۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

کلينت ايستوود و حکايت نسلی رو به انقراض در آمريکا - روز چهاردهم


خوبی کار برای آدمهای کميابی مثل کلينت ايستوود آنست که هرگز نمی توان کاری از او را "آخرين هورای" او خواند، حتی اگر در اين زمان يعنی در ۷۸ سالگی او باشد.بنابراين من هم منظورم از "آخرين" فقط آخرين فيلم او تا اين لحظه است که خود هم بازيگری و هم کارگردانی آنرا انجام داده است.
فيلمی بنام Gran Torino و کاراکتر والت کوالسکی، آدمی از ميانه نسلی رو به انقراض در آمريکا، نسل خو کرده به ارزشهای قديمی و بدون تغيير خود، خو کرده به نسبت های جامعه خود، خو کرده به ادای وظايف ميهنی مثل رفتن به جبهه جنگ آنگاه که لازم بوده، خانه خود را قصر خود فرض کرده، نسل مغرور، نسل زحمت کش، که پنجاه سال را در يک کمپانی اتومبيل سازی بی وقفه کار کرده و بازنشسته شده، نسل امروز تنها مانده و بالاخره نسلی که کلام ممنوعه "نژادپرست" هم در قالب شخصيت او می گنجد.Gran Torino نام نوعی اتومبيل ساخت کمپانی فورد است که در سالهای ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۶ توليد ميشد و جوانان قديم ميتوانستند در سريالهای تلويزيونی مثل Starsky & Hutch آنرا ببينند.Gran Torino ماشينی است که والت کوالسکی با دقت و وسواس در گاراژ خانه نظيف و تميز و همه چيز مرتب خود نگهداری می کند.
"والت کوالسکی" که از سربازان بازگشته از جنگ کره است و خود بسياری از آنان را در جنگ کشته است، حالا در محيط و در جامعه امروز آمريکا زندگی ميکند که همسايگانش را همان دشمنان از ديدگاه او حقير ديروز تشکيل ميدهند. و اين ضد قهرمان از هر يک از شخصيتهای فيلمهای گذشته نظير؛ مرد بی نام، بخاطر يک مشت دلار، يا هری کالاهان در Dirty Harry، يا ويل ئونی در بخشش ناپذير، چيزی با خود دارد که شايد همان "صداقت با خويشتن" باشد و در خود نگريستن.و بالاخره روی خط باريک حائل ميان قهرمان يا ضد قهرمان، راه را برگزيدن.
وقتی روزنامه نگاری از او پرسيده بود آيا نگران نيستی که با ايفای نقشی مثل والت کوالسکی ضد بيگانه، سر و صدای عده ای را از هر دو سو بلند کنی، کلينت ايستوود با نيم لبخند معروف و صدای آرام و نجوا مانند خود جواب ميدهد؛ وقتی سنت از ۷٠ گذشت ميترسی چکارت کنند؟Gran Torino را کلينت ايستوود در فاصله ماههای ژوئن تا اکتبر بپايان رساند و شايد زمانی بهتر از اين برای ساختن چنين فيلمی وجود نداشته باشد. زمان نشان دادن آمريکای امروز که مردمش سياهپوستی را با اکثريت قاطع برای بالاترين مقام، رياست جمهوری، انتخاب می کنند، و همزمان در لايه های آن والت کوالسکی ها نيز هستند، که پاره ايشان دريافته اند و درميابند که برای خويشتن تصحيح کردن، هيچ زمانی دير نيست.
ارسال به دوستان نسخه چاپی

آنان که می پندارند فردايی در کار نيست - روز سيزدهم




گزينش سناتور اوباما و سناتور بايدن در انتخابات رياست جمهوری امسال آمريکا، عملا ۲ کرسی سنا را در کنگره آمريکا خالی کرده است.قانون آمريکا در چنين مواردی که سناتور يک ايالت به دليلی در ميانه دوره خود، از خدمت باز بماند، به فرماندار آن ايالت قدرت ويژه ای می بخشد که برای مدت باقی مانده، سناتوری را برای آن ايالت تعيين کند. يعنی در حقيقت يک پست انتخابی تبديل می شود به يک پست انتصابی.اين قضيه پيوسته بحث انگيز بوده و صحبت سر آن است که آيا اصولا رواست که سرنوشت پستی به حساسيت پست سناتور يک ايالت در آمريکا به وسيله يک نفر تعيين شود؟آنچه در ايالت ايلينوی رخ داد و دستگيری فرماندار آن ايالت «راد بلاگويويچ» که ظاهرا کرسی خالی شده توسط سناتور اوباما، رييس جمهور منتخب آمريکا را وسيله کسب پول و قدرت ساخته و در حقيقت آن را به مزايده گذاشته بود بی شک استدلال آنان را که مخالف اين اصل جايگزينی «انتصاب» به جای «انتخاب» هستند تقويت می کند و شايد سرآغازی شود برای تغيير و تبديلی در اين بند قانون.دادستان آمريکا، پاتريک فيتزجرالد، ديروز به هنگام اعلام خبر دستگيری بلاگويويچ، که ظاهرا سالها پليس فدرال آمريکا او را زير نظر داشته گفت؛ "اعمال بلاگويويچ، لينکلن را در قبر می چرخاند." اشاره دادستان آمريکا به پرزيدنت آبراهام لينکلن بود که او نيز سياستمداری از ايالت ايلينوی بود و اينک به عنوان يکی از بزرگترين روسای جمهوری آمريکا و مدافعين بزرگ حقوق مدنی در اين سرزمين به حساب می آيد.اما بياييد از خودمان بپرسيم چرا؟چرا آدمی به قدرتمندی فرماندار يک ايالت، آن هم ايالتی مثل ايلينوی که در قلب آن شهر شيکاگو می درخشد، آن چنان رفتار می کند که انگار فردايی در کار نيست و همين امروز بايد از هر موقعيت و فرصت به حد اعلا سوءاستفاده کرد؟چگونه است که همين آقای بلاگويويچ، با آن که احساس می کند به او شک برده اند و احيانا زير نظر است، باز هم اين چنين بی محابا روی پست مقدسی مثل کرسی نمايندگان مردم، معامله می کند و آن را به مزايده می گذارد؟من نمی دانم در ديگر نقاط دنيا واکنش مردم در قبال اين نمونه سوءاستفاده از قدرت چگونه است، اما می دانم که در اين مملکت مردم از اين قضيه دست بردار نخواهند بود.و شايد، شايد اين نيز آنان را گامی پيشتر در راه آزادی های مدنی پيش برد. و باز عدو سبب خير شود و هر صاحب منصبی از اين پس به هنگام سوءاستفاده از قدرت يا نيت آن، يادش بيايد که در عصر کنونی اطلاعات، برای يافتن و کيفر هر خطا، دير و زود وجود دارد اما سوخت و سوز خير.

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

از سگها و آدمها - روز دوازدهم


در ميانه امواج خبرهای جنگ و کشتار و زد و خورد و زد و بند سياست و عداوت و شرارت و ديگر مخلفات آن، خبرهايی که «تو» را وا می دارد از خود بپرسی اين چه دنيايی است که ما در آن هستيم؟ و چه دنيايی است که برای خود ساخته ايم؟
خبرهای خوب هم فراوان است، اما از آنجا که «ما» برای خبر خوب ارزش قايل نيستيم، کمتر جزو خبرها در می آيد و در حاشيه می ماند.چرا؟
تا به فکر پاسخ چرای اول هستيم بشنويم از اين حادثه.
بعد از ظهر جمعه گذشته، همين دو سه روز پيش، در همين يک قدمی جايی که من نشسته ام، در ايالت ويرجينيا، سه تا بچه، يک بچه سه ساله آدم و دو بچه چند ماهه سگ از غفلت دايه استفاده می کنند و می زنند بيرون، دنبال چه اکتشافی خدا می داند!رهبر گروه، بچه آدم، و بچه سگها به دنبال او در اين هوای چند درجه زير صفر اينجا و جنگل روبرو.ناپديد شدن بچه سه ساله همه مردم منطقه را به جستجوی او وا می دارد و اين جستجو در تمامی شب يخ بندان بی نتيجه ادامه می يابد.تا بيست و يک ساعت بعد، روز شنبه، که بچه را کنار تنه يک درخت، صحيح و سالم پيدا می کنند و اولين حرف او اين است که دو تا بچه سگی که با او بودند تمامی شب با حرارت بدن خود، او را گرم و زنده نگاه داشتند.
حالا حکايت اين سه بچه را بگذاريد جلو «سگ آزارها» و «سگ ستيزها» که از هر حکايت و روايت جاهلانه عصر حجر برای آزار اين نزديک ترين دوست آدم استفاده می کنند.وقتی به حکايت سگها و آدمها می رسيم، به جای گوش کردن به اين و آن و «دکتر بعد از اينها» و غيره، همين امروز نگاه کن به وضعيت و حالت های افراد دو خانواده که می شناسی، آن که سگ دارد و آن که ندارد. اخلاق و روحيه اين دو خانواده را با هم مقاسه کن، آن وقت شايد پاسخ را بيابی، که در وجود اين موجود سری است نهان و انگار در اين نظام طبيعت ما قدرتی است بر عهده او که شعله عشق و محبت از ياد رفته در ميان انسان ها را نگاهبانی کند و به يادشان آورد.
من اين را که پيشتر هم گفته ام با اجازه تو تکرار می کنم که وضعيت مردم را در اجتماعات به اصطلاح «سگ ستيز» ببين و مقايسه کن با وضعيت زندگی و رفاه مردم در اجتماعات «سگ پذير». تفاوتشان را ببين از کجاست تا به کجا

حکايت «واترگيت» - روز يازدهم


«تو» حسين از دوبی پيشنهاد می کنی که در هر فرصتی که پيش آيد، قلم بدست به پاسخ يک «سئوال» بپردازد و خود تو يک سئوال کوتاه مطرح کرده ای که از سال ۱۹۷۲ تا کنون، يعنی ۳۶ سال ميليونها مطلب در مورد آن نوشته شده و صدها فيلم مستند و ده ها فيلم داستانی ملهم از آن ساخته شده است.
می پرسی جريان «واترگيت» چه بود؟
اجازه بده با هم سری بزنيم به Google 
تحت عنوان واترگيت و نيکسون يک ميليون و هفتصد هزار منبع موجود است. تحت عنوان هتل واترگيت ۴۵۴ ، تحت عنوان گلوی عميق  ( منبع مخفی درز خبرها از کاخ سفيد) ۶۵ هزار و خلاصه تا بی انتها
اما اسکلت داستان از اين قرار است که در ۱۷ ژوئن ۱۹۷۲، پنج نفر که در ساختمان واترگيت در شهر واشنگتن دی سی، شبانه به داخل مرکز کميته ملی حزب دموکراتيک شبيخون زده بودند، دستگير شدند.
اين حادثه سرآغازی شد برای پايان رياست جمهوری ريچارد نيکسون که در انتخابات رياست جمهوری همان سال با اکثريت قاطع برای دومين دوره برگزيده شد.
تحقيقات FBI به کميته های تحقيقاتی در مجلس نمايندگان و همچنين سنای آمريکا کشيده شد و آشکار شدن بسياری از «قانون شکنی ها» توسط کسانی که خود می بايست مجری قانون در اين مملکت باشند. از جمله استراق سمع در ستاد انتخابات حريفان سياسی و همين طور مخالفان سياسی در سطحی گسترده، خرابکاری، رشوه، و به طور خلاصه «سوء استفاده از قدرت».
پرزيدنت نيکسون در آغاز ماجرا، هر نوع اطلاعی از اين عمليات را انکار کرد اما طی دو سال روز به روز بر شواهد و مدارک حاکی از آگاهی او و حلقه محارم از ماجرا افزوده شد. از جمله اين مدارک نوارهای ضبط مکالمات روزانه رييس جمهوری بود که با حکم ديوان عالی کشور به مامورين ويژه تحقيق سپرده شد.
و بالاخره رييس جمهور، ريچارد نيکسون، در تاريخ نهم اوت سال ۱۹۷۴ زير فشار شديد و استيضاح قريب الوقوع از سوی مجلس نمايندگان از مقام خود استعفا داد و رياست جمهوری به معاون او، جرالد فورد، رسيد که در اولين اقدام او را مورد عفو قرار داد. که اين هم جنجال های بسيار در پی داشت.
اين پايان کار نيکسون به عنوان رييس جمهوری آمريکا بود، اما پايان «واترگيت» و درسهای تاريخی آن نبود.
به طور خلاصه واترگيت نشان داد که به دست آوردن قدرت شايد آسانتر از نگهداری آن و استفاده مشروع از آن باشد.
هر چند «واترگيت» به عنوان بزرگترين جنجال سياسی آمريکا معرفی شده است اما «واترگيت» نقطه عطف و سنگ بنای روزنامه نويسی و ژورناليسم مدرن در آمريکا به حساب می آيد. چرا که در حقيقت اين روزنامه نويسان آمريکا بودند که اجازه ندادند ماجرای واترگيت در معاملات و زد و بندهای سياسی کمرنگ شده و به فراموشی سپرده شود و اينکه روزنامه نويس آمريکايی با واترگيت گام بر پله ای فراتر گذاشت که در آن هيچ حاشيه امنيتی برای هيچ خطاکاری در هر پست و مقامی وجود نداشت.
در گرماگرم جنبش روزنامه نگاران آمريکايی، Dan Rather خبرنگار CBS که در آن زمان با پيگيری ماجرای واترگيت و ارتباط آن با کاخ سفيد داشت به شهرت میرسيد، در يک مصاحبه مطبوعاتی با پرزيدنت نيکسون، وقتی می خواست از رييس جمهوری سئوال کند، همه برايش کف زدند.
نيکسون به شوخی و جدی با اشاره به کف زدن ها گفت آقای رادر آيا داری برای انتخاب شدن در جايی فعايت می کنی؟
پاسخ تاريخی دن رادر اين بود: «خير آقای رييس جمهور، شما چطور؟»

۱۳۸۷ آذر ۱۸, دوشنبه

Mahtab Farid writes in:
http://washingtontehran.blogspot.com/
about her experience at Voice Of America
Where is the father of public diplomacy voice to Iran?
Many thanks Mahtab jaan.

قلم بدست - روز اول


پنجشنبه آينده که بيايد، يعنی روز شکرگزاری در آمريکا، سابقه حضور و خدمت من در صدای آمريکا، و در جوار شما اگر نه در حضورتان، به بيست و نه سال خواهد رسيد.
حالا اگر مثل ليوان نيمه آب به اين داستان نگاه کنم، از يکسو نشانه آن است که سابقه خدمت من به بلند مدت رسيده و اگر به عنوان ليوان نيمه خالی نگاهش کنی، معنايش آن است که بنده هم روزگاری دراز را پشت سر گذاشته ام و کوله بار سالهای دراز را دارم با خود حمل می کنم.
اما من نه قضيه را به عنوان ليوان نيمه پر و نه ليوان نيمه خالی می بينم. برای من اين حکايت، حکايت ادامه زندگی است، و مداومت و پيوستگی آن در روالی که انگار نه اختياری و شايد جبريست.
چرا که زندگی کاری من، از روزنامه نويسی گرفته تا فيلمسازی و بالاخره راديو و بعد هم تلويزيون، انگار پيوسته با «تو» پيوند يافته که چهره ای داری از مجموعه ميليون ها چهره و حضوری داری که همه جاست، از دورترين نقطه دور اين عالم تا نزديک ترين و بی فاصله ترين نقطه با من. در قلب من.
بر همين منوال در اين ستون هر روزه و اين بار در اين دنيای مجازی CYBERSPACE از من خواهی شنيد و من هم از «تو». اسم اين صفحه را هم می گذاريم قلم بدست، اما اگر اسم بهتری به نظر تو رسيد، آن هم قابل تغيير است. اصل قضيه پيوستگی و ارتباط من و «تو» هست؛ من که از آن گريزی ندارم، «تو» را نمی دانم.
از پندار و اوهام تا واقعيـت - روز دوم
از احمدرضا بهارلو 25/11/2008
اين صدای آمريکا، اسمش به خودی خود باری با خود دارد که مجموعه ای است از پندارها، اوهام و ابهام و اندکی نيز واقعيتها، نه فقط برای آنها که در ايران به اين صدا گوش می کردند و امروز می بينند و نه فقط برای ايرانی های غربت نشين و امروز ساکن در هر گوشه اين عالم، بلکه حتی پاره ای وقتها برای خود ما که واقعيت هدف و ماموريت ما در اين سازمان که بودجه اش از سوی دولت آمريکا تامين می شود، اما بايد به اصول منشور صدای آمريکا پايبند بماند چيست؟اين منشور که سند استقلال و افتخار صدای آمريکاست در سال ۱۹۷۶ به همت روزنامه نگارانی در صدای آمريکا تهيه شد و از تصويب کنگره گذشت و به توشيح رياست جمهوری آن زمان، پرزيدنت جرالد فورد، رسيد که از آوازه و شوکت روزنامه نگاری در آمريکا پس از واترگيت، برای استقلال و شوکت صدای آمريکا به عنوان يک سازمان خبری و نه يک سازمان تبليغاتی بهره گرفتند و منشور صدای آمريکا را نگاشتند.اين منشور بر اصول اوليه ژورناليسم، يعنی بی طرفی و گزارش بدون کم و کاست خبر قابل تاييد تاکيد می کند، اما همزمان جای ابهامی باقی نمی گذارد که هدف از ايجاد اين سازمان، برآوردن منافع دراز مدت آمريکا است.اين همان نکته ای است که بسياری از منتقدان صدای آمريکا، به محض برخورد با آن مثلا مچ گيری می کنند که ببيند خود اينها معترفند که در جهت منافع آمريکا کار می کنند.
در طول اين سالها، پاسخ بنده پيوسته اين بوده که هيچکس نمی تواند انکار کند که صدای آمريکا در جهت منافع دراز مدت آمريکا به وجود آمده است و فعاليت می کند. اما اصل قضيه اينجاست که منافع دراز مدت آمريکا به عنوان سرزمينی که بر اساس حکومت مردم بر مردم و پايبندی به آزادی و استقلال هر انسان بنا نهاده شده، در تضاد با منافع دراز مدت هيچ ملت صلح جو و آزادی خواهی در جهان نيست.و آمريکا، فقط دولت آمريکا نيست که هر چهار سال يک بار، با رای مردم، افرادش عوض می شود. آمريکا مجموعه ايست عظيم از انسانها و نهادهای گوناگون، که هر کس و هر نهاد، سهم و جای خودش را در اين مجموعه دارد و دولت نيز به همچنين.
آيا ما در صدای آمريکا پيوسته بر اساس مبانی اين منشور، پيش رفته و عمل کرده ايم؟ احتمالا خير.اما عيب کار را نه در اساس اين نهاد که بايد در اين گونه موارد، در «خود» جستجو کنيم.
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد
نمی دانم چه بگويم که پاسخگوی مهر تو باشد- روز سوم
از احمدرضا بهارلو 26/11/2008
نمی دانم چه بگويم که پاسخگوی مهر تو باشد، تو علی اهل شيراز، تو محمد از تهران، تو آرش بيست ساله از مشهد، تو آروين از کردستان، تو حسين ۲۸ ساله از تهران، تو مهدی آواره در غربت و به اجبار، تو علی اکبر، اشرف السادات، مهزاد، مهراز و بی بی، تو محسن، تو شيران از استراليا، تو آرمين که همه را به پرسش گرفته ای، تو سياوش که از کره جنوبی می نويسی، تو احمد که می گويی چرا در مورد غيبت من توضيحی مشخص داده نشده، تو عاطفه که ۱۶ سال است پيگير برنامه های من هستی، تو ح.ح ، تو پرهام، تو آرش، تو نيما، تو احسان از غرب ايران و در مرز عراق، تو دکتر کورش از آبادان که زندگی در داراب را هم تجربه کرده ای و پرسيده از حضور اکيپ پليس در صدای آمريکا، که خبری به جز شايعات بی اساس نيست و ارتباطی هم با غيبت من از ميزگرد ندارد، تو سيامک از کرج، که سوال همگان را در مورد من و ميزگرد تکرار می کنی، تو امير که از پانزده سالگی به قلب من پيوستی، تو ح.م، تو يک عاشق ايران از اروپا، تو بهرام.ف از آلمان که نام قلم بدست را نمی پسندی، تو دوستی که پيشنهاد می کنی نام اين صفحه را گنج ادب بگذاريم، تو ساعد عزيز و سعيد مست، تو بيژن که می گويی به جايگاه خود که در قلب مردم است بازگرد و اين عشق را از مردم دريغ نکن و تو که حتی اگر فهرست وار نامت را بنويسم، نياز به بخشی بزرگ از اين دريچه در مجاز است.
اين عکسی است بی ارتباط با حرف امروزمانيادی از هميشه در ياد، ويگن - سال ۱۹۹۷اما در ميان همه پيامهای مهر «تو» يک سوال مشترک است و اين که چه در کار بوده و چه شده که من از برنامه ای که خود ساخته بودم دوری گزيده ام.
پاسخ من آن است که نه تئوری توطئه صحت دارد و نه خستگی و بی حوصله شدن من از ادامه کار در ميزگرد. قضيه بر سر تفاوت سليقه هاست، يعنی تفاوت سليقه من در مورد محتوی و موضوع و نحوه پرداخت ميزگرد، با نظر تهيه کننده ای که از سوی مديريت اين سازمان برای اين برنامه تعيين شد. من هم به نظر سازمانی که به آن تعلق دارم احترام می گذارم، اما همزمان برای باور خود نيز احترام قائلم.
به گمان من، حضور من در ميزگرد با فرم و محتوی و نحوه عرضه به صورتی ديگر نمی توانست به پيشبرد اين برنامه کمک کند و مرا نيز مثل هميشه از کاری که می کنم خشنود سازد. و حکايت من آن است که اگر خود خشنود نباشم، تو را نيز نمی توانم خشنود کنم.
پس راه ديگر را در پيش گرفتم که همان دست به قلم شدن بود.
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد

امروز، روز شکرگزاری


 روز چهارم
27/11/2008
چهارمين پنج شنبه ماه نوامبر هر سال (و نه لزوما آخرين پنج شنبه)، روز شکرگزاری در آمريکاست. اين روز بر خلاف توهمی که ممکن است ايجاد کند ربطی به دين و مذهب ندارد و وقتی قضيه شکرگزاری و اظهار رضايت از آنچه هستی و داری باشد، چاشنی مذهب به عنوان کاتاليزور جزو لزومات نيست.
همين اصل باعث شده که روز Thanksgiving توسط همه قومها و نسلهای ساکن اين سرزمين از هر دين يا اصولا بی دين، گرامی داشته می شود. و در عمل اين روز به جای شکرگزاری تبديل شده به روز پيوند خانواده ها، تجديد يادها و گردهم آمدن های فاميلی، آگاه شدن از احوال هم که چه کسانی به سلامتی به جمع فاميل اضافه شده اند و ياد از آنان که نمانده اند. چه می کنی و چه می کنند و تا سالی ديگر.
و از آنجا که خداوند لازم ندارد که خلايق دستمال حرير به دست گيرند و مرتبا مرسی و تنکيو و شکر خدا کنند، اين روز هم به جای شکر کردن خشک و خالی، مردم را وامی دارد که به شکرانه بازوی توانا، دست ناتوانی را بگيرند، بر سر سفره خود بياورند، يا بوقلمون پخته سنتی Thanksgiving را به «خانه» او که احيانا در خيابان است برسانند.
اين روز در عمل نه فقط فاميل و خانواده را از احوال هم، که فقير و غنی را نيز از حال هم آگاه می کند و امتداد اين آگاهی برای خيلی ها از اين روز فراتر می رود که نيک نظر کنند در کجا ايستاده اند و چرا ايستاده اند و فاصله از همه چيز تا هيچ را و از هيچ تا همه چيز را عيان ببينند و بياموزند.
اين نه فقط درس برای «دارا» که برای «ندار» نيز به همانسان است، که اگر باز هم نجنبند و روزها و هفته و ماه های ديگر را هم مثل ماه ها و روزهای پيش به غصه خوردن و دل سوزاندن برای خود بگذرانند، سال دگر را نيز در سايه ديوار «نياز» در انتظار رسيدن غذايی گرم خواهند گذراند.
شايد به همين خاطر، اين روز، روز شکرگزاری، خلص ترين و ناب ترين روز آمريکايی باشد که گويای روحيه جمعی حاکم بر اين سرزمين است که مردمانش پيوسته از بيم سقوط و با انگيزه صعود می کوشند و کار می کنند و هيچ هدفی را نيز دست نيافتنی نمی پندارند.
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد
تو گاه بسيار شکاک و گاه زودباوری - روز پنجم
28/11/2008
از روز ازل تاکنون، تجربه ما با زندگی، سرگردان در ميانه شک و يقين بوده است، اما امروز با همه امکانات خبررسانی و جهش های تکنولوژی ارتباط های دسته جمعی و خصوصی، باز هم سرگردانی ما در ميانه شک و يقين بجای رسيدن بسامانی شايد تبديل شده باشد به سرگردانی در ميانه شک و زودباوری.مثلأ " تو" مهدی خان نوشته ای موقع صحبت های تو با ستاره خانم قسمت چپ صورتت را درست نديدم، و اظهار نگرانی کردی که احيانأ (چون تو نديده ای) علائم "شيمی تراپی" بوده است و بعد هم آرزوی بدست آوردن سلامت مجدد!! برای من." تو" منکر شده ای که اصلأ اين قلم بدست بهارلو است و گفته ای ما را سر کار گذاشته ايد و چيزی شبيه به اينکه، مثلأ صدای آمريکا يک محليست مثل جزيره گولاک در زمان استالين و آدم را سر به نيست می کنند و بعد يک نفر ديگر را بجايش ميگذارند و از اين قبيل.ناهيد خانم عزيز از هايدلبرگ آلمان پيش از آنکه کامپيوترش را Refresh کند، دمغ شده که ديروز از قلم بدست خبری نبوده و اينکه شايد حرفهای من در روزهای پيش باعث شده است اين ستون را هم تعطيل کنند، در حاليکه من روی صفحه کامپيوترم ستون قلم بدست روز شکرگزاری را از صبحگاه می بينم.اصل قضيه اينست که انگار رسانه های گروهی اگر نه به اين نيت، اما در عمل کاری کرده اند که بجای نزديکتر ساختن قوم بشر به سرزمين "يقين" ، او را در کوير " شک و ترديد" و سراب "زودباوری" انداخته اند، آنچنان که خودشان هم امروز رشته کار از دستشان خارج شده و خود نيز در اين دور باطل اما جذاب، جذب شده اند و امروز خودشان هم بجمع زودباوران و شکاکان پيوسته اند.به هيجان می آيند، باور می کنند و می گويند، اما ديوار "اطمينان" جمع را که شکسته باشی، نه باورت می کنند و نه خود خودت را باور داری.در اين کوير اما، من ميمانم و تو و همان شک و يقين. اما من و تو تا در همين نقطه، در همين نقطه امروز، نتوانيم تکليفمان را نسبت بهم روشن کنيم، در حاشيه همين نا آبادی شک و زودباوری خيمه خواهيم زد. و بهم خواهيم گفت:تو گاه بسيار شکاک و گاه زودباوری، تو اما انگار که همچون منی.
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد
حکايت آوازه خوان و نه آواز - روز ششم
از احمدرضا بهارلو 01/12/2008
تعريف روزنامه نگاری در يک خلاء و بدون نگاه به محيط روزنامه نگار امريست شبيه به تعاريف کليشه ای در کتابها، که معمولأ با دنيای امروز و شرايط دائمأ در تغيير آن همخوانی ندارد. جای تعجب نيست که بسياری از ما که فقط اعتبارمان از خواندن چهار تا کتاب درسيست، در شناخت بسياری از واقعيات دور و برمان درمانده مانده ايم و شناخت روزنامه نگاری يا روزنامه نويسی هم يکی از آنهاست.اجازه بده، امروز، بجای گفتن در مورد کل روزنامه نگاری، برويم سراغ روزنامه نگاری در غربت.و باز هم نه در مورد تاريخچه و ديروز روزنامه نگاری در غربت و مشخصأ روزنامه نگاری ايرانی در غربت، بلکه روزنامه نگاری ايرانی در پايتخت آمريکا، در همين امروز، که فاصله اش با تعريفش، مشخصاتش با روزنامه نويسی ايرانی در واشنگتن حتی ده سال پيش هم شباهتی ندارد.چگونه ميتوانی روزنامه ای را در اين شهر واشنگتن بطور هفتگی به فارسی منتشر کنی، از صحبت در هيچ مورد سياسی و اجتماعی هم پروا نداشته باشی، به هيچ حزب و دسته و جمعی هم تعلق و پيوستگی نداشته باشی، و روزنامه نگار باقی بمانی. در حاليکه جمعيت خواننده تو هر روز با گذر سالها به مو خاکستری هائی تقليل ميابند که بر تعدادشان نه آنکه افزوده نميشود، کم هم ميشود.نه بخاطر نقض و کاستی در کار تو، که نشانه نسليست که در غربت پير شد و پير ميشود و از جمع يارانت کم ميشود و بر هزينه هايت افزوده.تعريف روزنامه نگار در اين شرايط را شايد بتوان خلاصه کرد در نامهائی مثل تقی مختار که روزنامه هفتگی او دوازده سال را پشت سر گذاشت و تقی که خود مينويسد، خود تصحيح ميکند، خود سردبيری ميکند، خود گزارش تهيه ميکند، خود عکس ميگيرد، خود با چاپخانه چی سر و کله ميزند، و خود دست آخر روزنامه را در اين منطقه پهناور واشنگتن - مريلند - ويرجينيا، با دست خود به در هر فروشگاه ايرانی ميرساند.اشکال کار اينست که مثل هر پديده ديگر، روزنامه مختار "ايرانيان واشنگتن" حياتش و دوامش بستگی دارد به حيات و دوام تقی مختار، نه مثل مثلأ روزنامه واشنگتن پست که هر کس که بيايد و هر کس که برود بر جای خود هر روز استوار ايستاده است.اما روزنامه نويسی در غربت گرفتاريش همين است که وقتی "پوروالی" ميرود "روزگارنو" نيز بهمراهش ميرود و مثل همه پديده های در غربت ايرانی تنها حکايت "آوازه خوان" است و نه "آواز".
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد
تنوع انديشه به جای وحدت کلمه - روز هفتم
از احمدرضا بهارلو 02/12/2008
از سمت چپ به راست: باراک اوباما رييس جمهوری منتخب، هيلاری کلينتون وزيز امور خارجه، ژنرال جيمز جونز مشاور امنيت ملی
رييس جمهور منتخب آمريکا، باراک اوباما، شش تن از اعضای اصلی کابينه خود را که در چهار سال آينده بايد در حرکت و تعيين جهت حرکت اين کشتی قاره مانند آمريکا تشريک مساعی کنند، معرفی کرد.
تيمی که از هيلاری کلينتون، رقيب سرسخت انتخاباتی اوباما، تا رابرت گيتس، وزير دفاع دولت بوش را شامل می شود و تيمی که شخصيت های قوی و صاحب نامی مثل ژنرال جيمز جونز را با چهل سال سابقه نظامی با خود دارد و در عين حال مردی چون اريک هولدر با عمری تجربه در سيستم قضايی و حقوق مدنی، دادستانی کل کشور را به عهده خواهد داشت.
سناتور اوباما، رييس جمهوری منتخب ايالات متحده، در پاسخ به آن که او با چنين تيمی چگونه از برخورد رقبا اجتناب خواهد کرد گفت: او پيوسته طرفدار شخصيت های قوی با عقايد قوی بوده است و اشاره می کند که يکی از خطراتی که در طول تاريخ تجربه شده آن بوده است که در کاخ سفيد، تيمی رييس جمهوری را احاطه کنند که در همه موارد با هم توافق نظر داشته باشند و هيچ نظر مخالف و بحثی مطرح نشود.برای هدف بزرگی که رييس جمهوری منتخب آمريکا پيش روی جهانيان ترسيم می کند، يک گروه بله قربان و دارای وحدت کلمه نه کارآيی خواهد داشت و نه می تواند با مشکلات جهانی در چهار سال پيش رو، دست و پنجه نرم کند.
هدف بلند پروازانه اما نه ناممکن که اوباما ترسيم می کند و می خواهد تيم منتخبش به اجرا در آورند اين است: «جلوگيری از منازعات، اشاعه و ترويج صلح، نبرد با تروريسم، جلوگيری از گسترش و به کار گيری سلاح اتمی، مقابله با تغييرات جوی، پايان بخشيدن به کشتار گروهی انسانها، نبرد عليه فقر و بيماری.»
دست و پنجه نرم کردن با اين چنين اهداف بلندی، کار يک تيم بله قربان گو و هر چه شما بفرماييد نيست. آدمهايی را لازم دارد که شجاعانه نقطه نظرهايشان را مطرح کنند، مناظره کنند و اما در پايان روز بدانند کسی که «مسئول» است و کلام آخر را بعد از شنيدن همه مناظرات بر زبان خواهد راند، رييس جمهوری، اوباما است.
اوباما با تکيه بر «تنوع»، تيم خود را انتخاب کرده که آن را تنها راه مقابله با معضلات امروز و چهار سال آينده جهان تشخيص داده است.با اين همه او می گويد اعضای اين تيم در واقع بينی در مورد به کار بردن قدرت و درک و احساس مسئوليت با او، هم باور هستند.
و سئوال من از تو اين است که هدفهای ترسيم شده به وسيله اوباما را در تضاد با منافع کدام قوم و ملت صلح جويی در جهان می دانی؟
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد

در جستجوی علت حادثه ها


 روز هشتم
03/12/2008
در تعريف «آزادی» همچون تعريف «عشق» بسيار گفته اند و بسيار شنيده ايم و انگار اين هم «از هر زبان که می شنوی نامکرر است».
يکی از اين تعاريف هوشمندانه اين است که: «آزادی تلاش خردمندانه آدمی در جستجوی علت حادثه هاست»، يعنی انسان آگاه و هوشمند در برابر هر حادثه ای، حکمی، قانونی، مصيبتی، سعادتی، آزادانه بپرسد «چرا؟» و برای يافتن اين «چرا» هيچ ديوار و سدی در برابرش قرار نگيرد.
بخشی از کار يک ژورناليست در دنيای امروز شايد بايد کمک به يافتن اين چراها باشد برای حادثه هايی که در هر گوشه اين دنيای بی گوشه رخ می دهد و پشت هر بنی آدم از اعضای اين پيکر مجتمع آدمی را می لرزاند. اما در عمل آيا ژورناليست امروز اين بخش از کارش را درست انجام می دهد؟
خبرهای همين امروز روزنامه های دنيا از فاجعه کشتار بی ترحم مومبای (بمبئی سابق) هند، همراه با عکسی است از تنها موجود دستگير شده به نام «اعظم امير قصاب»، يکی از ظاهرا ده موجود مجهز به آخرين تکنولوژی ساخته شده در غرب که ۱۷۴ انسان بی خبر و بی گناه را در کمال خونسردی کشتند و بيشتر از ۳۰۰ نفر را مجروح کردند و آتشی ميان دو ملت برپا کردند که خاموش کردن آن خردی والا می طلبد.
اما من خواننده خبر، همه سطور روزنامه ها و همه گفته های خبرگزاری ها را در مورد جزئيات اين فاجعه آن هم از زبان اين فرد می خوانم. می خوانم که چگونه از راه دريا به مومبای رسيدند، چگونه تحت تعليمات افراطی دينی و تروريستی قرار گرفتند، چگونه مجهز شدند، اين فرد در کجا متولد شده، چطور بعد از چهار کلاس درس از مدرسه فارغ شده و کجا بزرگ شده، کجا تعليم گرفته و ....
همه اين جزئيات را ظاهرا اين فرد دستگير شده بر زبان رانده است. اما من مانده ام که آيا کسی هم از او پرسيده چرا؟ و پاسخ اين چرا اگر پرسيده شده چه بوده؟
من در وقايع نگاری امروز و ديروز و پريروز روزنامه ها و خبرگزاری ها و تلويزيون ها پاسخ اين «چرا» را که بر زبان همه اعضای پيکره بنی آدم نقش بسته است نمی بينم، تو چطور؟
آيا ژورناليست امروز از تلاش خردمندانه برای «علت حادثه ها» دست کشيده است و تنها به شرح حوادث بسنده می کند؟ من اين گمان را باور ندارم.
پس «چرا»ی ديگری در برابرمان قرار می گيرد که بايد به جستجوی پاسخ آن هم برآييم. من و تو.
وگرنه تا دنيا دنياست من و تو در زنجير ترس ترور و جنگ و نفرت و کشتار، آزادی را از خود دريغ خواهيم کرد.
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد

پاسخ چراها را بايد در انگيزه ها يافت –


روز نهم
04/12/2008
از "تو" پرسيدم و کمک خواستم تا؛ حالا که هيچکس از "اعظم امير قصاب" نپرسيده و يا اگر پرسيده و جوابی شنيده به من و تو نگفته، که "چرا؟"، خود بجستجوی "علت حادثه" برآئيم.
"تو" بهرام – ف از آلمان پاسخ را حواله داده ای به کتاب "اوهام خدا" The God Delusion اثر ريچارد داوکينز. هر چند شايد بتوان انگيزه فردی موجودی مثل اعظم امير قصاب را به پندار اوهام گونه ای که در اين موجودات از "خدا" بوجود آورده اند نسبت داد، اما اجازه بده مثل کارآگاه کلمبوی معروف برای يافتن اين "چرا" برويم به سراغ آنها که موجوداتی چون اعظم امير قصاب را از انسان تبديل ميکنند به موجودی که بی ترحم انسان کشی ميکند، بی آنکه بخود دغدغه خاطری بدهد که اين را که ميکشد کيست و قطع رشته حيات او چه مصيبت هائی زنجيروار را بدنبال خواهد داشت.
بيا "من و تو" حساب کنيم مخارج يک چنين عمليات "آدم کشی و ويرانگری" از تعليم دادن به افراد بی خرد گرفته تا اجرای عمليات و وسائل و تجهيزات پيشرفته ای که در اين عمليات بکار گرفته شده چه رقم عظيمی ميتواند باشد و اين هزينه ها را کی تأمين ميکند و از کجا می آيد و بالاخره به روش کارآگاه کلمبو بپرسيم "انگيزه" آنکه اين چنين از "آدم" برای کشتار "بنی آدم" استفاده ميکند چيست؟
شايد پاسخ سئوال ديروز را بتوانيم در صفحه نخست بيشتر روزنامه های معتبر امروز دنيا بيابيم. تصوير جماعت خشمگين و مشت گره کرده "مومبای" که خواستار رودرروئی با "پاکستان" است و صحبت "جنگ" هم برای اين جماعت مصيبت ديده و خمشگين قابل توجيه شده است.
بنابراين تروريسم در مومبای انگار در طلب طعمه ای بزرگتر از کشتار چند صد انسان است و فرصتی ناميمون آفريده تا با بذر وحشت و نفرتی که کاشته، طوفان درو کند.آيا "تو" چنين فرصتی را در اختيار خصم خود، خواهی گذارد؟آيا "تو" ، تو در مومبای هندوستان و تو در هر نقطه ای در پاکستان، آيا پاسخ "چرا" را در هنگامه خشم و نفرت يافته ای؟
به باور من "تو"، تو انسان نيک سرشت بر اين کره خاکی که شايد خود ندانی که اکثريت مطلق را در برابر "ديوسرشت" ها داری، راهی بجز گشودن چشم خرد، خردی والا، در پيش نداری.
اين مطلب را برای يکی از دوستان خود ايميل کنيد از اينجا چاپ کنيد



رونق مصنوعی، گناه کبيره در اقتصاد - روز دهم
رونق مصنوعی، گناه کبيره در اقتصاد - روز دهم
05/12/2008
صنعت اتومبيل سازی در آمريکا، که خود اتومبيل را به دنيا معرفی کرد و خود بزرگترين نقش را از تبديل آن از يک چهارچرخه هندلی ساده به ماشين هوشمند کنونی ايفا کرده، امروز دارد برای باقی ماندن و ادامه حيات ميجنگد و در طلب کمک برای بقا رو به کنگره آمريکا، يعنی مردم آمريکا کرده است.
مديران غولهای ديترويت، کمپانی های اتومبيل سازی جنرال موتور، فورد و کرايسلر اين روزها متواضعانه در مقابل نمايندگان مردم نشسته، بسياری از خطاها را اذعان ميکنند، قول ميدهند دست از اسراف و تجمل بردارند، به حقوق يک دلار در سال برای خود قانع باشند، از هواپيماهای جت شخصی چشم پوشی کنند و از اين قبيل.
نمايندگان کنگره هم فرصتی يافته و تلافی همه فخرفروشی و نخوت اين مديران برای سالهای مديد را با پرسشهای ملامت بارشان درميآورند.اما باز من و تو بايد بپرسيم چرا و پاسخ اين چرا در بعضی از سئوال و جوابهای نمايندگان کنگره با مديران ديروز قدرتمند و امروز درمانده کارخانه های اتومبيل سازی عيان است، اما بطور نيم بند.
مثلأ آلن مولالی Allen Mulally رئيس کمپانی فورد ميگفت که "توليد مآزاد بر تقاضا" باعث شد تا اتومبيلهای بسياری روی دست آنها باقی بماند. اين پاسخ درست اما، باز پاسخ اين سئوال نبود که "چرا؟" چرا شما که همه کارکشته و عالم بر علم اقتصاد هستيد و صدها مشاور درجه يک اقتصادی داريد، قانون اول و بی تغيير اقتصاد يعنی رابطه عرضه و تقاضا را ناديده گرفتيد؟جواب صادقانه شايد اين بود که صنعت اتومبيل سازی آمريکا تاوان در گذشته زندگی کردن را ميداد. بر خلاف رقبای ژاپنی و کره ای که حتی به امروز قناعت نکرده و برای فردا طرح ريزی کردند.
اتومبيل سازان آمريکائی هنگامی که در اين بازار رقابت جهانی خود را عقب مانده از رقيب ميبينند، آنگاه "گناه کبيره" را در اقتصاد مرتکب ميشوند، يعنی " ايجاد رونق مصنوعی" با ناديده گرفتن مکانيزم عرضه و تقاضا در بازار. که باز اين هم پاسخ بخشی از "چرا"ست.
چرای ديگر، چرای بزرگ آنکه، در حاليکه ايده اتومبيلهای آينده بصورت "هايبرد" و کم مصرف از اين مملکت نشأت گرفت، چگونه در اينجا بفراموشی سپرده شد و در سرزمين های ديگر تکميل شد؟
اما در خود آمريکا در حاليکه بجز خواجه حافظ و شيخ سعدی همه از بحران کمبود انرژی فسيلی آگاه بودند، اتومبيل هامر Hummer که برای هر قدم يک گالن بنزين می بلعد، با تبليغات بسيار بصورت اتومبيل مد روز برای جوانان در آمد.
مديران ديترويت امروز برای بقای صنعت اتومبيل سازی آمريکا خواستار کمک ۳۸ ميليارد دلاری مردم آمريکا هستند و اين مردم هم ميخواهند مطمئن شوند که پولشان به چاه ويل سرازير نمی شود و اين مديران توان مديريت "فردا" را دارند.
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم آذر 1387ساعت 23:7 توسط احمدرضا بهارلو
GetBC(10);
یک نظر

پاس