی ژورناليست فرانسوی است، بعنوان روزنامه نگار و روزنامه نويس در فارسی ترجمه شده که به اقتضای شرايط روز در ايام گذشته بوده است. کار ژورناليستی محدود ميشده به نگارش در روزنامه چاپی. اما، هر چه پيشتر رفته ايم اين کلمه "روزنامه نگار" برای توصيف جماعتی که امروزه ممکن است گذرشان هم به ساختمان يک روزنامه نيفتاده باشد، اما در رسانه های بزرگ و کوچک تلويزيونی و راديوئی کار ژورناليستی را انجام ميدهند، واژه ای نامعقول جلوه ميکند. بنابراين برای برگرداندن نزديکتر واژه جورناليست (ژورناليست) به فارسی شايد معقول تر، استفاده از واژه "روزانه نگار" باشد که ميتواند هر خبرنگار و جورناليست راديوئی، تلويزيونی و يا اينترنتی را در بر بگيرد و در اين حال "روزنامه نويس" را هم شامل شود.

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

پاسخ چراهای امروز در داستانی از فردای دور – روز پانزدهم


من تو را نمی دانم، اما خود زياد به کتابهای غير داستانی يا non-fiction اعتقاد ندارم. گرفتاری بسياری از اين کتابها اينست که بيانشان صريح و روشن و روان نيست. بسيارشان گرفتار خودسانسوری بخاطر هزار و يک عامل مختلف هستند. مطالب بسيار کشدار و برای صفحه پر کردن نوشته می شود. در بسياری موارد به مسائل ساده لوحانه و بصورت کليشه ای نگاه می شود، که اين کليشه هاو قراردادها، با معيارهای هر روز متغيير زندگی عصر ما سازگار نيست و مهمتر از همه پا در زنجير قالب non-fiction و غير داستانی، بخش تخيل که لازمه نگرش به هر پديده و مسئله و سئواليست، از اين نوشته ها سلب می شود.

اجازه بديد رجوعتان بدهم به کتابی داستانی، تخيلی، علمی، سياسی، اقتصادی و مذهبی، بنام Dune ، اولين کتاب از تريلوژی Dune نوشته فرانک هربرت که در سال ۱۹۶۵ نوشته شد و تا اين زمان پرفروشترين اثر علمی- تخيلی تاريخ محسوب می شود.

حکايت Dune که تا سال ۱۹۸۶ و مرگ فرانک هربرت با داستانهای:

Dune Messiah
Children of Dune
God Emperor of Dune
Heretics of Dune
Chapterhouse: Dune
تکميل شد.

Dune حکايتيست که در آينده ای ميليونها سال دورتر از امروز در زمانی رخ ميدهد که امپراطوری بين سياره ای بر سراسر کهکشان حکم ميراند. اما، همه اين سيارات و فئودالهای حاکم بر آن، برای سفرهای بين سياره ای نيازمند به ماده ای هستند بنام Melange و اين ماده تنها در سياره Arrakis، سياره ای خشک و بی آب و شنزار که کمتر کسی توان زيستن در آن را دارد، بوجود ميآيد.

در جهنمی بنام آراکيس که يک قطره آب در آن وجود ندارد، و همين دليل بوجود آمدن Melange در آنجاست، بوميانی بنام Freemen در دل صخره ها زندگی می کنند و در جدالی نابرابر با معدنچيانی که گرانبهاترين ماده عالم آنها را با خود ميبرند، در جنگ و ستيز هستند.

بر چنين بستر داستانی که حکايتيست ظاهرأ مربوط به ميليونها سال آينده و کسی هم مدعی آدم نميشود، فرانک هربرت تصويری بی مانند از واقعيتهای سياسی، اقتصادی و مذهبی حاکم بر جوامع را نشان می دهد که بايد هر سياست دان و اقتصاددان و مذهب شناس و مذهب پرست بخودش زحمت دهد و آنرا ببيند.

Dune جنگ بر سر دستيابی به نفت و انرژی امروز را در قالب جدال بر سر Melange که بدون ان سفر ميان سيارات ناممکن است نشان می دهد و مهمتر از همه مذهب که در ميانه اين جنگ سر برون ميکشد. که اين حکايت کتاب دوم سريال Dune، يعنی "مسيحای دون" است و پاسخگوی بسياری از چراهای روزگار ما.

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

کلينت ايستوود و حکايت نسلی رو به انقراض در آمريکا - روز چهاردهم


خوبی کار برای آدمهای کميابی مثل کلينت ايستوود آنست که هرگز نمی توان کاری از او را "آخرين هورای" او خواند، حتی اگر در اين زمان يعنی در ۷۸ سالگی او باشد.بنابراين من هم منظورم از "آخرين" فقط آخرين فيلم او تا اين لحظه است که خود هم بازيگری و هم کارگردانی آنرا انجام داده است.
فيلمی بنام Gran Torino و کاراکتر والت کوالسکی، آدمی از ميانه نسلی رو به انقراض در آمريکا، نسل خو کرده به ارزشهای قديمی و بدون تغيير خود، خو کرده به نسبت های جامعه خود، خو کرده به ادای وظايف ميهنی مثل رفتن به جبهه جنگ آنگاه که لازم بوده، خانه خود را قصر خود فرض کرده، نسل مغرور، نسل زحمت کش، که پنجاه سال را در يک کمپانی اتومبيل سازی بی وقفه کار کرده و بازنشسته شده، نسل امروز تنها مانده و بالاخره نسلی که کلام ممنوعه "نژادپرست" هم در قالب شخصيت او می گنجد.Gran Torino نام نوعی اتومبيل ساخت کمپانی فورد است که در سالهای ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۶ توليد ميشد و جوانان قديم ميتوانستند در سريالهای تلويزيونی مثل Starsky & Hutch آنرا ببينند.Gran Torino ماشينی است که والت کوالسکی با دقت و وسواس در گاراژ خانه نظيف و تميز و همه چيز مرتب خود نگهداری می کند.
"والت کوالسکی" که از سربازان بازگشته از جنگ کره است و خود بسياری از آنان را در جنگ کشته است، حالا در محيط و در جامعه امروز آمريکا زندگی ميکند که همسايگانش را همان دشمنان از ديدگاه او حقير ديروز تشکيل ميدهند. و اين ضد قهرمان از هر يک از شخصيتهای فيلمهای گذشته نظير؛ مرد بی نام، بخاطر يک مشت دلار، يا هری کالاهان در Dirty Harry، يا ويل ئونی در بخشش ناپذير، چيزی با خود دارد که شايد همان "صداقت با خويشتن" باشد و در خود نگريستن.و بالاخره روی خط باريک حائل ميان قهرمان يا ضد قهرمان، راه را برگزيدن.
وقتی روزنامه نگاری از او پرسيده بود آيا نگران نيستی که با ايفای نقشی مثل والت کوالسکی ضد بيگانه، سر و صدای عده ای را از هر دو سو بلند کنی، کلينت ايستوود با نيم لبخند معروف و صدای آرام و نجوا مانند خود جواب ميدهد؛ وقتی سنت از ۷٠ گذشت ميترسی چکارت کنند؟Gran Torino را کلينت ايستوود در فاصله ماههای ژوئن تا اکتبر بپايان رساند و شايد زمانی بهتر از اين برای ساختن چنين فيلمی وجود نداشته باشد. زمان نشان دادن آمريکای امروز که مردمش سياهپوستی را با اکثريت قاطع برای بالاترين مقام، رياست جمهوری، انتخاب می کنند، و همزمان در لايه های آن والت کوالسکی ها نيز هستند، که پاره ايشان دريافته اند و درميابند که برای خويشتن تصحيح کردن، هيچ زمانی دير نيست.
ارسال به دوستان نسخه چاپی

آنان که می پندارند فردايی در کار نيست - روز سيزدهم




گزينش سناتور اوباما و سناتور بايدن در انتخابات رياست جمهوری امسال آمريکا، عملا ۲ کرسی سنا را در کنگره آمريکا خالی کرده است.قانون آمريکا در چنين مواردی که سناتور يک ايالت به دليلی در ميانه دوره خود، از خدمت باز بماند، به فرماندار آن ايالت قدرت ويژه ای می بخشد که برای مدت باقی مانده، سناتوری را برای آن ايالت تعيين کند. يعنی در حقيقت يک پست انتخابی تبديل می شود به يک پست انتصابی.اين قضيه پيوسته بحث انگيز بوده و صحبت سر آن است که آيا اصولا رواست که سرنوشت پستی به حساسيت پست سناتور يک ايالت در آمريکا به وسيله يک نفر تعيين شود؟آنچه در ايالت ايلينوی رخ داد و دستگيری فرماندار آن ايالت «راد بلاگويويچ» که ظاهرا کرسی خالی شده توسط سناتور اوباما، رييس جمهور منتخب آمريکا را وسيله کسب پول و قدرت ساخته و در حقيقت آن را به مزايده گذاشته بود بی شک استدلال آنان را که مخالف اين اصل جايگزينی «انتصاب» به جای «انتخاب» هستند تقويت می کند و شايد سرآغازی شود برای تغيير و تبديلی در اين بند قانون.دادستان آمريکا، پاتريک فيتزجرالد، ديروز به هنگام اعلام خبر دستگيری بلاگويويچ، که ظاهرا سالها پليس فدرال آمريکا او را زير نظر داشته گفت؛ "اعمال بلاگويويچ، لينکلن را در قبر می چرخاند." اشاره دادستان آمريکا به پرزيدنت آبراهام لينکلن بود که او نيز سياستمداری از ايالت ايلينوی بود و اينک به عنوان يکی از بزرگترين روسای جمهوری آمريکا و مدافعين بزرگ حقوق مدنی در اين سرزمين به حساب می آيد.اما بياييد از خودمان بپرسيم چرا؟چرا آدمی به قدرتمندی فرماندار يک ايالت، آن هم ايالتی مثل ايلينوی که در قلب آن شهر شيکاگو می درخشد، آن چنان رفتار می کند که انگار فردايی در کار نيست و همين امروز بايد از هر موقعيت و فرصت به حد اعلا سوءاستفاده کرد؟چگونه است که همين آقای بلاگويويچ، با آن که احساس می کند به او شک برده اند و احيانا زير نظر است، باز هم اين چنين بی محابا روی پست مقدسی مثل کرسی نمايندگان مردم، معامله می کند و آن را به مزايده می گذارد؟من نمی دانم در ديگر نقاط دنيا واکنش مردم در قبال اين نمونه سوءاستفاده از قدرت چگونه است، اما می دانم که در اين مملکت مردم از اين قضيه دست بردار نخواهند بود.و شايد، شايد اين نيز آنان را گامی پيشتر در راه آزادی های مدنی پيش برد. و باز عدو سبب خير شود و هر صاحب منصبی از اين پس به هنگام سوءاستفاده از قدرت يا نيت آن، يادش بيايد که در عصر کنونی اطلاعات، برای يافتن و کيفر هر خطا، دير و زود وجود دارد اما سوخت و سوز خير.

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

از سگها و آدمها - روز دوازدهم


در ميانه امواج خبرهای جنگ و کشتار و زد و خورد و زد و بند سياست و عداوت و شرارت و ديگر مخلفات آن، خبرهايی که «تو» را وا می دارد از خود بپرسی اين چه دنيايی است که ما در آن هستيم؟ و چه دنيايی است که برای خود ساخته ايم؟
خبرهای خوب هم فراوان است، اما از آنجا که «ما» برای خبر خوب ارزش قايل نيستيم، کمتر جزو خبرها در می آيد و در حاشيه می ماند.چرا؟
تا به فکر پاسخ چرای اول هستيم بشنويم از اين حادثه.
بعد از ظهر جمعه گذشته، همين دو سه روز پيش، در همين يک قدمی جايی که من نشسته ام، در ايالت ويرجينيا، سه تا بچه، يک بچه سه ساله آدم و دو بچه چند ماهه سگ از غفلت دايه استفاده می کنند و می زنند بيرون، دنبال چه اکتشافی خدا می داند!رهبر گروه، بچه آدم، و بچه سگها به دنبال او در اين هوای چند درجه زير صفر اينجا و جنگل روبرو.ناپديد شدن بچه سه ساله همه مردم منطقه را به جستجوی او وا می دارد و اين جستجو در تمامی شب يخ بندان بی نتيجه ادامه می يابد.تا بيست و يک ساعت بعد، روز شنبه، که بچه را کنار تنه يک درخت، صحيح و سالم پيدا می کنند و اولين حرف او اين است که دو تا بچه سگی که با او بودند تمامی شب با حرارت بدن خود، او را گرم و زنده نگاه داشتند.
حالا حکايت اين سه بچه را بگذاريد جلو «سگ آزارها» و «سگ ستيزها» که از هر حکايت و روايت جاهلانه عصر حجر برای آزار اين نزديک ترين دوست آدم استفاده می کنند.وقتی به حکايت سگها و آدمها می رسيم، به جای گوش کردن به اين و آن و «دکتر بعد از اينها» و غيره، همين امروز نگاه کن به وضعيت و حالت های افراد دو خانواده که می شناسی، آن که سگ دارد و آن که ندارد. اخلاق و روحيه اين دو خانواده را با هم مقاسه کن، آن وقت شايد پاسخ را بيابی، که در وجود اين موجود سری است نهان و انگار در اين نظام طبيعت ما قدرتی است بر عهده او که شعله عشق و محبت از ياد رفته در ميان انسان ها را نگاهبانی کند و به يادشان آورد.
من اين را که پيشتر هم گفته ام با اجازه تو تکرار می کنم که وضعيت مردم را در اجتماعات به اصطلاح «سگ ستيز» ببين و مقايسه کن با وضعيت زندگی و رفاه مردم در اجتماعات «سگ پذير». تفاوتشان را ببين از کجاست تا به کجا

حکايت «واترگيت» - روز يازدهم


«تو» حسين از دوبی پيشنهاد می کنی که در هر فرصتی که پيش آيد، قلم بدست به پاسخ يک «سئوال» بپردازد و خود تو يک سئوال کوتاه مطرح کرده ای که از سال ۱۹۷۲ تا کنون، يعنی ۳۶ سال ميليونها مطلب در مورد آن نوشته شده و صدها فيلم مستند و ده ها فيلم داستانی ملهم از آن ساخته شده است.
می پرسی جريان «واترگيت» چه بود؟
اجازه بده با هم سری بزنيم به Google 
تحت عنوان واترگيت و نيکسون يک ميليون و هفتصد هزار منبع موجود است. تحت عنوان هتل واترگيت ۴۵۴ ، تحت عنوان گلوی عميق  ( منبع مخفی درز خبرها از کاخ سفيد) ۶۵ هزار و خلاصه تا بی انتها
اما اسکلت داستان از اين قرار است که در ۱۷ ژوئن ۱۹۷۲، پنج نفر که در ساختمان واترگيت در شهر واشنگتن دی سی، شبانه به داخل مرکز کميته ملی حزب دموکراتيک شبيخون زده بودند، دستگير شدند.
اين حادثه سرآغازی شد برای پايان رياست جمهوری ريچارد نيکسون که در انتخابات رياست جمهوری همان سال با اکثريت قاطع برای دومين دوره برگزيده شد.
تحقيقات FBI به کميته های تحقيقاتی در مجلس نمايندگان و همچنين سنای آمريکا کشيده شد و آشکار شدن بسياری از «قانون شکنی ها» توسط کسانی که خود می بايست مجری قانون در اين مملکت باشند. از جمله استراق سمع در ستاد انتخابات حريفان سياسی و همين طور مخالفان سياسی در سطحی گسترده، خرابکاری، رشوه، و به طور خلاصه «سوء استفاده از قدرت».
پرزيدنت نيکسون در آغاز ماجرا، هر نوع اطلاعی از اين عمليات را انکار کرد اما طی دو سال روز به روز بر شواهد و مدارک حاکی از آگاهی او و حلقه محارم از ماجرا افزوده شد. از جمله اين مدارک نوارهای ضبط مکالمات روزانه رييس جمهوری بود که با حکم ديوان عالی کشور به مامورين ويژه تحقيق سپرده شد.
و بالاخره رييس جمهور، ريچارد نيکسون، در تاريخ نهم اوت سال ۱۹۷۴ زير فشار شديد و استيضاح قريب الوقوع از سوی مجلس نمايندگان از مقام خود استعفا داد و رياست جمهوری به معاون او، جرالد فورد، رسيد که در اولين اقدام او را مورد عفو قرار داد. که اين هم جنجال های بسيار در پی داشت.
اين پايان کار نيکسون به عنوان رييس جمهوری آمريکا بود، اما پايان «واترگيت» و درسهای تاريخی آن نبود.
به طور خلاصه واترگيت نشان داد که به دست آوردن قدرت شايد آسانتر از نگهداری آن و استفاده مشروع از آن باشد.
هر چند «واترگيت» به عنوان بزرگترين جنجال سياسی آمريکا معرفی شده است اما «واترگيت» نقطه عطف و سنگ بنای روزنامه نويسی و ژورناليسم مدرن در آمريکا به حساب می آيد. چرا که در حقيقت اين روزنامه نويسان آمريکا بودند که اجازه ندادند ماجرای واترگيت در معاملات و زد و بندهای سياسی کمرنگ شده و به فراموشی سپرده شود و اينکه روزنامه نويس آمريکايی با واترگيت گام بر پله ای فراتر گذاشت که در آن هيچ حاشيه امنيتی برای هيچ خطاکاری در هر پست و مقامی وجود نداشت.
در گرماگرم جنبش روزنامه نگاران آمريکايی، Dan Rather خبرنگار CBS که در آن زمان با پيگيری ماجرای واترگيت و ارتباط آن با کاخ سفيد داشت به شهرت میرسيد، در يک مصاحبه مطبوعاتی با پرزيدنت نيکسون، وقتی می خواست از رييس جمهوری سئوال کند، همه برايش کف زدند.
نيکسون به شوخی و جدی با اشاره به کف زدن ها گفت آقای رادر آيا داری برای انتخاب شدن در جايی فعايت می کنی؟
پاسخ تاريخی دن رادر اين بود: «خير آقای رييس جمهور، شما چطور؟»

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

Mahtab Farid writes in:
http://washingtontehran.blogspot.com/
about her experience at Voice Of America
Where is the father of public diplomacy voice to Iran?
Many thanks Mahtab jaan.

قلم بدست - روز اول


پنجشنبه آينده که بيايد، يعنی روز شکرگزاری در آمريکا، سابقه حضور و خدمت من در صدای آمريکا، و در جوار شما اگر نه در حضورتان، به بيست و نه سال خواهد رسيد.
حالا اگر مثل ليوان نيمه آب به اين داستان نگاه کنم، از يکسو نشانه آن است که سابقه خدمت من به بلند مدت رسيده و اگر به عنوان ليوان نيمه خالی نگاهش کنی، معنايش آن است که بنده هم روزگاری دراز را پشت سر گذاشته ام و کوله بار سالهای دراز را دارم با خود حمل می کنم.
اما من نه قضيه را به عنوان ليوان نيمه پر و نه ليوان نيمه خالی می بينم. برای من اين حکايت، حکايت ادامه زندگی است، و مداومت و پيوستگی آن در روالی که انگار نه اختياری و شايد جبريست.
چرا که زندگی کاری من، از روزنامه نويسی گرفته تا فيلمسازی و بالاخره راديو و بعد هم تلويزيون، انگار پيوسته با «تو» پيوند يافته که چهره ای داری از مجموعه ميليون ها چهره و حضوری داری که همه جاست، از دورترين نقطه دور اين عالم تا نزديک ترين و بی فاصله ترين نقطه با من. در قلب من.
بر همين منوال در اين ستون هر روزه و اين بار در اين دنيای مجازی CYBERSPACE از من خواهی شنيد و من هم از «تو». اسم اين صفحه را هم می گذاريم قلم بدست، اما اگر اسم بهتری به نظر تو رسيد، آن هم قابل تغيير است. اصل قضيه پيوستگی و ارتباط من و «تو» هست؛ من که از آن گريزی ندارم، «تو» را نمی دانم.
از پندار و اوهام تا واقعيـت - روز دوم
از احمدرضا بهارلو 25/11/2008
اين صدای آمريکا، اسمش به خودی خود باری با خود دارد که مجموعه ای است از پندارها، اوهام و ابهام و اندکی نيز واقعيتها، نه فقط برای آنها که در ايران به اين صدا گوش می کردند و امروز می بينند و نه فقط برای ايرانی های غربت نشين و امروز ساکن در هر گوشه اين عالم، بلکه حتی پاره ای وقتها برای خود ما که واقعيت هدف و ماموريت ما در اين سازمان که بودجه اش از سوی دولت آمريکا تامين می شود، اما بايد به اصول منشور صدای آمريکا پايبند بماند چيست؟اين منشور که سند استقلال و افتخار صدای آمريکاست در سال ۱۹۷۶ به همت روزنامه نگارانی در صدای آمريکا تهيه شد و از تصويب کنگره گذشت و به توشيح رياست جمهوری آن زمان، پرزيدنت جرالد فورد، رسيد که از آوازه و شوکت روزنامه نگاری در آمريکا پس از واترگيت، برای استقلال و شوکت صدای آمريکا به عنوان يک سازمان خبری و نه يک سازمان تبليغاتی بهره گرفتند و منشور صدای آمريکا را نگاشتند.اين منشور بر اصول اوليه ژورناليسم، يعنی بی طرفی و گزارش بدون کم و کاست خبر قابل تاييد تاکيد می کند، اما همزمان جای ابهامی باقی نمی گذارد که هدف از ايجاد اين سازمان، برآوردن منافع دراز مدت آمريکا است.اين همان نکته ای است که بسياری از منتقدان صدای آمريکا، به محض برخورد با آن مثلا مچ گيری می کنند که ببيند خود اينها معترفند که در جهت منافع آمريکا کار می کنند.
در طول اين سالها، پاسخ بنده پيوسته اين بوده که هيچکس نمی تواند انکار کند که صدای آمريکا در جهت منافع دراز مدت آمريکا به وجود آمده است و فعاليت می کند. اما اصل قضيه اينجاست که منافع دراز مدت آمريکا به عنوان سرزمينی که بر اساس حکومت مردم بر مردم و پايبندی به آزادی و استقلال هر انسان بنا نهاده شده، در تضاد با منافع دراز مدت هيچ ملت صلح جو و آزادی خواهی در جهان نيست.و آمريکا، فقط دولت آمريکا نيست که هر چهار سال يک بار، با رای مردم، افرادش عوض می شود. آمريکا مجموعه ايست عظيم از انسانها و نهادهای گوناگون، که هر کس و هر نهاد، سهم و جای خودش را در اين مجموعه دارد و دولت نيز به همچنين.
آيا ما در صدای آمريکا پيوسته بر اساس مبانی اين منشور، پيش رفته و عمل کرده ايم؟ احتمالا خير.اما عيب کار را نه در اساس اين نهاد که بايد در اين گونه موارد، در «خود» جستجو کنيم.
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد
نمی دانم چه بگويم که پاسخگوی مهر تو باشد- روز سوم
از احمدرضا بهارلو 26/11/2008
نمی دانم چه بگويم که پاسخگوی مهر تو باشد، تو علی اهل شيراز، تو محمد از تهران، تو آرش بيست ساله از مشهد، تو آروين از کردستان، تو حسين ۲۸ ساله از تهران، تو مهدی آواره در غربت و به اجبار، تو علی اکبر، اشرف السادات، مهزاد، مهراز و بی بی، تو محسن، تو شيران از استراليا، تو آرمين که همه را به پرسش گرفته ای، تو سياوش که از کره جنوبی می نويسی، تو احمد که می گويی چرا در مورد غيبت من توضيحی مشخص داده نشده، تو عاطفه که ۱۶ سال است پيگير برنامه های من هستی، تو ح.ح ، تو پرهام، تو آرش، تو نيما، تو احسان از غرب ايران و در مرز عراق، تو دکتر کورش از آبادان که زندگی در داراب را هم تجربه کرده ای و پرسيده از حضور اکيپ پليس در صدای آمريکا، که خبری به جز شايعات بی اساس نيست و ارتباطی هم با غيبت من از ميزگرد ندارد، تو سيامک از کرج، که سوال همگان را در مورد من و ميزگرد تکرار می کنی، تو امير که از پانزده سالگی به قلب من پيوستی، تو ح.م، تو يک عاشق ايران از اروپا، تو بهرام.ف از آلمان که نام قلم بدست را نمی پسندی، تو دوستی که پيشنهاد می کنی نام اين صفحه را گنج ادب بگذاريم، تو ساعد عزيز و سعيد مست، تو بيژن که می گويی به جايگاه خود که در قلب مردم است بازگرد و اين عشق را از مردم دريغ نکن و تو که حتی اگر فهرست وار نامت را بنويسم، نياز به بخشی بزرگ از اين دريچه در مجاز است.
اين عکسی است بی ارتباط با حرف امروزمانيادی از هميشه در ياد، ويگن - سال ۱۹۹۷اما در ميان همه پيامهای مهر «تو» يک سوال مشترک است و اين که چه در کار بوده و چه شده که من از برنامه ای که خود ساخته بودم دوری گزيده ام.
پاسخ من آن است که نه تئوری توطئه صحت دارد و نه خستگی و بی حوصله شدن من از ادامه کار در ميزگرد. قضيه بر سر تفاوت سليقه هاست، يعنی تفاوت سليقه من در مورد محتوی و موضوع و نحوه پرداخت ميزگرد، با نظر تهيه کننده ای که از سوی مديريت اين سازمان برای اين برنامه تعيين شد. من هم به نظر سازمانی که به آن تعلق دارم احترام می گذارم، اما همزمان برای باور خود نيز احترام قائلم.
به گمان من، حضور من در ميزگرد با فرم و محتوی و نحوه عرضه به صورتی ديگر نمی توانست به پيشبرد اين برنامه کمک کند و مرا نيز مثل هميشه از کاری که می کنم خشنود سازد. و حکايت من آن است که اگر خود خشنود نباشم، تو را نيز نمی توانم خشنود کنم.
پس راه ديگر را در پيش گرفتم که همان دست به قلم شدن بود.
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد

امروز، روز شکرگزاری


 روز چهارم
27/11/2008
چهارمين پنج شنبه ماه نوامبر هر سال (و نه لزوما آخرين پنج شنبه)، روز شکرگزاری در آمريکاست. اين روز بر خلاف توهمی که ممکن است ايجاد کند ربطی به دين و مذهب ندارد و وقتی قضيه شکرگزاری و اظهار رضايت از آنچه هستی و داری باشد، چاشنی مذهب به عنوان کاتاليزور جزو لزومات نيست.
همين اصل باعث شده که روز Thanksgiving توسط همه قومها و نسلهای ساکن اين سرزمين از هر دين يا اصولا بی دين، گرامی داشته می شود. و در عمل اين روز به جای شکرگزاری تبديل شده به روز پيوند خانواده ها، تجديد يادها و گردهم آمدن های فاميلی، آگاه شدن از احوال هم که چه کسانی به سلامتی به جمع فاميل اضافه شده اند و ياد از آنان که نمانده اند. چه می کنی و چه می کنند و تا سالی ديگر.
و از آنجا که خداوند لازم ندارد که خلايق دستمال حرير به دست گيرند و مرتبا مرسی و تنکيو و شکر خدا کنند، اين روز هم به جای شکر کردن خشک و خالی، مردم را وامی دارد که به شکرانه بازوی توانا، دست ناتوانی را بگيرند، بر سر سفره خود بياورند، يا بوقلمون پخته سنتی Thanksgiving را به «خانه» او که احيانا در خيابان است برسانند.
اين روز در عمل نه فقط فاميل و خانواده را از احوال هم، که فقير و غنی را نيز از حال هم آگاه می کند و امتداد اين آگاهی برای خيلی ها از اين روز فراتر می رود که نيک نظر کنند در کجا ايستاده اند و چرا ايستاده اند و فاصله از همه چيز تا هيچ را و از هيچ تا همه چيز را عيان ببينند و بياموزند.
اين نه فقط درس برای «دارا» که برای «ندار» نيز به همانسان است، که اگر باز هم نجنبند و روزها و هفته و ماه های ديگر را هم مثل ماه ها و روزهای پيش به غصه خوردن و دل سوزاندن برای خود بگذرانند، سال دگر را نيز در سايه ديوار «نياز» در انتظار رسيدن غذايی گرم خواهند گذراند.
شايد به همين خاطر، اين روز، روز شکرگزاری، خلص ترين و ناب ترين روز آمريکايی باشد که گويای روحيه جمعی حاکم بر اين سرزمين است که مردمانش پيوسته از بيم سقوط و با انگيزه صعود می کوشند و کار می کنند و هيچ هدفی را نيز دست نيافتنی نمی پندارند.
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد
تو گاه بسيار شکاک و گاه زودباوری - روز پنجم
28/11/2008
از روز ازل تاکنون، تجربه ما با زندگی، سرگردان در ميانه شک و يقين بوده است، اما امروز با همه امکانات خبررسانی و جهش های تکنولوژی ارتباط های دسته جمعی و خصوصی، باز هم سرگردانی ما در ميانه شک و يقين بجای رسيدن بسامانی شايد تبديل شده باشد به سرگردانی در ميانه شک و زودباوری.مثلأ " تو" مهدی خان نوشته ای موقع صحبت های تو با ستاره خانم قسمت چپ صورتت را درست نديدم، و اظهار نگرانی کردی که احيانأ (چون تو نديده ای) علائم "شيمی تراپی" بوده است و بعد هم آرزوی بدست آوردن سلامت مجدد!! برای من." تو" منکر شده ای که اصلأ اين قلم بدست بهارلو است و گفته ای ما را سر کار گذاشته ايد و چيزی شبيه به اينکه، مثلأ صدای آمريکا يک محليست مثل جزيره گولاک در زمان استالين و آدم را سر به نيست می کنند و بعد يک نفر ديگر را بجايش ميگذارند و از اين قبيل.ناهيد خانم عزيز از هايدلبرگ آلمان پيش از آنکه کامپيوترش را Refresh کند، دمغ شده که ديروز از قلم بدست خبری نبوده و اينکه شايد حرفهای من در روزهای پيش باعث شده است اين ستون را هم تعطيل کنند، در حاليکه من روی صفحه کامپيوترم ستون قلم بدست روز شکرگزاری را از صبحگاه می بينم.اصل قضيه اينست که انگار رسانه های گروهی اگر نه به اين نيت، اما در عمل کاری کرده اند که بجای نزديکتر ساختن قوم بشر به سرزمين "يقين" ، او را در کوير " شک و ترديد" و سراب "زودباوری" انداخته اند، آنچنان که خودشان هم امروز رشته کار از دستشان خارج شده و خود نيز در اين دور باطل اما جذاب، جذب شده اند و امروز خودشان هم بجمع زودباوران و شکاکان پيوسته اند.به هيجان می آيند، باور می کنند و می گويند، اما ديوار "اطمينان" جمع را که شکسته باشی، نه باورت می کنند و نه خود خودت را باور داری.در اين کوير اما، من ميمانم و تو و همان شک و يقين. اما من و تو تا در همين نقطه، در همين نقطه امروز، نتوانيم تکليفمان را نسبت بهم روشن کنيم، در حاشيه همين نا آبادی شک و زودباوری خيمه خواهيم زد. و بهم خواهيم گفت:تو گاه بسيار شکاک و گاه زودباوری، تو اما انگار که همچون منی.
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد
حکايت آوازه خوان و نه آواز - روز ششم
از احمدرضا بهارلو 01/12/2008
تعريف روزنامه نگاری در يک خلاء و بدون نگاه به محيط روزنامه نگار امريست شبيه به تعاريف کليشه ای در کتابها، که معمولأ با دنيای امروز و شرايط دائمأ در تغيير آن همخوانی ندارد. جای تعجب نيست که بسياری از ما که فقط اعتبارمان از خواندن چهار تا کتاب درسيست، در شناخت بسياری از واقعيات دور و برمان درمانده مانده ايم و شناخت روزنامه نگاری يا روزنامه نويسی هم يکی از آنهاست.اجازه بده، امروز، بجای گفتن در مورد کل روزنامه نگاری، برويم سراغ روزنامه نگاری در غربت.و باز هم نه در مورد تاريخچه و ديروز روزنامه نگاری در غربت و مشخصأ روزنامه نگاری ايرانی در غربت، بلکه روزنامه نگاری ايرانی در پايتخت آمريکا، در همين امروز، که فاصله اش با تعريفش، مشخصاتش با روزنامه نويسی ايرانی در واشنگتن حتی ده سال پيش هم شباهتی ندارد.چگونه ميتوانی روزنامه ای را در اين شهر واشنگتن بطور هفتگی به فارسی منتشر کنی، از صحبت در هيچ مورد سياسی و اجتماعی هم پروا نداشته باشی، به هيچ حزب و دسته و جمعی هم تعلق و پيوستگی نداشته باشی، و روزنامه نگار باقی بمانی. در حاليکه جمعيت خواننده تو هر روز با گذر سالها به مو خاکستری هائی تقليل ميابند که بر تعدادشان نه آنکه افزوده نميشود، کم هم ميشود.نه بخاطر نقض و کاستی در کار تو، که نشانه نسليست که در غربت پير شد و پير ميشود و از جمع يارانت کم ميشود و بر هزينه هايت افزوده.تعريف روزنامه نگار در اين شرايط را شايد بتوان خلاصه کرد در نامهائی مثل تقی مختار که روزنامه هفتگی او دوازده سال را پشت سر گذاشت و تقی که خود مينويسد، خود تصحيح ميکند، خود سردبيری ميکند، خود گزارش تهيه ميکند، خود عکس ميگيرد، خود با چاپخانه چی سر و کله ميزند، و خود دست آخر روزنامه را در اين منطقه پهناور واشنگتن - مريلند - ويرجينيا، با دست خود به در هر فروشگاه ايرانی ميرساند.اشکال کار اينست که مثل هر پديده ديگر، روزنامه مختار "ايرانيان واشنگتن" حياتش و دوامش بستگی دارد به حيات و دوام تقی مختار، نه مثل مثلأ روزنامه واشنگتن پست که هر کس که بيايد و هر کس که برود بر جای خود هر روز استوار ايستاده است.اما روزنامه نويسی در غربت گرفتاريش همين است که وقتی "پوروالی" ميرود "روزگارنو" نيز بهمراهش ميرود و مثل همه پديده های در غربت ايرانی تنها حکايت "آوازه خوان" است و نه "آواز".
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد
تنوع انديشه به جای وحدت کلمه - روز هفتم
از احمدرضا بهارلو 02/12/2008
از سمت چپ به راست: باراک اوباما رييس جمهوری منتخب، هيلاری کلينتون وزيز امور خارجه، ژنرال جيمز جونز مشاور امنيت ملی
رييس جمهور منتخب آمريکا، باراک اوباما، شش تن از اعضای اصلی کابينه خود را که در چهار سال آينده بايد در حرکت و تعيين جهت حرکت اين کشتی قاره مانند آمريکا تشريک مساعی کنند، معرفی کرد.
تيمی که از هيلاری کلينتون، رقيب سرسخت انتخاباتی اوباما، تا رابرت گيتس، وزير دفاع دولت بوش را شامل می شود و تيمی که شخصيت های قوی و صاحب نامی مثل ژنرال جيمز جونز را با چهل سال سابقه نظامی با خود دارد و در عين حال مردی چون اريک هولدر با عمری تجربه در سيستم قضايی و حقوق مدنی، دادستانی کل کشور را به عهده خواهد داشت.
سناتور اوباما، رييس جمهوری منتخب ايالات متحده، در پاسخ به آن که او با چنين تيمی چگونه از برخورد رقبا اجتناب خواهد کرد گفت: او پيوسته طرفدار شخصيت های قوی با عقايد قوی بوده است و اشاره می کند که يکی از خطراتی که در طول تاريخ تجربه شده آن بوده است که در کاخ سفيد، تيمی رييس جمهوری را احاطه کنند که در همه موارد با هم توافق نظر داشته باشند و هيچ نظر مخالف و بحثی مطرح نشود.برای هدف بزرگی که رييس جمهوری منتخب آمريکا پيش روی جهانيان ترسيم می کند، يک گروه بله قربان و دارای وحدت کلمه نه کارآيی خواهد داشت و نه می تواند با مشکلات جهانی در چهار سال پيش رو، دست و پنجه نرم کند.
هدف بلند پروازانه اما نه ناممکن که اوباما ترسيم می کند و می خواهد تيم منتخبش به اجرا در آورند اين است: «جلوگيری از منازعات، اشاعه و ترويج صلح، نبرد با تروريسم، جلوگيری از گسترش و به کار گيری سلاح اتمی، مقابله با تغييرات جوی، پايان بخشيدن به کشتار گروهی انسانها، نبرد عليه فقر و بيماری.»
دست و پنجه نرم کردن با اين چنين اهداف بلندی، کار يک تيم بله قربان گو و هر چه شما بفرماييد نيست. آدمهايی را لازم دارد که شجاعانه نقطه نظرهايشان را مطرح کنند، مناظره کنند و اما در پايان روز بدانند کسی که «مسئول» است و کلام آخر را بعد از شنيدن همه مناظرات بر زبان خواهد راند، رييس جمهوری، اوباما است.
اوباما با تکيه بر «تنوع»، تيم خود را انتخاب کرده که آن را تنها راه مقابله با معضلات امروز و چهار سال آينده جهان تشخيص داده است.با اين همه او می گويد اعضای اين تيم در واقع بينی در مورد به کار بردن قدرت و درک و احساس مسئوليت با او، هم باور هستند.
و سئوال من از تو اين است که هدفهای ترسيم شده به وسيله اوباما را در تضاد با منافع کدام قوم و ملت صلح جويی در جهان می دانی؟
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد

در جستجوی علت حادثه ها


 روز هشتم
03/12/2008
در تعريف «آزادی» همچون تعريف «عشق» بسيار گفته اند و بسيار شنيده ايم و انگار اين هم «از هر زبان که می شنوی نامکرر است».
يکی از اين تعاريف هوشمندانه اين است که: «آزادی تلاش خردمندانه آدمی در جستجوی علت حادثه هاست»، يعنی انسان آگاه و هوشمند در برابر هر حادثه ای، حکمی، قانونی، مصيبتی، سعادتی، آزادانه بپرسد «چرا؟» و برای يافتن اين «چرا» هيچ ديوار و سدی در برابرش قرار نگيرد.
بخشی از کار يک ژورناليست در دنيای امروز شايد بايد کمک به يافتن اين چراها باشد برای حادثه هايی که در هر گوشه اين دنيای بی گوشه رخ می دهد و پشت هر بنی آدم از اعضای اين پيکر مجتمع آدمی را می لرزاند. اما در عمل آيا ژورناليست امروز اين بخش از کارش را درست انجام می دهد؟
خبرهای همين امروز روزنامه های دنيا از فاجعه کشتار بی ترحم مومبای (بمبئی سابق) هند، همراه با عکسی است از تنها موجود دستگير شده به نام «اعظم امير قصاب»، يکی از ظاهرا ده موجود مجهز به آخرين تکنولوژی ساخته شده در غرب که ۱۷۴ انسان بی خبر و بی گناه را در کمال خونسردی کشتند و بيشتر از ۳۰۰ نفر را مجروح کردند و آتشی ميان دو ملت برپا کردند که خاموش کردن آن خردی والا می طلبد.
اما من خواننده خبر، همه سطور روزنامه ها و همه گفته های خبرگزاری ها را در مورد جزئيات اين فاجعه آن هم از زبان اين فرد می خوانم. می خوانم که چگونه از راه دريا به مومبای رسيدند، چگونه تحت تعليمات افراطی دينی و تروريستی قرار گرفتند، چگونه مجهز شدند، اين فرد در کجا متولد شده، چطور بعد از چهار کلاس درس از مدرسه فارغ شده و کجا بزرگ شده، کجا تعليم گرفته و ....
همه اين جزئيات را ظاهرا اين فرد دستگير شده بر زبان رانده است. اما من مانده ام که آيا کسی هم از او پرسيده چرا؟ و پاسخ اين چرا اگر پرسيده شده چه بوده؟
من در وقايع نگاری امروز و ديروز و پريروز روزنامه ها و خبرگزاری ها و تلويزيون ها پاسخ اين «چرا» را که بر زبان همه اعضای پيکره بنی آدم نقش بسته است نمی بينم، تو چطور؟
آيا ژورناليست امروز از تلاش خردمندانه برای «علت حادثه ها» دست کشيده است و تنها به شرح حوادث بسنده می کند؟ من اين گمان را باور ندارم.
پس «چرا»ی ديگری در برابرمان قرار می گيرد که بايد به جستجوی پاسخ آن هم برآييم. من و تو.
وگرنه تا دنيا دنياست من و تو در زنجير ترس ترور و جنگ و نفرت و کشتار، آزادی را از خود دريغ خواهيم کرد.
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد

پاسخ چراها را بايد در انگيزه ها يافت –


روز نهم
04/12/2008
از "تو" پرسيدم و کمک خواستم تا؛ حالا که هيچکس از "اعظم امير قصاب" نپرسيده و يا اگر پرسيده و جوابی شنيده به من و تو نگفته، که "چرا؟"، خود بجستجوی "علت حادثه" برآئيم.
"تو" بهرام – ف از آلمان پاسخ را حواله داده ای به کتاب "اوهام خدا" The God Delusion اثر ريچارد داوکينز. هر چند شايد بتوان انگيزه فردی موجودی مثل اعظم امير قصاب را به پندار اوهام گونه ای که در اين موجودات از "خدا" بوجود آورده اند نسبت داد، اما اجازه بده مثل کارآگاه کلمبوی معروف برای يافتن اين "چرا" برويم به سراغ آنها که موجوداتی چون اعظم امير قصاب را از انسان تبديل ميکنند به موجودی که بی ترحم انسان کشی ميکند، بی آنکه بخود دغدغه خاطری بدهد که اين را که ميکشد کيست و قطع رشته حيات او چه مصيبت هائی زنجيروار را بدنبال خواهد داشت.
بيا "من و تو" حساب کنيم مخارج يک چنين عمليات "آدم کشی و ويرانگری" از تعليم دادن به افراد بی خرد گرفته تا اجرای عمليات و وسائل و تجهيزات پيشرفته ای که در اين عمليات بکار گرفته شده چه رقم عظيمی ميتواند باشد و اين هزينه ها را کی تأمين ميکند و از کجا می آيد و بالاخره به روش کارآگاه کلمبو بپرسيم "انگيزه" آنکه اين چنين از "آدم" برای کشتار "بنی آدم" استفاده ميکند چيست؟
شايد پاسخ سئوال ديروز را بتوانيم در صفحه نخست بيشتر روزنامه های معتبر امروز دنيا بيابيم. تصوير جماعت خشمگين و مشت گره کرده "مومبای" که خواستار رودرروئی با "پاکستان" است و صحبت "جنگ" هم برای اين جماعت مصيبت ديده و خمشگين قابل توجيه شده است.
بنابراين تروريسم در مومبای انگار در طلب طعمه ای بزرگتر از کشتار چند صد انسان است و فرصتی ناميمون آفريده تا با بذر وحشت و نفرتی که کاشته، طوفان درو کند.آيا "تو" چنين فرصتی را در اختيار خصم خود، خواهی گذارد؟آيا "تو" ، تو در مومبای هندوستان و تو در هر نقطه ای در پاکستان، آيا پاسخ "چرا" را در هنگامه خشم و نفرت يافته ای؟
به باور من "تو"، تو انسان نيک سرشت بر اين کره خاکی که شايد خود ندانی که اکثريت مطلق را در برابر "ديوسرشت" ها داری، راهی بجز گشودن چشم خرد، خردی والا، در پيش نداری.
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد



رونق مصنوعی، گناه کبيره در اقتصاد - روز دهم
رونق مصنوعی، گناه کبيره در اقتصاد - روز دهم
05/12/2008
صنعت اتومبيل سازی در آمريکا، که خود اتومبيل را به دنيا معرفی کرد و خود بزرگترين نقش را از تبديل آن از يک چهارچرخه هندلی ساده به ماشين هوشمند کنونی ايفا کرده، امروز دارد برای باقی ماندن و ادامه حيات ميجنگد و در طلب کمک برای بقا رو به کنگره آمريکا، يعنی مردم آمريکا کرده است.
مديران غولهای ديترويت، کمپانی های اتومبيل سازی جنرال موتور، فورد و کرايسلر اين روزها متواضعانه در مقابل نمايندگان مردم نشسته، بسياری از خطاها را اذعان ميکنند، قول ميدهند دست از اسراف و تجمل بردارند، به حقوق يک دلار در سال برای خود قانع باشند، از هواپيماهای جت شخصی چشم پوشی کنند و از اين قبيل.
نمايندگان کنگره هم فرصتی يافته و تلافی همه فخرفروشی و نخوت اين مديران برای سالهای مديد را با پرسشهای ملامت بارشان درميآورند.اما باز من و تو بايد بپرسيم چرا و پاسخ اين چرا در بعضی از سئوال و جوابهای نمايندگان کنگره با مديران ديروز قدرتمند و امروز درمانده کارخانه های اتومبيل سازی عيان است، اما بطور نيم بند.
مثلأ آلن مولالی Allen Mulally رئيس کمپانی فورد ميگفت که "توليد مآزاد بر تقاضا" باعث شد تا اتومبيلهای بسياری روی دست آنها باقی بماند. اين پاسخ درست اما، باز پاسخ اين سئوال نبود که "چرا؟" چرا شما که همه کارکشته و عالم بر علم اقتصاد هستيد و صدها مشاور درجه يک اقتصادی داريد، قانون اول و بی تغيير اقتصاد يعنی رابطه عرضه و تقاضا را ناديده گرفتيد؟جواب صادقانه شايد اين بود که صنعت اتومبيل سازی آمريکا تاوان در گذشته زندگی کردن را ميداد. بر خلاف رقبای ژاپنی و کره ای که حتی به امروز قناعت نکرده و برای فردا طرح ريزی کردند.
اتومبيل سازان آمريکائی هنگامی که در اين بازار رقابت جهانی خود را عقب مانده از رقيب ميبينند، آنگاه "گناه کبيره" را در اقتصاد مرتکب ميشوند، يعنی " ايجاد رونق مصنوعی" با ناديده گرفتن مکانيزم عرضه و تقاضا در بازار. که باز اين هم پاسخ بخشی از "چرا"ست.
چرای ديگر، چرای بزرگ آنکه، در حاليکه ايده اتومبيلهای آينده بصورت "هايبرد" و کم مصرف از اين مملکت نشأت گرفت، چگونه در اينجا بفراموشی سپرده شد و در سرزمين های ديگر تکميل شد؟
اما در خود آمريکا در حاليکه بجز خواجه حافظ و شيخ سعدی همه از بحران کمبود انرژی فسيلی آگاه بودند، اتومبيل هامر Hummer که برای هر قدم يک گالن بنزين می بلعد، با تبليغات بسيار بصورت اتومبيل مد روز برای جوانان در آمد.
مديران ديترويت امروز برای بقای صنعت اتومبيل سازی آمريکا خواستار کمک ۳۸ ميليارد دلاری مردم آمريکا هستند و اين مردم هم ميخواهند مطمئن شوند که پولشان به چاه ويل سرازير نمی شود و اين مديران توان مديريت "فردا" را دارند.
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم آذر 1387ساعت 23:7 توسط احمدرضا بهارلو
GetBC(10);
یک نظر

پاس

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

pen in hand 

Pen in hand, is a column that I write five days a week at VOA PNN Web site.The link for that site is:www.voanews.com/persian/baharloo.cfm