۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

شکاف ميان روشنفکر و آدم عادی – روز بيستم

بهرام می نويسی:
" من بعنوان کسی که در ايران زندگی می کند، می بينم که شکاف عميقی ميان روشنفکر و مردم عادی وجود دارد و ايندو هيچ ارتباط کارآمدی با هم ندارند. مردم عادی ايران در وضعی هستند که خريدار " فرهنگ" از هيچ نوع نيستند و بسته به شرايط ماليشان، راه آسايش، تجمل و تن پروری بی دردسر را پيشه کرده اند. اصولأ هيچ دورنمای ذهنی در مورد مفاهيمی مثل آزادی و دموکراسی ندارند و تنها مصرف کننده پس مانده های تکنولوژی وارداتی هستند."
پيشنهاد تو اينست که اين بيماری را بايد با داروی "سينما" حل کرد.
اجازه بده پيش از تعيين داروی شفابخش، برگرديم به حرف هميشگی مان و کلمه معروف "چرا؟".
چرا اين شکاف عميق به مرحله ای رسيده که تو انسان آگاه آن جامعه زنگ خطر را بصدا در ميآوری؟ و چرا آنچنان که می گوئی؛ "هيچ ارتباط کارآمدی بين روشنفکر و مردم عادی وجود ندارد" ؟
به گمان من که دستی از دور بر آتش دارم، اما می خواهم بُعد مسافت و دوريم را به مدد تکنولوژی عصر تبادل اطلاعات جبران کنم، علت قضيه بايد اين باشد که روشنفکر و مردم عادی در ايران به وضعيتی رسيده اند که " اميد عافيت از يکديگر بريده اند" و اين اميد بريدن هر چند بيدليل نيست اما می تواند، بزرگترين مصيبت را برای جامعه بهمراه آورد.
و باز بايد برگرديم به تاريخ نه چندان دور، در همين کوچه اول، همين سی سال پيش و هنگامه پيش از انقلاب. زمانی که ظاهرأ فاصله ميان روشنفکر و عوام به کمترين حد خود در تاريخی که بياد ميآوريم يا برايمان نوشته اند رسيده بود.
در آن زمان هر دو گروه با پذيرفتن ارزشهای گروه ديگر، (اما نه بصورتی آگاهانه، بلکه کورکورانه) فاصله دو گروه را بصورتی مصنوعی از ميان بردند.
اما در عمل نه عامی حرفهای قلنبه سلنبه و ايده آلی روشنفکر را درک کرده بود و نه روشنفکر آنچنان که مدعی ميشد، خاکی و همرنگ جماعت بود.
حرفهای دو طرف به هم نه از روی درک انديشه های هم، بلکه بصورت تعارف و قربان صدقه رفتن يکديگر بود و ظاهرأ روزانه نگاران هم که بايد حرفهای دو طرف را بهم تفهيم کنند در شرايطی نبودند که خود را از "موج تعارف و قربان صدقه رفتن" دور نگهدارند و خود داخل موج بودند.
سی سال بعد، آدم عادی انگشت اتهام بسوی روشنفکر دراز می کند که من بدنبال تو رفتم و تقصير تو بود.
روشنفکر انگشت اتهام بسوی عامی که تو اصلأ متوجه حرفهای من نشده بودی و بيخود سر مرا شيره ماليدی، تا جائی که نفهميدم من بدنبال توام و يا تو بدنبال من!؟
امروز اما اين دو گروه همچنان که نزديک شدنشان بهم بی رويه بود، دوری و اختلافشان با هم نيز بی رويه است و اين ماجرا آدم را می اندازد بياد حکايت معروفی که پايانش چنين بود:
آن دو بودند چو گرم زد وخورد -------- دزد سوم آمد و خر را ببرد

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه


This is the address for the web site of my film.
The End Of Childhood
www.endofchildhood.com

an article from Iranians Newspaper

از جنايات و مکافات – روز نوزدهم


خبر اين بود که دادگاه سازمان ملل متحد که بعد از کشتار جمعی بيشتر از نيم ميليون نفر در رواندا، تشکيل شده و جنايتکاران جنگی را محاکمه ميکند، اينبار " تئونسته باگوسورا" نفر دوم وزارت دفاع رواندا در آن زمان را محکوم شناخت و به زندان ابد محکوم کرد.
"باگوسورا" کسيست که نقشی اساسی در بسيج شبه نظاميان خود را برتر خوانده "هوتو" برای کشتار همنوعان خود از قبائل " توتسی ها" ايفا کرد و تا دير زمانی دنيا بی تفاوت به او و همفکران و همراهان او نگاه کرد. آنقدر بی تفاوت و آنقدر بی مسئوليت که اين موجود و موجودات همراه و همفکر او بيشتر از پانصد هزار انسان را کشتند.نيم ميليون آدم را عرض ميکنم. با بمب اتمی هم نبود و با گلوله و ساطور و چماق بود.
تو حساب کن، برای اين کشتار نيم ميليونی چقدر وقت لازم بوده و برای دنيای کور و کر و لال آنزمان چقدر وقت لازم بوده تا فرياد کشتار نيم ميليون آدم را بشنود و احيانأ تکانی بخورد.
برای کشتار که تعداد آنرا تا يک ميليون هم تخمين می زنند، يکصد روز لازم بوده. روزی ده هزار نفر بطور متوسط. برای واکنش دنيا اما، زمانی که لازم بود آنهم بصورت نيم بند و نوشداروی بعد از مرگ سهراب، بسيار بيش از اين بود.
کاری که دنيا در آغاز کار کرد، بجای جلوگيری از کشتار جنون آميز فاشيستهای سالهای آخر قرن بيستم، خارج کردن شهروندان خود از رواندا و ميدان را يکسره برای شبه نظاميان افراطی "هوتو" خالی کردن بود که بی هيچ دغدغه از جانب دنيای خارج هر که را ديدند بکشند.
دنيا، دنيای من و تو، در آن روزها ظاهرأ بطور عملی پذيرفته بود که "چهار ديواری است و اختياری" و خودشان دانند.
جالب است بدانی که آدمکشان هوتو، پيش از کشتار توتسی ها، در آغاز و يکروز پس از سقوط به عمد هواپيمای رئيس جمهورشان، بدست خودشان، با استفاده از نام اين شهيدی که خلق کرده بودند، کشتار را از مردم خودی يعنی "هوتو"های معتدل و صلحجو آغز کردند.
امروز، چهارده سال بعد، دنيا تاکنون ۴۲ نفر را در دادگاه رسيدگی به کشتار جمعی در رواندا محکوم کرده است، که اين "باگوسورا" نفر آخری تا اين زمان است.
اما امروز، چهارده سال بعد، شايد بد نباشد من و تو از خود بپرسيم چرا؟ چرا چنين شدو چرا دنيا، دنيای من و تو، گاه، در واکنش هايش آنقدر " کند " ميشود؟ عيب از سلسله اعصاب دنيای من و توست يا از جای دگر؟

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

آزادی، مفهومی جهان شمول - روز هجدهم

اول سخن امروز را می سپارم به تو، بهرام ف. از آلمان که می نويسی:
"ظهور و سقوط رايش و آلمان نازی خنده را از لب مردم آلمان ربود. در اين ميان هنرمندی از تبار تئاتری ها به نام "ويلی ميلوويچ"، تئاتری در شهر کلن بر پا کرد، با اين هدف که خنده را دوباره بر لبان ملتی شکست خورده و درمانده برگرداند. خنده های اين نابغه باعث شد اين ملت دوباره بخندد. حرکت او به دنبال خود موجی بوجود آورد که بيشتر هنر خود را در کاباره نشان داد و توانست بر وضعيت سياسی و اجتماعی اثر بگذارد.
در هشتادمين سالروز تولد ميلوويچ، رئيس جمهور سابق و نخست وزير پيشين ايالت "نوردراين ويستفالن"، آقای راو در جامه رفتگران، خاک صحنه تئاتری را جارو کرد که ميلوويچ بر روی آن نمايش اجرا می کرد.
مرگ نابغه اصفهان، ارحام صدر اين خاطره را به يادم آورد و از خود پرسيدم، آيا می توان تصور کرد شاهی يا شيخی در ايران به آن درجه از آگاهی برسد که صحنه ارحام صدرها را جارو کند؟"
و امروز....
اگر قرارمان اين باشد که هر يک از ما دانسته اندکمان را از "آزادی" روی هم بگذاريم و بر "خرد جمعی" خود بيافزاييم، حرف من اين است که "آزادی" يک امر شخصی و مثل آزاد شدن از زندان نيست که هر کس فکر خلاص خود باشد و بس. "آزادی" زمانی معنا پيدا می کند که نه فقط جامعه شمول، بلکه از آن فراتر "جهان شمول" گردد. تو، با هر قدمی، فکری و اقدامی که انسانی، يا حتی موجودی ديگر را به آزادی بيشتری برسانی يا از قيدهای او بکاهی، در حقيقت به "اندوخته جمعی آزادی" جامعه افزوده ای که خود واحدی از آنی.
اما "آزادی" حتی برای يک جامعه بدون توجه به احوال همه جوامع محروم از آزادی در اين کره پهناور امری بی معناست.
هيچ جامعه مدعی دموکراسی و آزادی جهان نمی تواند به راستی دموکراتيک و آزاد باشد، در جهانی که هر گوشه اش فرياد محروميت از آزادی شنيده شود، که در جوامعش زنانش نصف مرد هم به حساب نيايند، که کودکانش در قاره ای به وسعت آفريقا قحطی زده و در انتظار کرم آدم سيری باشند، که خدا و دين مردم انحصاری و اجباری باشد، که حقوق ابتدائی انسانی داشتن سرپناهی و شکم سيری از مردمانش سلب شده باشد، که حيواناتش نفس راحت از ظلم و کشتار انسان ها نکشند، که محيط زيستش، محل زندگی همه ما، کره خاکی ما، تبديل به زباله دانی شده باشد و ....
اينجاست که بر می گردم به اينکه، منافع دراز مدت يک جامعه و يک ملت آزاديخواه، هرگز در تضاد با منافع دراز مدت هيچ قوم آزاديخواهی نيست، بر عکس، بدون ياری هم به آن آزادی نيز که مشتاق آنند نخواهند رسيد.

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

در جستجوی آنچه ندانيم چيست – روز هفدهم

" تو" بابک، می نويسی؛
به من بگو آيا آزادی از آن ماست يا ما از آن آزادی؟
چون اگر آزادی از آن ما باشد پس ما بی رحمانه اسيرش کرده ايم و اگر ما از آن آزادی هستيم، او بی رحمانه به اسارتمان گرفته.
حالا اگر از من می پرسی، شايد نه آن و نه اين .
ما داريم راجع به مفهومی صحبت می کنيم که نه ديده ايم و نه لمسش کرده ايم و نه تصوری از آن در قالب زندگی دسته جمعی خود داريم.
اين چنين مفهوم تجربه نشده و به دست نيامده ای که در اين مرحله از شناخت ما نمی تواند حتی تعريف پذير باشد، چگونه می تواند تعلق پذير شود.
ما تنها اجتماعاتی را در دنيا می بينيم که در سويی که حرکت می کنند تصورشان آن است که دارند به آزادی نزديک تر می شوند. اما اگر ما جهت يابيمان هم درست باشد و بدانيم قله آزادی در کدام سو قرار گرفته، انگار که در مسابقه ای، المپيکی، چيزی، در رقابت با هم هستيم. پس سعی مان در اين هزاران، هزار ساله، بيشتر در عقب راندن ديگران بوده و مانع حرکت آنها شدن، تا گامی به آزادی نزديک تر شدن.
اما زرنگترها، يا بظاهر زرنگترها، در اين هزاران ساله، دکان فروش آزادی را هزاران هزار بار باز کرده اند و باز می کنند و من و تو هم احتمالا در اين فروشگاه فريب به دنبال خريد آزادی سری زده ايم.
رفته ايم جنسی را بخريم که اصلا نمی دانيم چيست، جنسی را بخريم که عقلمان می گويد در اين دکان وجود ندارد. چيزی حتی دورتر از آنکه بخواهيم چند متر زمين در سياره مريخ بخريم.
صاحب دکان اما تصوير موهومی جلويمان می گذارد و وعده متاعی را می دهد که تحويل دادنش از عهده او و صد پشت او هم بر نمی آيد.
من و تو اما، در اين هزاران ساله از خودمان نپرسيده ايم؛ «چرا؟» چرا اين بابايی که مدعيست «آزادی» را در کنج دکان خود، آن پشت مشت ها پنهان کرده، می خواهد آن را بمن بفروشد؟ آنکه آزادی را در اختيار دارد چگونه نيازمند فروش است؟ اين جنس را از کجا سفارش می دهد که ما هم برويم و از همانجا دست اولش را بخريم؟
خوب، به اين ترتيب آيآ آزادی يعنی کشک؟ يعنی چنين مفهومی وجود ندارد؟
تا جايی که من خيال می کنم، اين مفهوم زمانی می تواند موجوديت پيدا کند که بتوانيم تعريفی واضح و روشن از آن ارائه دهيم. و اين تعريف ممکن نمی شود مگر آنکه همگی دانسته های اندکمان را روی هم بگذاريم و از آن به عنوان "خرد جمعی" بهره بگيريم و نه "رقابت جمعی".
و شايد من و تو نيز با پيش راندن يکديگر بسوی آزادی، بجای مانع هم شدن، حداقل برسيم به نقطه صفر و اينکه "چه می خواهيم".

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

روزانه نگاری ديگر از خط پايان گذشت – روز شانزدهم


اگر تعريف ساده و بدون زر و زيور ژورناليست اين باشد که ژورناليست کسی است که رخدادهای دوران خود را به زبانی قابل فهم به آگاهی مردم خود می رساند و چهره هر روز جامعه را در تاريخ نگاری روزانه خود تصوير می کند، ارحام صدر را بايد اول ژورناليست و «روزانه نگار»* خواند تا آکتور و هنرپيشه.

ارحام صدر که کسی لازم نبود اسم کوچکش (رضا) را بنامد يا بداند، در هر شب بر صحنه تئاتر که در روزگار پيش، حالت و موقعيت تلويزيون امروز را داشت، در حقيقت برای مخاطب خود، مردم، «روزانه نويسی» می کرد و بديهه سرايی او، گزارش هر شب او را متفاوت می کرد، اما زبانی را که او به کار می گرفت، «زبان خنده» بود.

چرا که راهی بهتر از خنده و طنز برای «فهماندن» و «شير فهم کردن» و « کم خطرتر شير فهم کردن» نمی توانست بيابد.
نه اينکه اين قضيه اختياری و انتخابی باشد که هر کسی بتواند از عهده اش برآيد بر عکس، اين از آنگونه «نبوغ » است که گاه نسلها بايد برای ديدن چيزی شبيه به آن در انتظار نشست.

در روزانه نگاری* خود بر صحنه ای که شش دانگ آن را هميشه در تصرف داشت (صحنه تئاتر)، ارحام صدر مخاطب خود را از همان آغاز خلع سلاح می کرد، يعنی اول به خود می خنديد بعد می رسيد به او. و در ميان اين خنده ها، يا روزها و ساعتهای بعد، تازه اين مخاطب به يادش می آمد که کيست؟ در کجا ايستاده؟ چه می کشد؟ از کی می کشد؟ و يا چه می کند؟ و در مورد کی می کند؟

فرق نمی کرد مخاطب و تماشاچی کی باشد. از خواص باشد يا عوام، با سواد باشد يا بی سواد، صاحب زور باشد يا درمانده و بی زور. همچنان که فرق نمی کرد چه دورانی باشد، دوران شاه باشد يا دوران شيخ.

او زبانی را يافته بود مشترک ميان ظالم و مظلوم، دارا و ندار، کتاب خوانده و کتاب نخوانده. زبان خنده، که بازگو کننده درد و هم درمان درد بود.

ارحام صدر، استاد ارحام صدر، مردی که همه ما، همه ما به او خنده ای بدهکاريم نيز، از خط پايان گذشت و رفت.

*يک توضيح که فکر ميکردم لازم نباشد اما.....بود.
واژه جورناليست انگليسی که رايج آن در فارسی ژورناليست فرانسوی است، بعنوان روزنامه نگار و روزنامه نويس در فارسی ترجمه شده که به اقتضای شرايط روز در ايام گذشته بوده است. کار ژورناليستی محدود ميشده به نگارش در روزنامه چاپی. اما، هر چه پيشتر رفته ايم اين کلمه "روزنامه نگار" برای توصيف جماعتی که امروزه ممکن است گذرشان هم به ساختمان يک روزنامه نيفتاده باشد، اما در رسانه های بزرگ و کوچک تلويزيونی و راديوئی کار ژورناليستی را انجام ميدهند، واژه ای نامعقول جلوه ميکند. بنابراين برای برگرداندن نزديکتر واژه جورناليست (ژورناليست) به فارسی شايد معقول تر، استفاده از واژه "روزانه نگار" باشد که ميتواند هر خبرنگار و جورناليست راديوئی، تلويزيونی و يا اينترنتی را در بر بگيرد و در اين حال "روزنامه نويس" را هم شامل شود.

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

پاسخ چراهای امروز در داستانی از فردای دور – روز پانزدهم


من تو را نمی دانم، اما خود زياد به کتابهای غير داستانی يا non-fiction اعتقاد ندارم. گرفتاری بسياری از اين کتابها اينست که بيانشان صريح و روشن و روان نيست. بسيارشان گرفتار خودسانسوری بخاطر هزار و يک عامل مختلف هستند. مطالب بسيار کشدار و برای صفحه پر کردن نوشته می شود. در بسياری موارد به مسائل ساده لوحانه و بصورت کليشه ای نگاه می شود، که اين کليشه هاو قراردادها، با معيارهای هر روز متغيير زندگی عصر ما سازگار نيست و مهمتر از همه پا در زنجير قالب non-fiction و غير داستانی، بخش تخيل که لازمه نگرش به هر پديده و مسئله و سئواليست، از اين نوشته ها سلب می شود.

اجازه بديد رجوعتان بدهم به کتابی داستانی، تخيلی، علمی، سياسی، اقتصادی و مذهبی، بنام Dune ، اولين کتاب از تريلوژی Dune نوشته فرانک هربرت که در سال ۱۹۶۵ نوشته شد و تا اين زمان پرفروشترين اثر علمی- تخيلی تاريخ محسوب می شود.

حکايت Dune که تا سال ۱۹۸۶ و مرگ فرانک هربرت با داستانهای:

Dune Messiah
Children of Dune
God Emperor of Dune
Heretics of Dune
Chapterhouse: Dune
تکميل شد.

Dune حکايتيست که در آينده ای ميليونها سال دورتر از امروز در زمانی رخ ميدهد که امپراطوری بين سياره ای بر سراسر کهکشان حکم ميراند. اما، همه اين سيارات و فئودالهای حاکم بر آن، برای سفرهای بين سياره ای نيازمند به ماده ای هستند بنام Melange و اين ماده تنها در سياره Arrakis، سياره ای خشک و بی آب و شنزار که کمتر کسی توان زيستن در آن را دارد، بوجود ميآيد.

در جهنمی بنام آراکيس که يک قطره آب در آن وجود ندارد، و همين دليل بوجود آمدن Melange در آنجاست، بوميانی بنام Freemen در دل صخره ها زندگی می کنند و در جدالی نابرابر با معدنچيانی که گرانبهاترين ماده عالم آنها را با خود ميبرند، در جنگ و ستيز هستند.

بر چنين بستر داستانی که حکايتيست ظاهرأ مربوط به ميليونها سال آينده و کسی هم مدعی آدم نميشود، فرانک هربرت تصويری بی مانند از واقعيتهای سياسی، اقتصادی و مذهبی حاکم بر جوامع را نشان می دهد که بايد هر سياست دان و اقتصاددان و مذهب شناس و مذهب پرست بخودش زحمت دهد و آنرا ببيند.

Dune جنگ بر سر دستيابی به نفت و انرژی امروز را در قالب جدال بر سر Melange که بدون ان سفر ميان سيارات ناممکن است نشان می دهد و مهمتر از همه مذهب که در ميانه اين جنگ سر برون ميکشد. که اين حکايت کتاب دوم سريال Dune، يعنی "مسيحای دون" است و پاسخگوی بسياری از چراهای روزگار ما.