۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

سينما، سينما و باز هم سينما – روز يکصد و سوم

آمريکا يعنی سرزمين مهاجرين، اينرا از من تنها نشنيده ايد، و امر پنهانی هم نيست، که در اين سرزمين هر کس را نگاه ميکنی يا خودش يا جد و آبادش از يک جائی، سرزمينی، کشوری، آمده و ماندگار شده، ريشه دوانده و مهمتر از همه بومی و آمريکائی شده، آنچنان که با گذر نسلها، معلوم نمی شود (و شايد برای بسيارشان اهميتی هم نداشته باشد) که مثلأ آمريکائی اصلی کدام است و آمريکائی مثلأ غير اصلی، چون اين حرف از پايه و اساس بی معنی و پوچ است.
اما قدمت حضور هر خانواده و قوم در اين سرزمين به آنها حداقل از نظر خودشان موقعيتی داده که تصور کنند که مثلأ آن "آمريکائی سنتی" آنها هستند، چون نظايرشان را مردم مثلأ در قالب جان وين و برت لنکستر و کلارک گيبل و اليزابت تايلور و ريتا هاپورت و ادری هيپبورن و گلن فورد و لی ماروين و گريگوری پک و ...... بعنوان "آمريکائی" در فيلمهای دنيا فراگير آمريکائی ديده اند.
و بله درست است که قدمت حضور مثلأ ايرلندی ها، يا انگليسی ها از ايرانی ها و پاکستانی ها و حتی همين اسپانيائی تبارهای همسايه آمريکا، بيشتر است و بنابراين در تصويری که برای جهانيان ترسيم شده، حتی صاحبان اصلی و اوليه اين سرزمين يعنی سرخپوستان هم بعنوان "آمريکائی اصلی" بحساب نيامده اند و بگمان من عامل اساسی در اين نگاه غير واقعی به آمريکا فيلمها و تلويزيون آمريکا بوده که برای دهه ها انحصارأ تصويری جان وينی از آمريکائيان تصوير کرده اند. نه اينکه اين تصوير تصويری نادرست است، اين تصوير تنها بخش کوچکی است از تصوير بزرگی بنام آمريکا و هاليوود برای سالهای سال فقط در همين قسمت کوچک اين تصوير بزرگ اينور و آنور رفته است تا اين زمان.
امروز زمانی که ليست فيلمهای تابستان امسال را مرور ميکنم تا برايت بگويم که قرار است چه فيلمهائی روی پرده بيايد، بر ميخورم بنام رامين بهرانی، فيلمساز و کارگردان نوخاسته ايرانی تبار که او هم مثل فرزندان من، در همين سرزمين بدنيا آمده و بزرگ شده و تحصيل فيلم کرده و امروز فيلم سوم او Goodbye Solo از جمله فيلم هائيست که بگمان منتقدين فيلم آمريکا، در رديف يکی از بهترين فيلمهای سال قرار گرفته است.
من فيلم رامين بهرانی را نديده ام، اما هفته آينده که بيايد، حتمأ خواهم ديد، اما آنچه از گفته Roger Ebert منتقد معروف فيلم در ستايش از بهرانی ميخوانم آنست که بهرانی هر چند خمير مايه هر سه فيلمی که ساخته، ملهم از از زندگی به اصطلاح مهاجرين در آمريکاست، اما نه هرگز از کلام "مهاجر" برای آنان استفاده کرده و نه خواسته تا مثلأ مشقات و مشکلات آنها را آگرانديسمان کند و بخورد تماشاچی بدهد. برعکس در فيلمهای او آنها مردمانی سرخوش هستند که هر چند بسياريشان از پله های پائين جامعه آرام آغاز به صعود کرده اند، اما نه افسرده اند و نه زخمی، نه خشمگينند و نه نوميد.
اينان گاه همچون Solo راننده تاکسی سنگالی فيلم خداحافظ سولو، انگار لبخند هميشگی بر صورتشان نقش بسته است.
و رامين بهرانی که سن و سال پسر مرا نيز دارد، ميخواهد هشيارانه بخشی ديگر از تصوير بزرگ آمريکا را که خود تجربه کرده است به خود آمريکا و به انها که از دوردست آمريکا را نظاره ميکنند نشان دهد. و او اين لغت "مهاجرين" را با بار منفی احتمالی آن قبول ندارد.
او نيک ميداند که يکی از سيصد ميليون شهروند سربلند اين سرزمين است که عملأ و نه زبانی، سخن جاودانه سعدی را آويزه گوش کرده اند که "بنی آدم اعضای يکديگرند" و ماده و تبصره و اما و اگر و چون و چرائی هم در آن نيست.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

کارنامه صد روزه اوباما و قلم بدست – روز یکصد و دوم

نمی دانم اعداد و ارقام و بازی این اعداد در آنچه بر من و تو می گذرد چه نقشی دارند و یا اصلاً ندارند. پاره ای این بازی اعداد را به نوعی دیگر نگاه می کنند و از ردیف کردن این اعداد و تاریخ ها، نتیجه گیری هائی که می کنند از آنچه در گذشته رخ داده و در قالبی ریاضی این رویدادها را توجیه می کنند، پاره ای هم همان لغت معروف «اتفاقی و تصادفی» را معقول تر برای توجیه هر رویدادی می دانند. حالا من نمی دانم چگونه در این بازی اعداد صدمین روز ریاست جمهوری پرزیدنت اوباما، با صدمین نوشته قلم بدست همزمان می شود؟ چه ارتباطی می توان یافت میان این دو صد؟
یکی، صد روز مواجهه با مسائل نه فقط آمریکا بلکه تمامی دنیای امروز، آنهم در هنگامه ای بوده که انگار نقطه سالمی در هیچ کجا یافت نمی شده، از وضعیت بانکداری و اقتصاد گرفته تا صنعت در حال ورشکستگی اتومبیل سازی. از وضعیت نا بسامان محیط زیست و خطر دمای گلخانه ای گرفته تا بیم از گسترش سلاح اتمی. از تروریسم بین المللی گرفته تا حکومت های بی مسئولیت. از جنگ از این سر تا آن سر گرفته تا گرسنگی آدمها در این قاره و آن قاره و از مخالفین و موافقین سیاسی در آمریکا گرفته تا مخالفین سنتی بیرون از آمریکا و بالاخره در میان همه این مسائل و مشکلات کوه مانند، سر و کله زدن با جمعیت ژورنالیست ایرادگیر که هرگز رضایت پذیر نیستند.
و این دیگری، صد قلم بدست، ستون کوچکی بوده به صورت نوشته برای نه همه عالم که برای تو. گزارش روزانه ای از آنچه امروز و با فکر همین امروز خود می بینم و با تو تقسیم کرده ام.
اما به هر حال این اتفاق و تصادف و یا هر چه می خواهید اسمش را بگذارید می تواند برای من مایه الهامی باشد که هنوز نمی دانم چیست. شاید من هم باید از این فرصت استفاده کنم و همچنان که کارنامه بزرگ «اوباما» در یکصد روز اول مورد قضاوت مردم قرار گرفته، کارنامه کوچک قلم بدست را نیز در معرض قضاوت تو گذارم.
آنچه از تو شنیده ام پیوسته اما، حکایت مهر و پذیرش تو بوده، حتی از «ناشناس» که زمانی بر من تاخته بود که اگر از اوباما می نویسم لابد در انتظارم از این نمد، کلاهی نصیبم شود. این ناشناس عزیز اما این بار و در ارزیابی کارنامه کوچک قلم بدست می نویسد:
با اینکه در مورد ریاست جمهوری جدید آمریکا (اوباما) باهات اختلاف نظر دارم ولی مطالبت را مرتب میخونم چون از تو دیدی را نسبت به دیدگاهت به من میده که شاید به عنوان مجری میز گردی با شما امکان هویدا کردنش نبود. در حالیکه همیشه دلم می خواست بدونم تو در فلان مورد خاص چه فکر می کنی و حالا به واسطه نوشته هایت این امکان پدید آمده.
و رسول می نویسد، من مطلب روز صد و نود ونه را با هم آوردم و ابتدا مطلب روز صدم را خواندم. در دلم شروع به گفتن همان عذر و بهانه ها کردم و بعد شروع به خواندن نوشته روز نود و نه کردم، احساس عجیبی به من دست داد، چرا که در مورد همان عذر و بهانه ها بود. باورم این است که شما با دوستدارانتان انس و الفتی برقرار کرده ای که گاه یک گونه فکر می کنید.
دوستی هم زمانی گله کرد که دست از نوشته های فیلسوفانه بردار، که نرنجیدم و از آنجا که فیلسوف هم نیستم تصورم آن شد که لابد به گونه ای گاهی قلنبه، سلنبه نوشته ام که این توهم را پیش آورده که بنده هم بعله. در اصلاح آن نیز کوشیدم و می کوشم.
اما سخن که به اینجا رسید من هم از کارنامه صد روزه اوباما می گویم که او در این صد روزه، آنچنان آشکار و فاش سخن گفته و می گوید که احتیاج به تعبیر و تفسیر من روزانه نویس و دیگر ژورنالسیت ها نیست. و همین گاه ژورنالیست های ایرادگیر را به حسادت می کشاند. به گمان من، پرزیدنت اوباما در پایان یکصد روز نیز همچنان اهمیت اوباما بودن و اوباما ماندن را حفظ کرده است و بزرگترین دستاورد او آنکه، آنچه روزگاری شوخی شوخی از ایران آغاز شد که «او» با ماست امروز از دید اکثریت جامعه جهانی از شرق گرفته تا غرب و از اروپا تا آفریقا، به صورت باوری برای مردم جهان در آمده که «او با ماست». این مهم را هیچکس در صد روز که سهل است در صد سال هم قادر به انجامش نبوده است.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

Hyppocratic oath سوگند بقراط – روز یکصد و یکم

سوگند بقراط که در قرن چهارم پیش از میلاد توسط حکیم بقراط و یا شاگردی از شاگردان او نوشته شد، هر چند در این گذر هزاره ها، جملاتش تغییر کرده و تابع شرایط و وضعیت روز شده، اما اساس سخن و جوهر اندیشه بقراط، و هشداری که او به هر پزشک می دهد، که چه مسئولیت بزرگی بر عهده اش گذارده شده، همچنان بی تغییر باقی مانده است و حتی در این دوران که در بسیار مکان ها و دانشگاه ها ادای این سوگند اجباری نیست و یا رواج ندارد، اصول آن راهگشا و الهام بخش هر پزشکی است که قدم به گذرگاهی از زندگی گذارده که از آن پس، جان انسان های دیگر در گرو عملکرد درست یا نادرست اوست.
خلاصه حرف سوگند بقراط آن است که پزشک سوگند می خورد (حالا به هر چه که اعتقاد داشته باشد) که، نسخه ای را تجویز خواهد کرد که برای بهبود حال بیمار باشد و نه هرگز برای آسیب رساندن به او.
در سوگند بقراط پزشک می گوید: من سمی کشنده به بیمار نخواهم داد حتی اگر از من خواسته شود. راز بیمارم را حفظ خواهم کرد و به هر منزلی که وارد شوم محرم آن سامان خواهم بود و تنها به خاطر بهبود حال بیمار پا به آن منزل خواهم گذارد و به دور از وسوسه و عاری از خیالات ناپاک در مورد زنی یا مردی از آن خانه. با این حساب هیچ پزشکی آگاهانه قدم به راهی که به انسان و انسانیت لطمه ای وارد سازد نخواهد گذارد. تنها یک هدف برای خود قائل خواهد بود که نجات و بهبود جان انسان باشد.
حرف من این است که سوگند بقراط به این خاطر باب شد که در روزگاران و قرون پیش، تنها حرفه ای که با جان مردم سر و کار داشته، حرفه پزشکی بوده و اندیشمندی از آن دوران اصولی را برای هر آنکه این حرفه را دنبال می کند بر جا گذاشته است، اما امروز و در عصر ما ابعاد مسئولیت ها و تاثیری که هر یک از ما بر کلیتی به نام جامعه انسانی می گذاریم آنچنان گسترش یافته که هر حرفه و رشته ای باید سوگندی چون سوگند بقراط داشته باشد.
من نویسنده این خطوط باید این سوگند را به عنوان ژورنالیست این دوره، راهگشا و مایه الهام کار خود سازم که نسخه ای را تجویز نکنم که به سلامت اندیشه تو آسیب رساند، که سمی کشنده را به عنوان اطلاعات جعلی و نادرست به تو ندهم، حتی اگر از من خواسته شود. که آنگاه که به خانه و سامان تو وارد می شوم (یعنی حضور مجازی من) هدفم تنها بهبود وضعیت فکری و اندیشه تو باشد و به دور از وسوسه و عاری از خیال ناپاک در مورد تو و زن و مرد ساکن سامان تو. و مهمتر از همه برای آنکه اندیشه ات را بهبود بخشم، مسئولانه بر آگاهی خود از دنیائی که از آن برای تو گزارش می کنم بیفزایم.
و دوست گرامی من قدم فراتر گذاریم و به حرفه های دیگر نیز این سوگند بقراط را تعمیم دهیم. مثلاً تو کاسب، تو پلیس، تو بانکدار، تو نماینده مجلس، تو سیاستمدار، تو شاعر، تو روحانی، تو مهندس، تو معمار، تو راننده و بالاخره تو رئیس کل و تو مرئوس، ملزم به ادای سوگندی باشی پیش خود و وجدان خود که گامی در جهت آسیب رساندن به جامعه انسانی بر نداری، که سمی کشنده با کار نادرست خود به جان این جامعه تزریق نکنی، حتی اگر از تو خواسته شود. که در هر حرفه ای که هستی و هر حرفه ای که می خواهی وارد شوی، تقوائی پیشه کنی که آرزو داری دیگران و در حرفه های دیگر این تقوا را پیشه کنند.
برای ادای این سوگند بقراط منتظر دولت و حکومت نباش، از خود آغاز کن، همچنان که من با خود آغاز می کنم.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

قلم بدست؟ یا در دست قلم؟ - روز یکصدم

در روز یکصدم، بعد از یکصد بار که پنداشتم قلم بدستم، از خود می پرسم، آیا من قلم بدست هستم یا در دست قلم؟ و فی الواقع در این سر و کله زدن با هم، زور من می چربد یا زور این قلم؟
علتش را اگر بخواهید، خود دربست قبول می کنم که نمی دانم کدام کلام را استفاده کنم. تقصیر؟ گناه؟ مسئولیت؟ هر چه هست قبول دارم که از من است، اما خود این را نه قصور، و نه گناه می دانم، اما مسئولیت را هر چند نا خودآگاهانه نیز بوده از خود می دانم. اوائل خیلی راحت می دانستم که این قلم اختیارش با من است و هر چه بخواهم می نویسد، اما هر چه در این کوچه با تو گام برمی دارم، نمی دانم چرا، اما گاه از خود می پرسم نکند او که فرمان می راند، این قلم باشد و من هم نه قلم بدست بلکه در دست قلم. اما باز به خود و به این قلم نهیب می زنم که این هم درست نیست که یکی فرمان دهد و آن دگر کورکورانه عملش کند. احترامت به جا، اما احترام من هم به جا.
پس قرارمان آن میشود که به هنگام نوشتن، پیشداوری و یک عقیده سفت و سخت در مورد چیزی، هر چیز، هر قدر بدیهی را کنار بگذاریم و شروع کنیم با ذهنی که غبار بر آن ننشسته باشد، مثل تخته سیاهی که از همه گچها تمیزش کرده باشند، بحث و حرفمان را بر این صفحه خالی از شعار و تعصب دنبال کنیم. بی آنکه من بخواهم به عنوان عقل کل، قلم را به هر سو برانم و یا قلم به لگدپرانی و چموشی بپردازد و مرا هم به دنبال خود به این سو و آن سو کشاند و پیش تو هم شرمنده.
قرار من و قلم در روز یکصدم تجدید عهدیست که انگار نا خودآگاه هر دو دنبالش کرده ایم. حالا از اول اول هم اگر نبوده، در میانه این راه، عملاً چنین کرده ایم. مثل گفتگو و بحث دو نفر با هم که روزی در همین اواخر برایت گفتم (شاید هم قلم گفت!!) که اگر پیش از یک گفتگو و مباحثه تو عقیده ات را مشخص کرده باشی و سفت و سخت به آن چسبیده باشی، دیگر بحث و گفتگو معنا ندارد و باز هم گفتم یا گفت و یا گفتیم که اسم این را بحث و گفتگو نمی گذارند، اسم این تمرین در بهترین نوع آن دفاع از تز و رساله و از این قبیل است نه بحث و گفتگو برای رسیدن به نقطه ای بالاتر، از ادراک موضوع. رسیدن به نقطه ای از ادراک که بدون گفتگو با هم و بدون رد و بدل کردن دیده ها، شنیده ها، تصورات و غیره، و با تفکر در تنهائی برجی کهنه یا برجی از عاج، امکانش نیست.
من و این قلم که بی جهت ادعا کرده بودم در دست من و در اختیار من است، امروز دیگر آشکارا و رسماً در حضور تو که بهترین و عادل ترین شاهد هستی، پیمان بسته ایم که با هم و بی پیش داوری و همینطور بدون لجام گسیختگی، مبحثی را با هم شروع کنیم و اما من و این قلم، از تو شاهد عادل نیز می خواهیم که تنها به نظاره ننشینی، پا به این حریم مجازی بگذاری و فقط از بیرون گود به ما نگوئی «لنگش کن» که این هم با منش و معرفت من و تو و این قلم سازگار نیست.
و یادمان نرود که سپاسگزاری کنیم از این داراب خان شباهنگ که او هم هر روز در به تصویر کشیدن آنچه میان من و تو و این قلم میگذرد، سهمی کم ندارد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

قومی به دنبال عذر و بهانه و قومی به دنبال انگیزه – روز نود و نهم

افسانه ای یا حکایتی میان ایرانیان رواج داشت و شاید هنوز هم دارد، که منشا آن را هم من جائی ندیدم. تو را نمی دانم، که بله انگلیسی ها به این نتیجه رسیدند که «عرب ها را باید سیر نگه داشت و ایرانی ها را گرسنه» تا به این وسیله آنها را کنترل کنند. اصلاً کاری ندارم که این حرف کی و از کجا آمده و آیا حقیقتی در این سخن بوده یا نبوده، اصل قضیه این است که به هر حال تاریخ مصرف این گونه داروها صرفنظر از موثر بودن یا نبودن آن ها، دیریست گذشته.
اما امروز، برای پی بردن به منش و رفتار ملت ها، صرفنظر از آنکه ایرانی باشند یا آمریکائی یا اروپائی یا آفریقائی و یا از هر سرزمین پیشرفته و یا همچنان در تعقیب پیشرفت، باید به میزان دنبال عذر و بهانه گشتن آنها پی برد و اینکه تا چه حد از این عذر و بهانه ها برای سکون و بی تحرکی و دنبال کاری و هدفی نرفتن استفاده می کنند یا نمی کنند و بعد از همین خاصیت استفاده کنی و بهانه به دستشان دهی.
مثلاً اگر قرار باشد «تو» امروز که از خواب چشم باز می کنی، شروع کنی به شمارش عذر و بهانه ها، که بله من یک انقلاب را پشت سر گذاشتم (این یک بهانه)، هشت سال جنگ با عراق را پشت سر گذاشتم (این دو بهانه)، در اینجا حقوق بشر رعایت نمی شود (سه بهانه)، حقوق زن و مرد مساوی نیست (چهار بهانه)، آزار و اذیت اقلیت ها از قومی گرفته تا مذهبی رواج دارد (پنج بهانه)، فساد در جامعه رواج دارد و قبح خود را از دست داده است (شش بهانه)، و الی آخر، و بعد از این عذر و بهانه ها برای توجیه تلف کردن زندگی و اوقات بهره بگیری، آن وقت تکلیف این جامعه چه می شود؟ و چه عاملی موثرتر از این می تواند جامعه ای را وادار به در جا زدن کند؟
نمی گویم که تو چنین هستی. می گویم اگر چنین بودی، بهتر از این راهی برای متوقف کردن تو وجود داشت؟
جوامعی را می شناسی و می شناسم که از این « شرایط» به عنوان نه عذر و بهانه که «انگیزه» استفاده کردند و می کنند. مثلاً آلمان تجزیه شده و شکست خورده بعد از جنگ جهانی دوم را در نظر بگیر که اگر به جای استفاده از شرایط ناگوار موجود و به کار بردن آن به عنوان اهرم «انگیزه» متوسل به عذر و بهانه شده بود، که من امروز عذرم پذیرفته است که خسته و درمانده آنچه را بر من نارل شده بپذیرم و دست از هر کار و فعالیتی بشویم، امروز آلمان جایگاهش در میان کشورهای دنیا کجا بود؟ ژاپن که می توانست حتی عذر و بهانه ای بالاتر از آن بیاورد که بمب اتمی بر سرش فرود آمده بود. اما این گونه ملت ها، شرایط را به عنوان واقعیت می پذیرند و آنگاه از آن به عنوان «انگیزه» در تحرک جامعه استفاده می کنند.
خلقیات و منش ملت ها را دوست گرامی من، امروز در سیر کردن و یا گرسنه نگاه داشتن آنها نمی توان جستجو کرد، اما می توان از روحیه دنبال عذر و بهانه و سلب مسئولیت از خود کردن آنها به جای دنبال انگیزه گشتن، برای سوءاستفاده از آنها استفاده کرد.
نمی دانم من و تو خودمان را جز کدام یک از دو گروه می دانیم؟ به دنبال انگیزه ایم یا در جستجوی عذر و بهانه؟