۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

درغیبت یک انگیزه - روز یکصد و پنجاهم

این دوشنبه که بیاید، بیستم جولای ۲۰۰۹، چهلمین سالگرد اولین گام بشر بر کره ماه فرا میرسد، اما تصور نمی کنم با آنچنان تشریفات و سروصدایی که باید و شاید.
چهل سال پیش، من هم همراه با نسلی که مشکلات زمینی را تمام شده و یا در حال تمام شدن میدانست و چشم بر افلاک دوخته بود تا وسعت کهکشان ها را بنگرد و گذر بر این پهنه بیکران را از عالم خیال به واقعیت نزدیک سازد، همین صحنه، صحنه پاگذاردن «نیل آرمسترانگ» را بر سطح ماه میدیدم و چهره فراموش نشدنی گوینده تلویزیون ایران را که از هیجان موهای خود را گرفته بود و می کشید. انسان آن روزها رویایی را جسته و گریخته دیده بود و گذر از رویا تا واقعیت را آنچنان سنگین و سخت تصور نمی کرد.
قرار بود ماه اولین گام باشد و گام های بعد از سیارات منظومه شمسی شروع و به سفرهای خیال انگیزتری باندازه ابعاد تصورات انسان برسد که معلوم نبود تا کجا امتداد دارد.
آنچه باعث شد تا آمریکا در فاصله ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۲ شش بار بر خاک ماه بنشیند اما انگار در ذهن سیاستمداران انگیزه اش نه آنچنان که ما می پنداشتیم بلکه پیش افتادن و سبقت از رقیبی بود به نام «اتحاد جماهیر شوروی» که با پرتاب اولین ماهواره مصنوعی سرنشین دار و ثبت نام یوری گاگارین، بنام اولین فضانوردی که در مدار زمین چرخیده است، ولوله در جامعه غرب و در آمریکا انداخت که حاضر نبود در این عرصه که پای «حیثیت» دو نظام سرمایه داری و کمونیستی در میان بود از قافله عقب
بماند.
بنابراین اهرم حرکت دهنده این حرکت عظیم و راه تسخیر فضا، اگر کلاهمان را قاضی کنیم بر خلاف تصور نسل ما، پیش از آن که انگیزه های علمی باشد انگیزه های سیاسی بود. و آن گاه که رقیب یعنی شوروی در زمینه اکتشافات فضایی از همان ماهواره سرنشین دار فراتر نرفت و آمریکای در ماه نشسته هرچه پشت سرش را نگاه کرد نشانی از رقیب ندید، باز سیاست بر علم چیره شد و پرونده سفرهای فضایی ماورا مدار زمین از سال ۱۹۷۲ بسته شد و بسته ماند.
در همین ایام بودجه سازمان فضایی ناسا به بهانه های وضعیت اقتصادی و کسادی و جنگ و غیره شدیداً کاهش پیدا کرد و «ناسا» در لاک خود فرو رفت و حداقل در زمینه پرواز انسان به فضا از حد مدار زمین بالاتر نرفت. در عوض تا دلتان بخواهد بر هزینه ها و بودجه نظامی افزوده شد.
نسل مانده در رویای آن زمان هم اندک اندک به جای غور در رویای فضا به تفکر و اندیشه درمورد کابوس تروریسم و فقر و جنگ پرداخت. اینک چهل سال بعد اما این سئوال در برابر بشریت قرار گرفته که آیا باید به طور کلی از خیر سفرهای فضایی گذشت؟ آیا اولویت هایی که در این چند دهه برای جنگ و تروریسم اینک نیز رکود اقتصادی قائل شده اند، اصولاً اجازه بلندپروازی که سهل است، حرکتی پیش رونده به برنامه های فضایی می دهد؟
برای بسیاری و از جمله خود ناسا نیز روشن نیست که در دنیای امروز چگونه هدفی را باید پیش روی جامعه بگذارد که آن را حاضر برای قبول پرداخت هزینه های فضایی کند.
مثلاً وقتی ناسا می گوید دوباره به ماه برگردیم، بلافاصله صدای بسیاری بلند می شود که بعد از ۴۰ سال دوباره به ماه برگردیم ؟
انگار که ما تمامی این چهل سال را در ماه گذرانده و آن را زیر و رو کرده ایم. در حالی که مجموعاً حضور انسان بر کره ماه در طول شش سفر فضایی پروژه آپولو، چیزی حدود ۱۳ ساعت بوده است.
آیا این سیزده ساعت حضور بر ماه ما را از هرچه دانستنی در مورد ماه است بی نیاز می کند؟ آیا ما دیگر همه چیزمان درمورد ماه تکمیل شده است؟
مسئله فی الواقع همچنان مثل همان دوران پیش است، یعنی بدون حضور یک رقیب و یک انگیزه سیاسی انگار هیچ جامعه ای حتی جامعه ای پویا و پیشرونده مثل آمریکا نیز مشکل از جای خود بر می خیزد و گامی و راهی تازه را تجربه می کند.
آنچه ناسا باید به عنوان چالش بزرگ پیش روی دانشمندان خود گذارد آنست که انگیزه ای جلوی این جامعه سخت گیر و مشکل پسند گذارد که حاضر به پرداخت هزینه ای گردد که سودش را در آینده نزدیک احیاناً خواهد دید.

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

اداره مهاجرت آمریکا و قضیه خشونت خانگی در سرزمین های دیگر – روز یکصد و چهل و نهم

در حال حاضر پرونده ای در دادگاهی در سانفرانسیسکو مطرح است، در مورد درخواست پناهندگی یک زن مکزیکی که تنها با حروف اول نام معرفی شده است. L.R از مکزیک آمده، سه فرزند دارد از مردی که با او ازدواج نکرده اما هر بار به زور کتک و آزار او را مورد تجاوز جنسی قرار داده است. این مرد مکزیکی آخرین بار که خبر حاملگی او را می شنود می خواسته او را زنده زنده آتش بزند.
L.R خواستار پناهندگی به آمریکا است زیرا بازگشت خود را در حکم تسلیم دوباره به این موجود و یا نابودی خود و کودکانش می داند. مدارکی که به دادگاه ارائه شده نشان دهنده این روش مستمر خشونت خانگی و آزار جنسی است که در بسیاری از اجتماعات امروز رواج دارد و به عنوان نوعی رسم و رسوم متداول پذیرفته شده است. اما نه در آمریکا. و خوشبختانه نه در آمریکا.
اما در همین آمریکا در سال ۲۰۰۶ و با سختگیری های بیشتری که نسبت به متقاضیان پناهندگی و اصولاً مقرارت مهاجرت در دولت پیشین رواج یافت، یک قاضی درخواست پناهندگی این زن را رد کرد. استدلال این قاضی و وکلای اداره مهاجرت آن بوده که این قضیه یعنی قضیه «قربانی خشونت خانگی» در جامعه دیگر، در چارچوب مقرارت پناهندگی آمریکا نمی گنجد.
در حقیقت آنچه اداره مهاجرت آمریکا را در این مورد و موارد مشابه به سختگیری بیشتر وا داشته بود، ترس از آن بود که اگر این رسم باب شود که زنان آزاردیده از مردان در کشورهای خود خواستار پناهندگی در آمریکا شوند، سیلی از مهاجرین تازه را روانه آمریکا خواهد ساخت که اداره مهاجرت نخواهد توانست از پس آن برآید.
استدلال دیگر این بوده که چنین قضیه ای راه را به روی بسیار تقلبات و ادعاهای دروغ و واهی باز خواهد کرد در حالی که خشونت خانگی در کشوری دیگر انجام شده و ثبوتش در اینجا آنچنان آسان نیست.
و باز مسئله دیگر این که خشونت خانگی که مثلاً در کشوری مثل فرانسه رخ بدهد که خودش قوانین و مقرارت خود را برای مقابله و دادرسی آن دارد نمی تواند اساس درخواست پناهندگی به خاطر خشونت خانگی شود. و خشونت خانگی در اجتماعی باید صورت گرفته باشد که جامعه به نوعی آن را مجاز دانسته باشد.
اما این موضع بی انعطاف و سختگیرانه در مورد قربانیان خشونت خانگی در دولت کنونی آمریکا به گزارش روزنامه نیویورک تایمز تغییر یافته و دولت اوباما دارد راه ها را برای پذیرفتن درخواست پناهندگی از سوی زنانی که در سرزمین خود از سوی مردان مورد آزار و اذیت و کتک و تجاوز جنسی قرار می گیرند و جامعه نیز در برابر این بیدادگری ها اقدامی برای حمایت و دفاع از قربانیان نمی کند، هموار می کنند.
همین قضیه خانم L.R که سیزده سال است از این دادگاه به آن دادگاه حواله می شود،بار دیگر و این بار با نگاهی مسالمت جویانه تر از سوی مقامات اداره مهاجرت، در دادگاهی دیگر مطرح شده و جای شک است اگر درخواست پناهندگی او این بار پذیرفته نشود.
اصل قضیه آن است که آمریکا درمی یابد که برای آنکه مظهری از دموکراسی و احترام به حقوق بشر باشد، هر روز باید آزمونی تازه را پشت سر گذارد.
دولت اوباما بر همین امر وقوف یافته که آمریکا که خود را مدافع و همراه با همه طرفداران رعایت حقوق بشر در سراسر جهان می داند، نمی تواند در مقابل قضیه ای مثل آزار جنسی و خشونت خانگی علیه زنان، هر چند در سرزمینی دیگر صورت گرفته باشد، بی تفاوت بماند.
آمریکا اینک در جایگاهی نشسته که خود را منادی احقاق حقوق انسان ها می داند در هر جا که باشند و با این برداشت، مسئله هر انسان که حقوقش پایمال و لگدمال شود، مسئله بشریت و مسئله آمریکا باید قلمداد شود و با چنین برداشتی، زنی که در گواتمالا مورد آزار و خشونت خانگی قرار می گیرد، مثل خانم رودی آلواردو که نخستین بار در سال ۱۹۹۶ قدم پیش گذاشت و به خاطر خشونت خانگی در کشورش درخواست پناهندگی کرد، می تواند امیدوار باشد که حتی اگر جامعه اش چشم و گوش را در برابر بیداد علیه او ببند، باز در جائی دیگر صدایش به گوش کسی خواهد رسید.
حالا سوال این است که آیا آمریکا می تواند هر زن آزار دیده در اجتماعات زن ستیز را به پناهندگی بپذیرد؟ یا آنکه دنیا باید نگاهی قاطعانه تر به اجتماعاتی کند که زن ستیزی و خشونت خانگی را امری عادی می پندارند و احیاناً جزو امضا کنندگان منشور حقوق بشر سازمان ملل هم هستند.

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

من رأیم را به خانم سوتومایور داده ام – روز یکصد و چهل و هشتم

اگر کسی از من بپرسد و رأی مرا در مورد گزینش خانم سونیا سوتومایور برای احراز یکی از ۹ کرسی قضات دیوان عالی آمریکا جویا شود، می گویم که من در همان روزهای نخست که حرف های این بانوی لاتین تبار را شنیدم، که سرگذشتش را خواندم و مسیر استوار و بی انحراف دختری از میان اقلیت لاتین تبار را در آمریکا دنبال و مطالعه کردم، رایم را داده ام، و گزینش نهائی او را در حکم هوای تازه ای می بینم و بارقه ای از امید برای همه اقلیت ها و مهم تر از همه برای همه زنان.
چگونه است که در رفیع ترین مکان قوه قضائیه این سرزمین مهد دموکراسی که پیوسته از آمادگی تغییر و رفع محدودیت ها برای هر انسان به خود می بالد، تا این زمان که دویست وسی وسه سال از استقلال آمریکا می گذرد، تنها دو زن قدم به این مکان انحصاری مردان گذارده اند؟
چگونه است که در میان هزاران هزار قضات شایسته و فرهیخته زن سهم زنان در مکانی این چنین حساس برای تعیین و تصحیح مسیر حرکت جامعه آمریکا این چنین نادیده گرفته شده است.
هر جای دیگر بود یک حرفی، در آمریکا چرا؟ جز آنکه جامعه مرد سالار دنیا دقیقاً در جائی کم آورده که بیشتر از هرمکان دیگر حضور تعادل دهنده یک زن لازم بوده و لازم است و لازم خواهد بود؟
به هر حال در همین لحظه ای که دارم به رسم روزانه برایت می نویسم، در سنای آمریکا، کمیسیون قضائی آن و اعضای آن که سناتورهای دو حزب دموکرات و جمهوری خواهان آمریکا هستند، ساعت هاست در برابر دوربین های تلویزیونی دارند با او سین جیم می کنند. مثل دیروز، مثل پریروز سوال ها شاید بعضی اوقات تعلق های حزبیش بیشتر از جنبه های منطقی آن باشد، اما این روندی است که بوده و هست و به تصور الان من باید باشد.
درست است که من در قلب خود، گزینش خانم سوتومایور را به عنوان گامی بزرگ در پیشرفت و تعالی دموکراسی و عدالت اجتماعی می دانم. درست است که از هم اکنون می توانم تاثیر این گزینش را بر روحیه همه اقشار متنوع و از هر سو آمده در این سرزمین ببینم، اما می بایست میزان تحمل و قدرت روحی و اطمینان به نفس این بانو را نیز در سرزمین سیاستمداران و سیاست پیشگان می دیدم و ببینم که او از این آزمون چگونه بیرون خواهد آمد؟
او قرار است اگر سنا تصویب کند، در جائی بنشیند که مفسر نهائی قانون اساسی این سرزمین باشد، او باید روح قانون را که دیروز دور به وسیله پدران بنیادگر این سرزمین نگاشته شده در قالب جامعه قرن ۲۱ تفسیر و تعبیر کند.این چنین مکان و مقامی، کوهی از خویشتن داری و تسلط بر خود و اتکا به نفس لازم دارد. واین آن است که خانم سوتومایور در این چند روزه نشان داده و به صورتی مثال زدنی نیز نشان داده است.
با این همه سناتورهای جمهوری خواه، سعی بر این دارند که او را به نوعی در فشار بگذارند و ضعفی از او آشکار سازند. اما این موضوع دیگر مرا آشفته نمی کند، چرا که آنها دارند حق خود را تمرین می کنند و در اقلیت قرار گرفتنشان در سنا، نه تنها زبانشان را کوتاه نمی کند که آنان را جری تر می سازد. کسی هم جرات نمی کند آنها را خس و خاشاک بنامد.
و من شاید در سالهای دوراقامت در این سرزمین، در چنین مواردی احیاناً آشفته می شدم که اینها چرا آنقدر سوالات تکراری می کنند و موضوع را کش می دهند و مگر نمی شنوند که طرف چه می گوید.
اما امروز نه فقط آشفته نمی شوم که از این سین جیم ها، حتی اگر تعلق حزبی داشته باشند، و حتی اگر به نیت یافتن نقطه ضعفی در کاندیدای مورد علاقه و نظر من باشد مثل خانم سوتومایور، استقبال می کنم. چرا که زیبائی سیستمی را می بینم در عمل و اینکه این سیستم چگونه از بانوئی استوار دارد پولادی آبدیده می سازد که من در قضاوت نهائی او برای تعیین مسیر حرکت این جامعه شک به خود راه ندهم.

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

به دنبال عینکی برای ذهن – روز یکصد و چهل و هفتم

در سال های دور دانشگاه در آمریکا، و مشخصاً «آمریکن یونیورسیتی» در همین شهر جایگاه من، واشنگتن، کتابی جلوی رویم بود در مورد نوآوری ها و بداعت هائی که در زمینه فیلم سازی در جریان است و راه از کجا آغاز کرده و در جستجوی دست یافتن چیست. اما حجم پانصد ششصد صفحه ای این کتاب رغبت گشودن آن را نمی داد و گذاشته بودم برای سر فرصت، که ماه ها می گذشت و به دست نمی آمد. تا یک شب که آن را می گشایم و چشمم به مقدمه ای سی چهل صفحه ای می افتد از کسی که نامش را هم پیشتر نشنیده ام، بر کتابی که نویسنده اش کس دیگری است. حالا کتاب مفصل کافی نبود که مقدمه مفصل هم اضافه شد. و من سرسری چند سطر آن را می خوانم که بهانه ای پیدا کنم و نخوانده رهایش کنم. اما انگار که دیگر دیر شده است. دارم حرف های مردی را می خوانم به نام «باک مینستر فولر» که بعدها دانستم روزی آلبرت انشتین در جائی، وقتی او را می بیند به او می گوید، «مرد جوان، تو مرا حیرت زده می کنی» و من نیز که سال های سال دارم به دنبال عینکی می گردم که بر ذهنم گذارم تا دنیا را آنچنان که هست ببینم و هر عینک ایسم و ایست و مرام و مسلک و مذهبی نمره اش با چشم ذهن من جور در نمی آید، ناگهان در می یابم که عینک اندازه و نمره ذهنم را یافته ام.
می خواهم بدوم بیرون و فریاد یافتم یافتم سر دهم که می بینم بهتر است از خیر آن بگذرم که «عاقلان» خواهند گفت طرف زده به سرش.
به جای آن و از آن شب می دانم که باید آنچه را یافته ام با تو در میان گذارم و این یافته صد البته پاسخ سوال های من و تو نیست. این یافته تنها عینک نمره ذهن است که پیرامونت را بنگری و عاری از عدسی های محدب و مقعر تعصب های ذهنی، نژادی، مرامی، دینی، قومی و غیره صورت مسئله را درست نگاه کنی، حالا پاسخ پیشکشت.
«باک مینستر فولر» اما برایم به صورت نامی در آمد که باید می رفتم ببینم کیست، واین ذهن جوان و پویا از کجا می آید. و تازه درمی یابم که این ذهن جوان و پویا متعلق به مردی است که در آن روزها ۸۱ ساله بود.
نگرش او به دنیا اما نگرشی متفاوت با همه اما در هارمونی و هماهنگی با همه اندیشه های انسان دوستانه و زندگی دوستانه است. او واژه ای را به کار می برد که ساخته خود اوست، واژه «Livingry» که مفهومی است مخالف با «Weaponry» و «Killingry» واژه ای که کلیت خدمت به انسان و این سیاره و موجودات آن را با خود دارد که در تضاد است با «اسلحه» و «کشتن».
او در کتاب «کشتی فضائی زمین» می گوید ما ساکنان یک کشتی فضائی عظیم هستیم به نام زمین که ا سیستمی از ستارگان و کرات دارند ما را به سوئی می برند. مشکل کار ما این است که ما آن دفترچه راهنمای کار کردن با این کشتی فضایی را نیافته ایم و نداریم.
او در زندگی پر باری که تجربه می کرد پیوسته با یک سئوال دست و پنجه نرم کرده بود و آن که آیا انسان سرانجام بر این سیاره به رستگاری و عافیتی دیرپا خواهد رسید؟ و اگر می رسد چگونه؟
چگونه می توان این انسان هراسیده از یکدیگر، این انسان را که هنوز می پندارد آنچنان که مالتوس پنداشت، که ازدیاد جمعیت و نرخ رشد آن با تصاعد هندسی، زمین را که نرخ رشد منابع آن با تصاعد حسابیست به کمبود خواهد کشاند و در آخر باید مردم سر هم را بخورند تا از گرسنگی و قحطی نمیرند آسوده خاطر ساخت؟ که خیالتان راحت باشد که بر این سیاره، این منزلگاه ما، همه چیز برای همه موجود است، زیادتر از آن هم هست، و بقای من در گرو از میان برداشتن تو نیست.
«باک مینستر فولر» در ستیز با دانش ها ی خطی و تخصص های محدود بود و «تنها تخصص» را نه شایسته انسان که فقط در شان حشرات می دانست که مثل زنبورهای کارگر یا جنگجو، یا زاد و ولد فقط باید کار خودشان را بکنند.
او هر انسان را به عنوان یک موجود منفرد، در ارتباط و جزئی از عالمی می دید که در هر لحظه با این انسان بر یکدیگر تاثیری متقابل می گذارند و بر حجم ذهنی این عالم هستی می افزایند.
به همین سبب باک مینستر فولر را نمی توان در یک حرفه و یک طبقه بندی قرار داد که او آرشیتکتی بداعت آفرین، آینده نگر، طراح، مخترع، مولف و نویسنده و مجموعه ای بود از همه این ها و فراتر.
او کلماتی مثل بالا و پایین را بر کره چرخنده ای که هر لحظه بالا و پایین آن در تغییر است بی معنا می دانست و واژه «برون» و «درون» را جایگزین آن کرده بود که نسبت وضعیت هر موجود را با مرکز زمین معین می کرد.
او به انسان و رسالت او بر این صحنه هستی اعتقاد داشت و اساس این عالم هستی را فراتر از خیالات موهوم، روز فاجعه و روز آخر و این لاطلائات تکرار شده برای هزاران سال می دانست.

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

باید از آمار مدد گرفت یا اخبار – روز یکصد و چهل و ششم

آینده نگری و تمیز قائل شدن آن با روش های معمول قرن ها مثل رمالی و پیشگوئی و رمل و اسطرلاب و خواب نما شدن و ستاره شناسی و ستاره نشناسی! در حقیقت اعتبارش باید به نویسندگان علمی – تخیلی و ادبیات علمی برسد، که سر سلسله آنان نیز ژول ورن نویسنده فرانسوی قرن نوزدهم است و با اختلاف زمانی اندکی، اچ جی ولز قرار دارد که در حقیقت هر دو این آینده نگران را باید پدر ادبیات علمی خواند.
ژول ورن با داستان هائی از سفر فضائی و مسافرت به ماه، بیست هزار فرسنگ زیر دریا و دور دنیا در هشتاد روز، و اچ جی ولز با داستان هائی چون ماشین زمان، اولین مردان بر کره ماه، مرد نامرئی و جزیره دکتر مورو، افقی را در برابر بشریت گشودند که در سال هائی که آمد، و متجاوز از قرنی که گذشت، بسیارشان با تفاوت های اندکی به وقوع پیوستند. انسان به ماه سفر کرد هر چند دقیقاً تجربه اش چون تجربه های داستانی ژول ورن و اچ جی ولز نبود، اما در مجموع آنچه این دو گفته بودند، به صورت حیرت آوری شبیه به آن بود.
ماشین زمان اچ جی ولز، هر چند هنوز که هنوز است در خم کوچه اول مانده اما اختراع زیر دریائی بسیار پیشرفته تر از زیر دریائی «کاپیتان نمو» در داستان بیست هزار فرسنگ زیر دریا، سال هاست که انجام شده و فراتر از آن نیز تجربه شده است.
این آینده نگران اولیه، به هر حال در نگرش به آینده اشتباه دوران من و تو را مرتکب نمی شدند که اساس تخیل و تصورشان را به جای «علم و آمار» به «اخبار» بسپارند.
آنچه نویسندگان ادبیات علمی امروز برای نگرش به دنیای آینده اساس کارشان را بر آن سوار کرده اند، نگاهی به دنیای امروز بر اساس اخبار رسانه ها و تصویر «آینده» و فردا بر اساس «امروز» به صورتی است که اینان می بینند. و مشکل ما دقیقاً در همین است.
«خبر» و آنچه در روزنامه و تلویزیون منعکس می شود، زمانی خبر تلقی می شود که امری نا معمول باشد و گرنه امر معمول در دنیای ما «خبر» نمی شود.
امروز صبح صد هزار اتومبیل در خیابان ها مردم را به سر کارهایشان رساندند. اما با همه فراگیری اگر ایستگاهی تلویزیونی بخواهد این را به عنوان خبر بگذارد، من و تو به آن نگاه نخواهیم کرد. خبر آن است که ده تا تصادف اتومبیل اتفاق افتاد و مثلاً ۱۸ نفر زخمی و تلفات داشت.
بنا بر این می بینی که خبر یعنی گزارش نا معمول و درست بر عکس آمار است که مجموعه ایست از معمول ها و یک نویسنده با حوصله و اهل حساب و کتاب اگر بیاید و آنها را کنار هم بگذارد و درسال های مختلف با هم مقایسه کند، با ذهنی خلاق می تواند به کمک آن بخشی از دور نمای آینده را ترسیم کند. اما نویسنده امروز، ظاهراً هم حوصله اش را از دست داده و هم زیاد اهل حساب و کتاب نیست. خبرها را کنار هم می گذارد و دوار سر می گیرد و خود را در دنیائی تصور می کند که پیرامونش را تروریسم و دزدی و قتل و کشتار و بی رحمی و سقوط ارزش های انسانی و غیره گرفته است و بر پایه این برداشت از امروز به نگارش تصویرمخدوشی از فردا می پردازد.
این «فردا» اما بر اساس اخبار و نه آمار امروز بنا شده و حد اقل اینکه نباید زیاد جدیش گرفت.
در همین سال های اولیه قرن بیست ویکم و علی رغم رخدادهائی مثل حملات تروریستی یازدهم سپتامبر و جنگ عراق و دیگر حوادث ناگواری که معرف حضورتان است، به نوشته «فرید زکریا» ژورنالیست روشن ذهن آمریکائی در کتاب «دنیای بعد از دنیای آمریکائی»، در حقیقت وضعیت انسان در مجموع پیشرفتی بی سابقه داشته است. مثلاً در فاصله سال های ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۷ میانگین درآمد «انسان» نرخ رشدی معادل ۳/۲ داشته که در تاریخ بشریت بی سابقه است. حالا در این سال ها القاعده و تروریسم و جنگ و کشتار هم بوده، اما اینان اخبارند و نرخ رشد میانگین درآمد مردم آمار است. پیشگوئی با کمک اخبار انجام می شود، اما آینده نگری باید با مدد از آمار صورت گیرد.
و من هرگز نه پیشگوئی و نه پیشگو را جدی گرفته ام، آینده نگر را اما چرا.