۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

جیمز کامرون و اواتار









اواتار تجربه تکمیل شده ایست از سینما. سینما بمعنی چیزی فرا تر از فیلم. یعنی سینمایی که فعلا فقط میتواند
در سالن سینما تجربه شودوتفاوت دارد با فیلمی که میشود انرا با دی وی دی روی تلویزیون هم نگاه کرد.
بنا بر این اواتار میان خود با پیشتازان پیشین برای نزدیکتر شدن به مفهومی بنام سینما فاصله ای بزرگ ایجاد میکند
نظیر انچه استانلی کیوبریک با اودیسه فضایی دوهزارویک درسال هزارونهصدو شصت وهشت انجام داد.
کیوبریک در ان موقع گفته بود اگر روزی اثری در مورد فضا ساخته شود که تکمیل تر از اودیسه فضایی باشد احتمالا
چنین اثری باید نه در روی زمین که در جایی ماورای زمین ساخته شود.
و امروز جیمز کامرون اواتار را براستی در ماورای زمین ودر سیاره ای تصوری بنام اواتار ساخته است و او نیز همچون
کیوبریک از پیشرفته ترین نکنو لوژی زمان خود بصورت اعجاب آوری بهره گرفته و تصور بدیع خود را در پدیده ای بنمایش
گذارده که سینما نامیده میشود وبایدفقط همراه با دیگران در تاریکی سالن سینما تجربه کرد و در امتداد داستان زیبای ان
دسته جمعی پیش رفت.
جیمز کامرون سرزمین خیالی خود اواتار را با مردمان ان بصورتی تصویر میکند که در ان گل و گیاه و پرنده و چرنده و حتی
سنگ و سخره در هارمونی و هماهنگی کاملند تا آنزمان که موجودی که عاطفه و احساس را در خود کشته است بنام ادم امروز
پابراین سرزمین هماهنگ میگذارد و انرا باتش میکشد. ادم دو بعدی و کلیشه ای امروز آنچنان در این بیداد بی تعقل پیش میرود که تو نیز همراه با دیگر ادم هایی که با تو نظاره گر
این بیدادند خود را بیگانه با اینان و یگانه بامردمان آواتار میپنداری و هم رزم انان در نبرد علیه ادم هاقرار میگیری.
شاید نیز گاه انرا با حوادث و رویدادهای روزانه مقایسه کنی و شعار هایی که هرروزه بعنوان خبر بخوردت داده اند را دگر بار
و این بار با دیدی تازه بنگری.
در کوتاه کلام جیمز کامرون با آواتار پدیده سینما را بگونه ای تکمیل کرده که باید اول تجربه اش کنی تا بعد بتوان در موردش
حرف زد.
جیمز کامرون و اواتار بهر صورت فصل تازه ای را در تاریخ سینما گشوده اند که سر فصل جهشی بزرگ در سینما و راهگشای
بداعت های اینده در پدیده هنوز تکمیل نشده سینما خواهد بود

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه


اگر درست به تاریخ رجوع کنیم و از حشو و زوائد و تحریف های آن اجتناب کنیم
خواهیم دید که در طول تاریخ اکثریت نبردها در میدان های نبرد،سرنوشتشان تعیین نشده و فاتحین و مغلوب ها را افکار و اندیشه مردمان تعیین کرده اند
و پیوسته آنکه توانسته قدرت خود را بیش از آنکه هست به دیگران بقبولاند و آنکه توانسته احساس نومیدی و یاس در اردوی حریف ایجاد کند،برنده شناخته شده و پس همچون برنده عمل کرده است
آنچه امروز و درمبارزه مردم ایران برای گرفتن حق خود که آزادی و دموکراسیست،درمقابل حاکمی که حرف حساب بخرجش نمیرود دیده میشود نیز دقیقا همان میدان نبردیست که حریف تنها سلاح خود را که سلاح تبلیغات باشد،با همه رسانه هایی که درخدمت دارد برای آوردن یاس و نومیدی به اردوی ایرانیان طالب آزادی بکارمیبرد.
اما این حربه درمقابل حریف هشیاری چون مردم ایران که دست حریف راخوانده اند،به تصور ما دیگر کارگرنخواهد بود
با این همه بهم یادآوری میکنیم و یادآوری خواهیم کرد که آنکه نومید شد بازنده است
و مردم ایران با آن فرهنگ و آن ذکاوت،در این میان نه نومید و نه بازنده خواهند بود

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

روز آخر

امروز سه شنبه هشتم سپتامبر سال ۲۰۰۹ (هفدهم شهريور ۱۳۸۸)، و اين آخرين برگ دفتريست که سال پيش نوشتن روزانه اش را برايت آغاز کردم. يعنی فردا که بيآيد من در اينجا، در صدای آمريکا، خانه دوم من در سی سالی که گذشت و نميدانم چگونه گذشت، نخواهم بود تا اين روزانه نگاری را دنبال کنم.
دل از اين محفل کندن البته، همچون دل از اين ساختمان کندن که در هر گوشه اش چهره متبسم دوستی جلويم سبز ميشود، که از هر قوم و ملتی را که فکرش بکنيد هست، آسان نيست، اما ادامه زندگيست که در ترسيم خطوطش خودم هم مانده ام که چقدر دست داشته ام و چقدر نداشته ام.
اما يک نکته را ميدانم. اينکه پايان راه من و صدای آمريکا، بگونه ای هست که پيوسته آرزو داشتم باشد. يعنی آنگونه جدائی که نه رنجش خاطری تصميم را باعث شده باشد، نه کسی عذرم را خواسته باشد و نه کسی هلم داده باشد.
رسيده ام به نقطه ای و مکانی در ذهن که راهی ديگر در پيش گيرم، بی آنکه رشته الفت و محبت با صدای آمريکا و همه آدمهای شريفی که در آنند و افتخار همکاريشان را داشته ام بگسلم.
صدای آمريکا به من اين فرصتی يگانه داد که در اين سی ساله به آرزوی هميشگی خود جامه عمل بپوشانم. آرزوی خدمت به دو سرزمين، به ايران و به آمريکا که هرگز منافع حقيقی و دراز مدت مردمانش را در تضاد با يکديگر نديدم. حتی اگر نابخردی اين حاکم و آن مقام در روزها و دوران هائی اين حقيقت را وارونه جلوه داده باشند. و من بخاطر اين فرصت تاريخی که صدای آمريکا در اختيارم گذاشت، فرصتی که از سالهای گروگانگيری و جنگ تا روزهای اميد و روزهای ارتباط با تو را شامل ميشود، سپاسگزارم و از ياد نخواهم برد.
صدای آمريکا به من فرصت داد تا بسيار بيآموزم و آموخته ام را نيز با تو در ميان گذارم و باز از تو بيآموزم.
اين چنين نعمت و فرصتی را نه ميتوان دست کم گرفت و نه فراموش کرد. اما اينکه از اين نعمت و فرصت تا چه حد استفاده کرده باشم که بجای فقط ذکر مصيبت و ملال، بدرد تو خورده باشد، قضاوتش با من نيست و حرف حرف توست.
اما پايان حکايت من با صدای آمريکا نيز پايان حکايت من با تو نيست. و تو باز از من خواهی شنيد تا آنزمان که بخواهی.
امروز فقط از ديد من پايان يک دوره اداری و کاريست که شب ۲۲ نوامبر سال ۱۹۷۹ (۱ آذر ۱۳۵۸) شروع شده و به امروز ميرسد که حدودأ سی سال از آن گذشته است.
اما بجز سپاس از صدای آمريکا و سپاس از تو، سپاس بزرگ ديگری هم ميماند که بايد نثار يک بيک همکارانی کنم که در درجه اول دوستانم بودند و هميشه با من همراه، که در اين سی ساله هرگز دست تنهايم نگذاشتند، با هم روزها و شب ها را که از شماره فزونند پشت سر گذاشتيم و با هم بسيار گفتيم و مهمتر از همه خنديديم و از ته دل خنديديم.
الفت من با اينان که بسياريشان نيز ديگر در اين ساختمان نيستند پيوستگيست، از آقای يحيوی بگير و بيا تا گيتی و آن گيتی ديگر و فرح دخت و ليدا و حميد و بهروز و بهروز ديگر و عباس آقا و علی و رامش و نازی و انوش و ستاره و نادر و فريدون و اکبر و سعيد و حيدر و منصور و ايرج و همايون و تا جوان هائی که امروزه دارند جای قديمی ها را پر ميکنند و برايشان آرزوی موفقيت دارم، "موهبتی بود در کنارتان".
از عنکبوتی های عزيز که در اين يکساله مهمانشان بودم سپاسگزارم بخصوص از بهروز و سعيد و داراب و البته دو مريم عزيز، يعنی هم مريم و هم مريمو!! (ميدانی در شيراز مريم را اينطور صدا ميزدند).
فردا که بيآيد اما، راهی ديگر آغاز خواهم کرد که از خوب حادثه، هنوز حرفی برای گفتن دارم و تا آنزمان که چنته ام ته نکشيده باشد، اين حرف را با تو همچنان ادامه خواهم داد.

سه شنبه، هشتم سپتامبر ۲۰۰۹ برابر با هفدهم شهريور ۱۳۸۸
احمد رضا بهارلو.

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

و پایان آخرین برادر – روز یکصد و هفتاد و چهارم

و سرانجام بازمانده آخر از برادران پر آوازه کندی، و مردی که به گفته پرزیدنت اوباما هر سند عمده قانونی در این کشور در جهت پیشبرد حقوق مدنی، بهداشت، اقتصاد و بهزیستی مردم آمریکا، نام او را با خود داشت و حاصل تلاش های او بود، مغلوب سرطان کشنده ای شد که در این ماه های گذشته، قدرت و توان فعالیت را از او گرفته بود و نیک می دانست که در این جدال، نه راهی برای پیروزی و نه روزنه ای برای گریز باقیست.
سناتور ادوارد کندی یا به گفته آمریکائیان «تد کندی» بزرگ خاندان کندی اما کوچکترین برادر از چهار برادری بود که سه تن در راه خدمت به این سرزمین جان از کف دادند و دو تن آخر، در سوء قصدهائی جان باختند که تا امروز واقعیت آن بر جهانیان آشکار نشده است.
قتل پرزیدنت کندی در نوامبر ۱۹۶۳ به عنوان بزرگترین معمای قرن بیستم و از دید بسیاری بزرگترین سرپوش گذاری و فریب قرن در تاریخ آمریکا همچنان اسرارش مکتوم باقی ماند و پنج سال بعد در سال ۱۹۶۸، ترور رابرت کندی، به دست موجودی به نام سرحان بشار سیرحان، با انگیزه ای موهوم که تا امروز هم قابل قبول برای هیچ عاقلی نبوده، تنها ادوارد را از جمع برادران افسانه ای کندی باقی گذارد که در زمان حیات جان کندی و رابرت در سایه آنان در حرکت بود و پس از مرگشان اگر نه در کاخ سفید آمریکا اما در سنای آمریکا به مدت ۴۶ سال به صورت بزرگترین غول لیبرال که دوست و دشمن احترامش را داشتند در آمد و مهمتر از همه همچون جان کندی و رابرت کندی، پیوسته در گزینش میان صاحبان منافع مخصوص و مردم، جانب مردم را گرفت.
آنچه خانواده کندی را متمایز از هر سلسله ای در آمریکا و شاید در ذهن همه جهانیان می کند نیز پذیرش این فکر از سوی مردم آمریکا بوده که این خاندان با همه شکوه و ثروت و شوکت، پیوسته هوای مردم را داشته و جانب مردم را گرفته اند.
مردم آمریکا در ذهنیت تاریخی خود پذیرفته اند که قتل پرزیدنت کندی، گواهیست بر آنکه او در گزینش میان مردم و غیر، جانب مردم را گرفته بود و قتل ناموجه مردی چون رابرت کندی را نیز نشانی دیگر برای توجیه باور خود می دانند که رابرت کندی در گزینش میان مردم و غیر، به مردم روی می آورد.
بسیاری از مردم آمریکا حتی شکست ادوارد کندی را در برابر جیمی کارتر در مبارزات انتخاباتی سال ۱۹۸۰، گواه دیگری دانستند بر آنکه گروهی نامرئی وجود او را در کاخ سفید نمی توانستند تحمل کنند. و این را نیز ناشی از آن می دانستند که او نیز چون دیگر برادران جانب مردم را همچنان خواهد گرفت.
اما او در همان زمان شکست، در سال ۱۹۸۰ و در سخنرانی خود در کنوانسیون حزب دموکرات آمریکا در مدیسون اسکوایر گاردن گفت با آنکه مبارزه انتخاباتی برای او پایان یافته اما «آرمان ها پا بر جاست، امید باقیست و رویا هرگز نخواهد مرد»
و او تجلی این رویا را در سال ۲۰۰۸ در وجود مردی دید به نام باراک اوباما. حمایت قاطعانه او و کارولین کندی، دختر پرزیدنت جان کندی، از اوباما در بیست و هشتم ژانویه ۲۰۰۸ در حقیقت جان تازه ای به مبارزات انتخاباتی اوباما بخشید و او را در مبارزه شانه به شانه با هیلاری کلینتون، گامی بلند پیش راند.
سناتور کندی در روز آغاز ریاست جمهوری اوباما با صندلی چرخ دار، درمانده از سرطان مغزی که از پایش در می آورد، اما با اراده ای چون کوه خود را به مراسم ادای سوگند رساند تا با چشم خویش تجلی رویای همه عمر خود را ببیند. او آمده بود تا گزینش آخر خود را سربلندانه نظاره کند.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

خبر- خبر نادرست - خبر تحریف شده – روز یکصد و هفتاد و سوم

در این دوران که یکی از اسمهائی که برایش گذارده اند، دوران مبادلات اطلاعاتی آنی در سطح دنیائیست، قرار است «اطلاعات» در کوتاه ترین مدت از راه وسائل ارتباط جمعی و همین طور وسائل ارتباط فردی، در اختیار همگان قرار گیرد و این همگان ساکنان همه سرزمین ها در هر کجای این کره خاکی هستند.
اما درحالیکه وسیله ارتباط یعنی آنچه Medium خوانده می شود به صورتی جهشی خود را تکمیل کرده (و نمونه اش را در انعکاس حرکت مردم ایران بعد از انتخابات و پیامدهای آن دیده ایم) در زمینه خود اطلاعات هنوز ما سرگردان در میان سه نقطه در حرکتیم.
اول، اطلاعات، که قرار است به صورت خبر از من به تو و از تو به من و یا از طریق رسانه های گروهی به من و تو برسد، که اسمش را information می گذارند.
دوم اطلاعات اشتباهی، که ظاهراً بدون قصد و غرض و بیشتر روی سهل انگاری تا قصد و غرض مبادله می شود و رد آن را هر روز در ارتباط های فردی یا گروهی می بینی. این اشتباهات خبری، مثل این است که بنده مثلاً اسم نخست وزیر ایتالیا را اشتباه بنویسم، که به خودم زحمت نداده باشم مثلاً وقتی از تعداد جمعیت هند می نویسم بروم و آمار را درست نگاه کرده باشم و رقمی نادرست بنویسم. اصل مطلب آن است که در این مورد که اسمش را گذاشته اند Misinformation توطئه و نقشه ای در کار نیست که ذهن تو را به جائی نادرست هدایت کند و اگر هم کند، عمدی نیست.
و سوم و یکی از مطرح ترین انواع مبادله اطلاعات، Disinformation یا تحریف اطلاعات است. در این حالت آنچه به نام خبر به دست من و تو می رسد عامداً تحریف شده و تغییر شکل داده تا تو را از رسیدن به نتیجه ای معقول بازدارد و به نتیجه نامعقولی سوق دهد که هدف این سیستم تحریف اطلاعاتی بوده است.
در سی سال گذشته در ایران از آنجا که انقلابی رخ داد و طبیعتاً پشت هر انقلابی آنان که به قدرت می رسند باید هیچ نکته مثبتی از پیش از انقلاب در ذهن جامعه باقی نگذارند یکی از طولانی ترین و مداوم ترین روش های تحریف اطلاعات تمرین شد و هنوز هم ادامه دارد. این هم منحصر فقط به ایران نیست و هر جامعه بعد از انقلاب مثل روسیه که به شوروی تبدیل شد، یا چین یا کوبا و غیره این شیوه تحریف اطلاعات و وارونه جلوه دادن اطلاعات به عمد را به کار برده اند.
این شیوه که مخرب ترین نوع استفاده از سلاح اطلاع رسانی است اما بیشتر اسلحه ای بوده که ازسوی دولت ها و دیکتاتورهای تمامت خواه مورد استفاده قرار گرفته و می گیرد اما لایه های پایین تر اجتماع هم به تبعیت از دروغ پردازی حکومت در حد خود به شیوع اطلاعات تحریف شده در جامعه می پردازند. بی جهت نیست که می شنویم در ایران، در طول سال ها خاطرات قلابی بسیاری از مقامات بالای رژیم گذشته با عکس و تفصیلات منتشر شده و خیلی ها نیز این خاطرات را خوانده و آنها که هوشیارترند از خودشان پرسیده اند، خوب این شخص که آنقدر هم مثلاً در دربار آن زمان جایش بالا بوده و با آنها خویشی و قرابت داشته، چرا این طور به سیم آخر زده و هیچکس و هیچ چیز را سالم باقی نگذاشته؟ اما به هر حال بخشی از جامعه نیز همین جعلیات را تحویل گرفته و احیاناً پذیرفته است.
اما روش تحریف اطلاعات و Disinformation در اجتماعات آزاد و سیستم های دموکراسی نظیر آمریکا نیز به وفور یافت می شود. از مجلات جنجالی و Tabloid ها که ملغمه ای از حقیقت و دروغ را عامداً با هم قاطی می کنند گرفته، تا تحریف اطلاعات در دست سیاستمداران در جائی که سیاست اقتضا می کند.
بالاترین و شدیدترین انواع آن نیز که در آمریکای امروز رواج یافته تحریف اطلاعات و Disinformation در مورد برنامه بهداشت عمومی و بیمه همگانی عرضه شده توسط پرزیدنت اوباماست که آماج این موج تحریف اطلاعات قرار گرفته و دست هائی که به نام صاحبان منافع خاص خوانده می شوند در حقیقت هدایت کننده این موج هستند. و قضیه تا به آنجا می رسد که مثلاً خانم سارا پی لین، کاندیدای معاونت ریاست جمهوری در انتخابات گذشته راحت و پاکیزه می آید و به مردم می گوید، بنا به این برنامه، هیئتی که اسمش را هم گذاشته هیئت مرگ از طرف اوباما، تعیین می کند که والدین شما باید کی بمیرند.
ابعاد این دروغ بزرگ اما به جائی رسیده که رسانه های گروهی آمریکا نیز دریافته اند فقط با نقل اینکه فلانی چه گفت، نمی توان خبر را به مردم داد و آنگاه که خبر از اصل دروغ است خبرنگار باید حداقل در پایان نقل یک دروغ از یک چهره صاحب نام بگوید که چنین ادعائی پایه و اساس ندارد.
این ما را می رساند به یک نقطه دیگر، یک نقطه متحول شده در ژورنالیسم امروز که راه خود را هشیارانه با زمان و مکان خود تصحیح می کند و تفصیلش نیز می ماند تا روزی دیگر.

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

آیا گاه خوابمان می برد یا عینکمان را گم می کنیم که ... - روز يکصد و هفتاد و دوم

دو نفر، دو خانواده و یا دو قوم بعد از مدتی که از هم دور افتاده باشند، وقتی به هم می رسند، دقیقاً نمی دانند چه کنند که آن یکی را آزرده نکنند.
چه بگویند که به تریز قبای آن طرف برنخورد. مثل ایام گذشته با او رفتار کنند یا نه. مبادا طرف عوض شده و دیگر نشود چون گذشته با او گفت و شنید. سیاست که جای خود دارد. مطمئن نیستی که درمورد مسائل ساده تر از آن طرف چه موضعی دارد که حرف و کردار تو مایه رنجش کسی نشود.
این حکایت، حکایت دیرین میان ایرانیان خارج از ایران و ایرانیان درون ایران بود، برای سالهای بسیاری که چون برق سپری شد. سالهای ابتدای انقلاب و اعدام های گروهی و جنگ و سفارت گیری که درست در زمانی رخ داد که ارتباط میان درونی ها و بیرونی ها به حداقل رسیده بود.
زمستان سرد و چندین ساله ای را که ایرانیان در درون ایران تجربه کردند، جایی که بقول جوانی، دیدن حتی یک روزنامه چاپ رنگین بصورت آرزویی برای کودکی درآمده بود که زندگیش اشباع از سیاه و سفید بود. برای برون مرزی ها شاید گفتنش آسان باشد، اما احساسش را گمان نکنم.
آن روزگار اما مثل هر روزگار دیگر یادها را از یاد دو طرف پاک نکرده بود و هر دو سو با همه بمباران تبلیغاتی که برای جداسازی آنها از هم میشد اجازه ندادند که اراجیف تزریقی جای «یاد»ها را در ذهنشان بگیرد و این یادها را نیز همچون کتاب و فیلم معروف فارنهایت 451 به کودکان خود منتقل کردند.
وقتی می گویم علیرغم بمباران تبلیغاتی منظورم آنست که در آن سو حکومت بطور سیستماتیک همه ایرانی های خارج از ایران را دزدهای بی خبری معرفی می کرد که پول مملکت را برداشته اند و در بهشت های زمینی خرج عطینا می کنند و ککشان هم بحال داخلی ها نمیگزد. در این طرف همه کوشش آن بود که هر که در آنجا مانده، در صف حزب اللهی و بسیجی و آنهاست که فقط مشت نشان می دهند و چیزی به نام منطق در کله شان نیست.
اما «یاد» یاد گرانبهایی که در ذهن ایرانیان نشسته و پاک شدنی نیست همه این مهملات تبلیغاتی را بی ارج باقی گذاشت و از همان آغاز بجستجوی راهی چه در مجاز و چه در واقعیت برآمد. برای پیوند میان این دو پاره به عمد از هم گسسته.
این پیوند، این ارتباط بناحق گسسته شده میان ایرانیان به لطف هوشیاری و چشم و گوش بازی و همت بلند هر دو طرف و با مدد از تکنولوژی که خوشبختانه ذهن ایرانیان برای پذیرش آن پیوسته آمادگی داشته و دارد، پلی میان این دو بوجود آورد که باید طولانی ترین پل دنیا خوانده شود، هرچند در مجاز است.
با این همه گاه در کوران حوادثی که به سرعت می رسند و میگذرند، مثل حرکت شجاعانه میلیونها ایرانی در یافتن پاسخ آنکه « رأی من کجاست؟» حداقل این طرفی ها با همه همدردی و همیاری که نسبت به ستمی که بر هموطنان آنها می رود نشان داده و نشان می دهند، گاه باز در میانه راه صورت مسئله یادشان میرود و باز فیلشان یاد هندوستان می کند و انگار دست خودشان هم نیست، در حالی که باید دست خودشان باشد.
وقتی از درون ایران حکایت تجاوز ننگین به پسران و دختران ایرانی را در داخل دوزخ هایی بنام زندان می شنوی، تصور نمی کنی مجادله من و تو، مجادله بر سر این که این پرچم درست است یا آن پرچم، این شعار درست است یا آن شعار، فلان اتفاق تاریخی کودتا بوده یا انقلاب، رنگ سبز بهتر است یا نمیدانم چه رنگ، نه در شأن من و نه در شأن تو و نه کمکی اندک برای جوانیست که برای آزادی جان برکف میگذارد و برای حدیث کهنه و فرسوده این رنگ و آن رنگ تره هم خورد نمی کند؟
برای ما رساندن پیام ایرانیان درون ایران به دنیا باید مهمتر باشد یا این که این پیام در چه لفافه ای و با چه رنگ پیچیده شده باشد؟
آیا ما خوابمان میبرد یا گاه عینکمان را گم می کنیم که صورت مسئله ای باین درشتی و آشکاری را نمی بینیم؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

خالق 60minutes درگذشت - روز يکصد و هفتاد و يکم

دیروز Don Hewit ، مردی که بنام خالق برنامه تلویزیونی 60minutes (شصت دقیقه) اشتهار داشت، درگذشت. معمولاً که چه عرض کنم، عموماً فیلم هایی را که تماشا می کنی با نام هنرپیشگان آن شناسایی می شوند و برنامه های تلویزیونی نیز با نام گویندگان و مجریان آن. بنابراین سازندگان و بوجود آورندنگان اصلی معمولاً نامشان آن پشت مشت ها پنهان میماند و تنها خود اهل فن از احوال و از نقشی که اینان ایفا کرده اند آگاهند.
درمورد Don Hewit هم قضیه به همین ترتیب است و حتی فراتر از کار بزرگ سیاسی-خبری جاذب که در سال ۱۹۶۸ آغاز شد.
رد Don Hewit را باید به سالهای پیش از آن زد. سال ۱۹۶٠ که او اولین مناظره تلویزیونی میان دو کاندیدای ریاست جمهوری آن زمان جان کندی و ریچارد نیکسون را براه انداخت.
از دید بسیاری از تاریخ نویسان آن مناظره تاریخی، براستی نقطه تعیین کننده بود در رقابت دو کاندیدایی که شانه به شانه هم میتاختند. یکی ریچارد نیکسون معاون رئیس جمهوری محبوب جون دوایت آیزنهاور از حزب جمهوریخواهان و آن دگر جان کندی سناتور جوانی از خاندان پرآوازه کندی کاندیدای دموکرات ها. در آن مناظره معروف که هیچیک از دو کاندیدا از نظر گفتن و پیام خود را رساندن، ضعفی نشان نداد اما، چهره رنگ پریده و عرق کرده و حتی لباس ریچارد نیکسون در قبال چهره برنزه و لباس خوش دوخت و اطمینان بنفسی که کندی جوان از خود نشان داد، بگمان بسیاری عاملی شد که در انتخابات ۱۹۶٠ جان کندی را پیروز و روانه کاخ سفید کرد.
Don Hewit در ۱۹۶۸، برنامه دنیاگیر 60minutes را در شبکه CBS بوجود آورد که در حقیقت پایه گذار مکتبی در تلویزیون شد که پیش از آن بیشتر به روزنامه ها و مجلات خاصی محدود شده بود.
او فکر ژورنالیسم تحقیقی را با برنامه 60 دقیقه که با تیمی قوی از گویندگان و مجریان چون مایک والاس، هری ریزیز و دن رادر، همراهی می شد در تلویزیون تحقق بخشید و با مداومتی که برنامه 60 دقیه در تعقیب و دنبال کردن رخدادها فراتر از پوشش خبر، بلکه در جست و جوی چگونه و چرا نشان داد این گونه ژورنالیسم پویا و کنجکاو را که با تصویر همراهی میشد، الگو و مایه تقلید های خوب و بد در سالهای تا امروز کرد.
تیم 60Minutes برای هربخش خود، تیمی را روانه تعقیب یک داستان، حادثه، یا شخصیت سیاسی و اجتماعی می کرد و بجای مصاحبه های نرم و محافظه کارانه گاه در برابر این شخصیت و آن سیاستمدار و آن چهره غیرمشهور اما شاغل یک پست و مقام میایستاد و او را به پرسش و سؤال میگرفت و آنگاه حرف و سخن او را که با حرف و سخن آن دگر همخوانی نداشت در برابر هم قرار میداد و میخواست تا ماجرا را از حالت خبر بصورت داستانی درآورد که حقیقت و انگیزه بروز آن معلوم شود و یا آنکه در جایی پنهانکاری کرده و مردم را در بی خبری گذاشته دستش رو شود.
60Minutes حتی از دنبال کردن سیاستمداران و چهره های داخلی نیز فراتر رفت و گاه با رهبران جهانی نیز با روشی مشابه روبرو شد. بسیاری از جوانان قدیم بخاطر دارند مصاحبه مایک والاس را با محمدرضاشاه پهلوی که در ایران صورت گرفت اما در میانه آن مایک والاس قضیه شکنجه در زندان ها توسط ساواک را پیش کشید و یا قضیه اینکه شاه ایران تا چه حد زنان را همسان با مردان می داند.
بطور کلی 60Minutes و خالق آن Don Hewitt سعی بر آن کرد تا در رسانه ای بنام تلویزیون که اسمش به سطحی بودن در رفته بود، نوعی گزارش را مرسوم کند که نیاز به رسیدن به عمق خبر بود و در یافتن پاسخ چرا.
آنچه دست وپای تلویزیون را تا آنزمان در این زمینه بسته بود آن بود که تلویزیون تصویر می طلبید و گاه برای یافتن عمق خبر وجود دوربین فیلمبرداری خود بصورت مانع در میآمد. این چنین بود که او در سالهای آغاز و تکامل(۶۰ دقیقه ) به هر شیوه ای متوسل شد حتی شیوه مخفی کردن دوربین و بی خبر گذاردن آنکه با او حرف زده می شود از این که دوربینی دارد حرفهایش را ضبط می کند.
این روش ها شاید امروز از نظر اخلاقی پسندیده جلوه نکند یا باعث حتی اعلام جرم علیه خبرنگار شود، اما قضیه این بود که راهگشایان اول راه را میگیرند و جلو میروند، بعداً مفسران و قانونگزاران و غیره پیدا میشوند که برایش مقررات بتراشند.
دان هیوت ۸۶ ساله بود واز بیماری سرطان پانکراس درگذشت.

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

در اجتماعاتی که انگیزه ترس بر طمع می چربد – روز یکصد و هفتادم

وقتی آدم از منطق و منطق پذیری کم آورد، نمی دانم کدام شیر پاک نخورده ای یادش داد تا برای پیشبرد موقعیتش و در حقیقت بارکشی از همنوعش از دو سلاح ترس و طمع استفاده کند.
بترس که اگر جیک بزنی و هرچه می گویم نکنی ... بله تا آنجا که قوه تصور خشونت من اجازه می دهد، برایت مجازات قطار می کنم، و هرچه در مقابل این تهدیدها مقاوم شوی، من هم با تصور جنون آمیز خشونت خود، خشونتی سخت تر خواهم آموخت تا با تهدید آن به بارکشی وادارمت. به موازات ترس، سلاح طمع هم به کار می افتد که اگر بچه معقولی باشی، چنین کنی که من می گویم، این را به تو خواهم داد و آن را و تا آنجا که دامنه خیالت اجازه دهد.اصل قضیه به هر حال همین بوده که با یک انگیزه طمع و ضد انگیزه ترس، آدم های دیگر را واداری که در میانه این دو عامل فارغ از خرد تصمیم گیری، برایشان تصمیم گیری شود.
بنا بر این، این روش استفاده از ترس و طمع به جای منطق و خرد، هم راهگشای زندگی شخصی آدم ها شد و هم در زندگی جمعی گریبانشان را گرفت و رهایشان نکرده حتی امروز.
کدام حاکم و سلطان و شیخ و سیاست پیشه ای را سراغ دارید که متوسل به این دو سلاح نشده باشد؟ اگر یک لیست ده نفره درست کردید، بنده را هم خبر کنید.
اما توقع تو به عنوان انسان قرن بیست و یکم، که صد البته پیشینه آدم بر این کره خاکی هزاران هزار سال بیش از این بیست و یک قرن است، آن است که همچنان که در هر موردی از زندگی خصوصی و خانوادگی و اجتماعی همه چیز تغییر کرده و زیر و رو و دگرگون شده، این دو محرک و ضد محرک کهنه نیز تغییر کرده باشد و انگیزه هائی خردمندانه تر به جای تهدید و تطمیع نشسته باشد. اما تو خود درمی یابی که خود نیز آنچنان پشت در پشت در راستای این دو قطب فریب در حرکت بوده ای که حرکت های خودت را هم در میانه همین دو قطب میزان کرده ای.
اما در کلیت جامعه می بینی که به تناسب آنکه در کدام جامعه پیشرفته یا به دنبال پیشرفت زندگی کنی، هر چند باز برایت انگیزه و ضد انگیزه طمع و ترس رابالای سرت قرار داده اند، اما در جوامع پیشرفته کفه ترازو به سوی طمع می چربد و در اجتماعات هنوز در حسرت پیشرفت، روز به روز بر سنگینی کفه ترس افزوده می شود.
تو خود همین آخرین تحفه خشونت و ترس را ببین. همین ماجرای شرم بشریت و شرم سازمان های بی خاصیت جهانی، همین ماجرای تجاوز جنسی به پسران و دختران زندانی را و دریاب چرا می گویم در جامعه ای پیش رفته کفه ترازوی طمع و در سامانی پس رفته یا به زور پس رانده شده، کفه ترازوی ترس با چه وزنه ننگینی سنگین می شود.
یعنی دقیقاً دست گذاشتن روی پاشنه آشیل یک جوان که هنوز مثل کهن سال ترها آنچنان ترس از جان ندارد، اما ترس از حیثیت دارد.
آنچه او نمی داند اما خواهد دانست آنکه این حیثیت او نیست که به مخاطره افتاده باشد و اینکه لکه شرم نه بر پیشانی او که بر صورت عاملان خواهد بود و این ترس نیز بی اثر خواهد شد، تا ذهن ویرانگر ترس آفرینان، تحفه نامبارک دیگری رو کند.
سوال من و سوال تو اما باید این باشد که چگونه دنیا با همه سازمان های قد و نیم قد، دنیائی باید بنشینند منتظر که از چنته خشونت ترس آفرینان، نوبت بعدی چه بیرون خواهد آمد؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

خدا قوت خانم کلینتون – روز یکصد و شصت و نهم

در غیاب یک سازمان جهانی موثر، سازمان مللی کارآ و سیاست پیشگانی مسئول و شجاع، بانوئی آستین همت بالا زده و عزم را جزم کرده تا از موقعیت ویژه خود، از نام و اشتهار دنیائی خود و از رئیس جمهوری که گوش شنوائی برای سخن منطقی و به حق دارد برای احقاق حق پایمال شده زنان در هر سوی این دنیا استفاده کند.
هیلاری کلینتون در حقیقت پرچم مبارزه علیه ستم علیه زنان را در سال ۱۹۹۵ و در سخنرانی خود در اجلاس پکن بالا برد که در آن با صراحت به فجایعی که در مورد زنان در بسیار اجتماعات رخ می دهد و جامعه بی تفاوت از کنار آن عبور می کند، از آزار و ستم و زورگوئی به زنان به نام سنت و رسوم که برای همان عهد دقیانوس هم غیر انسانی جلوه می کند، و از آزارها و تجاوزات سیستماتیک جنسی علیه زنان سخن گفت و دنیا را متوجه کرد که با حضور زنانی قوی اراده و مصمم چون او دیگر نمی تواند بی تفاوت و بدون واکنشی موثر به مداومت این قضیه شرم بار کمک کند. خانم کلینتون در آن زمان که بانوی اول آمریکا بود زنگ خطر را برای مردان بی معرفتی که شرم از نگاه زنان مورد آزار و تجاوز ندارند به صدا درآورد اما باید برای برداشتن گامی موثر در سطح جهانی تا امسال صبر می کرد.
هیلاری کلینتون باید منتظر امروز می ماند و این زمان که در دوران ریاست جمهوری مردی با گوش های شنوا چون باراک اوباما، در این موقعیت تاریخی قرار گیرد که به عنوان وزیر امور خارجه آمریکا برای احقاق حق زنان که هم اینک در هر گوشه ای مورد هرگونه آزار قرار می گیرند، گامی بلند بردارد و با استفاده از اهمیت و نفوذ و موقعیت خود، کاری عمده در جهت ریشه کن کردن «زن ستیزی جهانی» که انگار در اکثر جوامع پس مانده بشری نهادینه شده است، انجام دهد.
هیلاری کلینتون یازده روز اخیر را در آفریقا بود و اوقاتی را که با زنان مورد آزار آفریقا صرف کرد به مراتب بیشتر از اوقاتی بود که صرف ملاقات با سیاستمداران کرد. او در عمل ثابت کرده است برای او تنها مسئله مهم در برابر بشریت، مسئله تروریسم و یا جلوگیری از گسترش سلاح اتمی نیست. که این بشر اول باید تکلیفش را با خودش معین کند و بعد برسد به مسائل دیگر.
خانم کلینتون نیز چون من و تو می داند که ما هنوز در دنیائی زندگی می کنیم که در آن خبر هفته پیش آن بود که مردان حماس ۴۶۰ ازدواج گروهی برگزار کرده اند که سن دامادها از ۱۶ تا ۳۶ سال و عروسان از ۶ سال تا ۱۰ ساله بود. و این ماجرا با عکس و تفصیلات مفصل که حکایت قربانی کردن این همه دختر بچه بی گناه بود مورد اعتراض هیچ سازمان خاک بر سر جهانی قرار نگرفت. هیچ سیاستمدار خردمندی پا پیش نگذاشت که جلو این قربانی کردن دختران در قرن بیست و یکم را بگیرد و هیچ مردی از میان همان اجتماع، مردی و معرفت آن را نداشت تا این مراسم قربانی کردن دختر بچه ها را بر هم بزند و در ننگ نظاره بر آن سهیم نباشد.
خیال نکنید گرفتاری خانم کلینتون تنها در مواجهه با بی خردی دیگر نقاط دنیاست. او در همین جامعه خود و علیرغم آن همه نفوذ و قدرتی که دارد در برابر برنامه های بی سامان و در هم ریخته کمک های خارجی وزارت خارجه آمریکا به بن بست می خورد و باید دراین جبهه نیز همچون جبهه زن ستیزها بجنگد. او برای کمک رساندن به زنان محروم و مورد آزار آفریقا و خاورمیانه، زنان افغانستان و عراق باید در همین سامان نیز از هفت خوان رستم بگذرد.
اما هیلاری کلینتون زنی است که امتحانش را پس داده است. او به عنوان سمبلی از زن آگاه امروز، بیدی نیست که با این بادها بلرزد. او گمان ندارد که بدون رفع ستم و آزار زنان این دنیا می تواند سرانجام گامی به پیش بردارد.
او هدفی بزرگ را ترسیم کرده و برای رسیدن به آن می کوشد که اهمیتش از صد تا طرح صلح و تروریسم و اتم و غیره بیشتر است. او اما در این مسیر دشوار و سخت، نه تنها آغاز کرده و نه تنها خواهد ماند. او زنان و مردان خردمندی را در گذر از این گذرگاه دشوار با خود دارد که هر روز بر تعدادشان افزوده می شود. او زنگ بیداری زنان و زنگ بیداری مردان خردمند را به صدا درآورده است.
شک ندارم که تو نیز امروز همچون من می گوئی خدا قوت خانم کلینتون.

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

فاصله بلند ابتکار تا تکرار – روز یکصد و شصت و هشتم

از همین اول بگویم آنچه همیشه گفته ام که من مفسر نیستم، یعنی مفسر سیاسی نیستم، وگرنه در مورد ورزش و سینما و دیگر تفریحات مفید سرم برای تفسیر درد می کند. آنچه من برای تو می نویسم هم حتی اگر به سیاست مربوط شود نه تفسیر که فقط دید شخصی من و روایت من از حادثه هاست آنچنان که می بینم و به تو گزارش می دهم.
حالا در همین هیر و ویر، دوستی قدیمی در مصاحبه ای از من می پرسد چیزی شبیه به اینکه الان با توجه به آنچه حکومت ایران نسبت به مردم کرده، مردم چه واکنشی نشان می دهند؟
پاسخ من در آن روز این بود که گمان دارم، با توجه به آنچه از ایران می بینم و می شنوم، در حقیقت این مردم هستند که ابتکار عمل را در دست دارند و حکومت تنها کارش واکنش هائیست که اکثراً نیز تکراری و مصرف شده است. و امروز هم وقتی از ایران می شنوم و آنچه از ایران می بینم، مرا بیشتر معتقد می کند به این که آنچه از مردم در ایران دیده می شود «ابتکار» است و آنچه از حکومت دیده می شود واکنش است و آن هم به صورت تکرار. و خوب می دانی که کارآئی «ابتکار» تا چه حد است و فرسوده شدن نیروی «تکرار» تا چه اندازه.
ملاحظه کن هنگامی که «حکومت» به «تکرار» شیوه همیشگی اعتراف گیری رو می کند که از شدت تکرار فرسوده و مندرس شده، محسن آرمین، سیاستمدار اصلاح طلب و سخنگوی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که در مجلس ششم به عنوان نماینده چهارم به مجلس راه یافت، چگونه پیشاپیش با پیشدستی در اعتراف هرگونه اعتراف احتمالی را که در آینده از او گرفته شود مردود اعلام می کند.
او در نوشته مفصل خود می گوید با توجه به جریان حاکم علیه معترضان به نتایج انتخابات، «این حقیر هر آن باید درانتظار دستگیری و حبس و قرار گرفتن در شرایط مشابه عطریانفر و ابطحی باشم. و از سوی دیگر خود را در این حد می شناسم که استعداد اویس قرنی و بایزید بسطامی شدن را ندارم که در شرایط خاص یکباره حقایق ملک و ملکوت بر من مکشوف شود و تمام افکار و اندیشه هایم تغییر کند.» بنا بر این پیش از تحقق چنین احتمالی درباره خود به صراحت اعلام می کنم به آنچه در قالب بیانیه ها و مواضع فکری و سیاسی سازمان متبوعه تا کنون منتشر شده و آنچه تا کنون شخصاً گفته یا نوشته ام اعتقاد راسخ دارم. هیچ نقطه سیاه و تاریکی در زندگی سیاسی خود ندارم که به خاطر آن احساس ندامت و شرمندگی کنم. هیچ ارتباطی با بیگانگان نداشته ام و ندارم. تا کنون هیچ پولی از محافل بیگانه دریافت نگرده ام. نه به انقلاب مخملی معتقدم و نه به براندازی نظام و تنها خواهان اجرای قانون اساسی و قرار گرفتن همگان در چارچوب قانون هستم... بنا بر این اگر مشیت و اراده ربوبی بر این تعلق گرفت که به ابتلا و فتنه ای که دوستان و برادرانم گرفتارند دچار شوم، از هم اکنون اعلام می کنم اگر سخنی بر خلاف آنچه گذشت از بنده شنیده شد، اعتقاد و باور این حقیر نبوده و تحت شرایط ویژه زندان و به اکراه و اجبار به آن اقدام کرده ام. از تمام همکارانم در جمع فعالان سیاسی نیز می خواهم تا فرصت باقی است به صورت جمعی یا فردی به اقدامی مشابه دست بزنند، زیرا در شرایط موجود تنها به این طریق می توان به بدعت سیئه و شیوه زشت و نا مبارک اعتراف گیری پایان داد.»
حالا این «ابتکار» محسن آرمین را در مقابل «تکرار» حکومت در روش «اعتراف تلویزیونی» قرار بده و ببین با آنچه آرمین پیشاپیش در مورد اعترافات احتمالی خود می گوید، که هر اعترافی از من بگیرند دروغ است، اگر فردا محسن آرمین را بیاورند جلوی تلویزیون تا روش اعترافات تلویزیونی را تکرار کند، این اعترافات احتمالی، ارزشش پیش غریبه یا خودی تا چه حد خواهد بود؟ و چگونه کمدی مضحکی درست خواهد شد که هر قاضی و هر آدم صاحب معرفتی را ناچار سازد تا چنان اعترافاتی را به سطل زباله سرازیر کند، نه آنکه به عنوان سند جرم، انسانی را با آن محکوم سازد. و از این ها بالاتر، بالاتر از هر قاضی و دادستان و سیستم قضائی، قضاوت مردم و افکار عمومی در پایان حکایت چگونه خواهد بود.
آیا تو نیز فکر نمی کنی امروز «ابتکار» با کیست و «تکرار» کار کی؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

و مناظره امروز در آمریکا - روز یکصد و شصت و هفتم

شاید تجسم آنچه الآن میگویم برای بعضی جوامع و از جمله در جایی که تو نشسته ای، يک مقدار بعید و غیرقابل باور باشد، اما در این جامعه ای که من در آن زندگی می کنم، نه غریب است و نه عجیب و نه از دید من که از جایی دیگر آمده و ماندگار این سرزمین شده ام، نامعقول و نامعمول جلوه می کند.
تصور کن یکی از فوتبالیست های نام آور ایران را و اینکه بیایند و بگویند این فوتبالیست نام آور و محبوب و غیره و غیره را دستگیر کرده اند به جرم آزار و اذیت و کشتن سگ ها. و این که این فوتبالیست نام آور و محبوب به خاطر همین همه قراردادهای کلان باشگاهی و تبلیغاتی را که سر به میلیونها میزده از دست داده و دو سال هم فعلاً باید در زندان باشد تا بعد تصمیم بگیرندکه آیا قابلیت آزاد شدن را دارد یا نه.
احیاناً اگر چنین خبری را در روزنامه ای در آن خطه می خواندی ممکن بود بگویی دروغ سیزده است و کیست که بیاید بخاطر یک سگ بدبخت و بنده خدازده، فوتبالیست محبوب ما را به زندان بیاندازد.
اما در اینجا، این اتفاق افتاد و شاهدش بودیم و تعجبی هم اگر کردیم نه بابت مجازات این فوتبالیست بلکه به خاطر حماقت و سبعیت و بی احترامی او به یک موجود زنده بود.
و این فوتبالیست، مایکل ویکس که داستانش را بعد از آزادی از زندان برایت نوشتم، بعد از مدتها که منتظر بود تا کسی به سراغش بیاید، بالاخره به استخدام باشگاه Eagles در فیلادلفیا در آمد. یعنی فیلادلفیا با هزار ترس و لرز با او قرارداد بست. اما این نه پایان حکایت است و نه پایان اسارت مایکل ویکس.
او هرچند از زندان آزاد شده، اما از زندان افکار عمومی این جامعه خلاص نشده و همچنان دربند است. باشگاه های فوتبال آمریکا هم از بیم همین جرئت نداشتند او را در تیم خود قبول کنند و باشگاه Eagles هم نیک میداند که چه ریسکی را متحمل شده است.
مناظره امروز در آمریکا اما اینست که آیا باید به مرد جوانی که در بیست و چند سالگی این چنین به مسیر نشیب اخلاقی افتاده بود در حالی که جامعه او را بر فراز خود قرار داده بود، فرصتی دوباره داد و یا باید گذاشت تا برای زجر و مصیبتی که برسر این همه موجود بیگناه آورده، در فلاکت خود باقی بماند؟
اما آنچه مرا دلگرم می کند آنست که در جامعه ای برای زندگی و موجود زنده آنچنان ارزشی قائل باشند که هیچ کس، حتی آنکه از بابت نام و آوازه و شهرت خود بر فراز جامعه میراند، نتواند به حریم حقوق موجودی دیگر، حتی اگر این موجود سگ زبان بسته ای باشد تجاوز کند. و اگر کرد ببیند که چگونه این سایه سنگین نگاه اجتماع رهایش نمی کند و باید با این نگاه پیوسته خو کند. و دلسردی و افسوسم آنکه در جایی دیگر و در جاهایی دیگر که کم هم نیستند و دریغ که هستند، این بی حرمتی به زندگی، به موجود زنده و حتی به انسان آنچنان بی اهمیت و ناچیز جلوه می کند که جزو روال عادی زندگی تلقی شود.
اما نه. من اشتباه می کنم، بی حرمتی به موجود زنده و به انسان و حقوق خداداد او، جزو روال عادی نمی شود. حاکمان آن سامان ها اما کوشش داشته اند و کوشش دارند تا این بی حرمتی برای من و تو عادی و جزو روال عادی زندگی شود. و اعتقاد دارم که نمی شود. این را تاریخ پر از فراز و نشیب بشر از قرون تاریک و روشن گذشته نشان داده و نشان می دهد. اگر جز این بود با آن همه خیل دیکتاتورهای بزرگ و کوچک و حاکمان سفاک که هر قومی و ملتی ستمشان را تجربه کرده و جملگی نیز در جهت کشتن آزادی و اندیشه آزادی خواهی شمشیر تیز کرده بودند، نمی بایست تا به امروز دیگر اثری از آزادی و آزادی خواهی در ذهن و اندیشه کسی باقی مانده باشد، چه رسد به آنکه رایحه دلاویز آنرا نیز استشمام کرده و از نعمت آن بهره ور هم شده باشند.
و بر همین روال باز بخود می گویم، اگر در جایی، مثل اینجا که من نشسته ام مناظره روز بر سر آن می شود که آیا باید به آدم جوانی که در سقوط اخلاقی خود به سگ آزاری می پرداخته، بعد از دو سال زندان و از کف دادن همه ثروت و هستی باید فرصت دوباره یابی خود و زندگی دوباره را داد یا نه؟ این مناظره به نشانه اهمیت به زندگی و زنده، صدایش به سرزمین های دیگر نیز خواهد رسید و حتی در گوش های ناشنوای حاکمان بی خبر نیز انعکا سی خواهد داشت.

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

مسئله مورد اختلاف چیست و از کجا آب می خورد؟ - روز یکصد و شصت و ششم

ایرادی که از سیستم بهداشتی آمریکا گرفته می شود و سالهاست از آن گفته می شود و کمتر به نتیجه می رسد، آن است که در کشوری غنی همچون آمریکا در حال حاضر متجاوز از ۴۷ میلیون نفر فاقد هرگونه بیمه تندرستی هستند. این گروه عظیم حدوداً یک ششم جمعیت آمریکا را شامل می شود همچنین در اجتماعی زندگی می کنند که هزینه دارو و درمان در آن بسیار بالاتر از اجتماعات مشابه است. مقایسه مردم عادی و جهانگردانی که اروپا را تجربه کرده و آمریکا را دیده اند، پیوسته با تعجب و شگفتی بوده که چگونه در اکثر کشورها ی مرفه اروپا بیمه همگانی وجود دارد اما در آمریکا نیست.
این مشکلی نیست که خود آمریکائیان از آن آگاه نباشند و در این میان تلاش ناموفق سیاستمدارانی مثل سناتور کندی از چند دهه پیش و یا دیگر تلاش ناموفق هیلاری کلینتون در آغاز دوران ریاست جمهوری پرزیدنت کلینتون از موارد مثال زدنی است که چگونه در امری بدیهی مثل نیاز کلی جامعه به داشتن یک سیستم بهداشتی که همه شهروندان و ساکنان این کشور را بپوشاند، این چنین موانع و مشکلاتی وجود دارد که تا این زمان این مشکل را لاینحل گذاشته و حتی امروز نیز که پرزیدنت اوباما بنا به وعده های انتخاباتی خود کمر به حل این معضل بسته، مقاومت ها و تبلیغات منفی و به گفته پرزیدنت اوباما سیستم وارونه جلوه دادن اطلاعات و ترساندن مردم آن را به صورت مناظره ای ملی میان موافق و مخالف درآورده است.
اما شاید اصل مشکل هر چه باشد و اینکه سیستم پوشش عمومی بهداشت در تضاد با ]چه منافع گروه هائی خاص باشد، آنچه امروز و در مناظرات جاری به جای اصل مطلب مورد مناظره و گاه نیز مشاجره قرار می گیرد، مسئله دیرینه و کهن میزان دخالت دولت در امور است و اینکه دولت باید تا چه حد بزرگ شود و تا چه میزان مسئولیت های بخش خصوصی را عهده دار شود.
اصولاً ترس از یک دولت بزرگ از روز اول تشکیل این سرزمین با مردم بوده و با استفاده از همین ترس مردم بسیاری از صاحبان منافع خاص توانسته اند در موارد بسیار از همین حربه استفاده کرده و جلو برنامه های بسیاری را که باعث گسترش نقش دولت در جامعه می شود بگیرند. در حال حاضر نیز علیرغم بدیهی بودن نیاز جامعه آمریکا به یک سیستم بهداشتی درخور که در این سرزمین ثروتمند یک ششم جمعیت آن را بدون بیمه بهداشتی رها نکند، صورت مسئله برای بسیاری از مردم عوض شده و به صورت مناظره بر سر میزان دخالت دولت در آمده است.
آنچه قضیه را برای مخالفین آسان می کند منحصر به بیمه بهداشتی نیست و در حقیقت قضیه از سال پیش و از دولت پیش مایه می گیرد که برای نجات سیستم بانکی که بی رویه و آزمندانه همه ضامن های ایمنی سیستم بانکی و سرمایه گزاری را نادیده گرفته بود، دولت را راساً وارد گود کرد. پس از آن باز در همان دولت پیشین نیاز دخالت دولت برای نجات غول های بیمه و استفاده از کمک های چند صد میلیارد دلاری پیش آمد و بعد سقوط صنعت اتومبیل سازی در آمریکا و شتاب دولت برای نجات آنها و یا لااقل پاره ای از آنها که برخورد کرد با حکومت اوباما.
با چنین زمینه ای که دولت راساً ناچار به دخالت در سیستم بانکی و بیمه و اتومبیل سازی شده باشد، طبیعی است که آنان که مردم را از بزرگ شدن بی حساب دولت می ترسانند زیاد کار مشکلی برای نشان دادن آمار و ارقام ندارند، هرچند از اینکه می گویند این نیاز دخالت نا معمول دولت از کجا و از چه زمانی آغاز شده و چگونه حرکت اولیه آن در دوران حکومت بوش و جمهوری خواهان بوده، طفره رفته و برای جمعیتی که تعدادش زیاد نیست اما صدایش بلند است و این صدا نیز در تلویزیون های کابلی نه چندان با نام و نشان چند برابر انعکاس پیدا می کند، بهانه ای شده تا آنچه را که امروز از بزرگ شدن و دخالت فزاینده دولت در امور جامعه حکایت دارد، با توسل به حافظه کوتاه مدت و فراموشکار از جامعه و بی حافظگی بخش دیگری که اصلاً حواسش به آن قضایا نبوده که حافظه ای از آن داشته باشد، قضیه را به صورتی جلوه دهند که انگار دولت اوباما می خواهد سیستم سوسیالیستی را جایگزین سیستم سرمایه داری آمریکا کند که این مملکت پیوسته به آن می نازد.
اکثریت مردم آمریکا نیز ظاهراً به این نتیجه رسیده اند که بی توجه به این رسانه مخالف و آن رسانه گروهی موافق که صورت مسئله را درست جلویشان نمی گذارد، به روش کهن تجمع در سالن های شهرداری و مناظره با هم بپردازند.
اما نکته این است که همه آنها که به ناحق نیز سعی در تخریب چهره رییس جمهوری آمریکا دارند و منافعشان چنین اقتضا می کند و بذر سوء ظن را با کمک مخارج عظیم در میان مردم می پاشند، نه تعقیب قانونی می شوند و نه دست و پایشان را در غل و زنجیر می گذارند و دسته جمعی محاکمه شان می کنند.
دادگاه اصلی اما دادگاه افکار عمومی آمریکاست که هر دو طرف باید بکوشند حمایت آن را جلب کنند و سرنوشت بیمه عمومی بهداشتی در آمریکا نیز بستگی مستقیم خواهد داشت به اینکه کدام یک از این دادگاه به وسعت یک کشور برنده بیرون آیند. در این دادگاه افکار عمومی جریاناتی مثل مخالفین و موافقین فی المثل مسئله سقط جنین هنوز که هنوز است هیچیک پیروزی قاطعی به دست نیاورده اند، این یکی اما شاید احتیاج به قضاوتی قاطع تر و سریع تر از سوی مردم آمریکا داشته باشد.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

وقتی که کلاه ژورنالیست ها پس معرکه خواهد بود – روز یکصد و شصت و پنجم

مطبوعات از آغاز و حالا که با مجموعه ای سر و کار داریم از چاپی گرفته تا الکترونیکی و صوتی و تصویری، کارشان حداقل آن طور که تعریف شده ارتباط و آگاهی دادن جمعی است. بنا بر این این تعریف شامل فلان جار­چی سلطان و حاکم در هزاران سال پیش می­ شود تا پیله­ ورها و فروشندگان دوره­ گردی که در کسب روزانه خود خبر از این خانه به آن خانه می بردند و تا امروز که در قالب موسسات بزرگ و غول آسا نقش اصلی را به عهده دارند و کوچک تر ها نیز که در حاشیه می رانند.
این رسانه های گروهی هم مثل هر نهاد دیگر اجتماعی از روز اول آنی نبوده اند که حالا هستند و همراه با تحول جوامع بشری متحول شده و بعد اندک اندک سعی کرده اند برای خود تعریفی درست کنند و خطوطی را ترسیم کنند که میان آنان با دیگر پدیده های احیاناً مشابه فرق بگذارد، که مثلاً فرق باشد میان فلان گزارش دولتی در مورد پیشرفت بی چون و چرای امور تا گزارش رسانه ای که باید زیر و روی قضیه را ببیند و گزارش کند. یا فرق باشد میان آنکه به جائی فرستاده می شود که جاسوسی کند تا خبرنگاری که می رود و مشاهده و برداشتش را عیان در اختیار دنیا می گذارد. و باز در طول دهه های میانی قرن بیستم، در اجتماعاتی مثل آمریکا سعی شده تا از این نیز فراتر رفته و تعریف جامع تری از آنچه اصول و پرنسیب ژورنالیسم است ترسیم و تدریس شود که مثلاً چگونه نامتاثر از رویدادی آن را مخابره کند، یا چگونه بدون وابستگی مثبت و منفی از بنیادی و نهادی صحبت کند. چگونه خبری را ارجح بر دیگر خبرها بخواند و چگونه این اخبار را در مجموعه خبرها آنچنان پشت هم بگذارد که با هم ربط پیدا کنند یا بر عکس نکنند.
اما اگر فی الواقع قرار بوده «ژورنالیسم» یا «روزانه نگاری» در یک مسیر پیشرو متحول شود، امروز احیاناً وضع آگاهی من و تو از آنچه در این دنیا و پیرامون ما می گذرد بهتر بود. اما همچنان که در مجموع چنین مسیر ایده آلی را هیچ کدام دیگر از پدیده های اجتماعی طی نکرده اند، روزانه نگاری و ژورنالیسم هم گاه به بیراهه زده، گاه پس رفت داشته، گاه پیش تاخته و گاه در جا زده، هرچند باز مآلاً در جبر بی تغییر پیشرفت در مجموع و در دراز مدت گامی به پیش برداشته است.
در حالی که در اجتماعات بسته فعلاً کشمکش روزنامه نگاران بیشتر با دولت و نهادهای حاکم است که بلائی به نام سانسور را بر سرشان نازل می کنند، در اجتماعی مثل آمریکا که این دغدغه را ندارد اما مشکلاتی بروز می کند مثل سیاسی شدن و جناحی شدن که در این هفت هشت سال اخیر شاید آشکارتر و عیان تر از گذشته جلوه کرده. بنا بر این پاره ای از رسانه های گروهی صاحب نام برچسبی خورده اند مثل محافظه کار یا لیبرال و غیره که این برچسب ها هر چند همیشه درست نیست اما زیاده نیز دور از حقیقت نبوده است.
در همین ایام اخیر و در همین روزها در آمریکا که مسئله بزرگ و برنامه عظیم «بیمه و بهداشت عمومی» به وسیله پرزیدنت اوباما جلوی مردم آمریکا گذاشته شده، رسانه هائی که قرار است بنشینند و برای مردم تشریح کنند که این برنامه عظیم چیست و فایده و ضررش در کجاست، نحوه پوشش بسیاری از آن ها به جای روش روزانه نگاری و تکیه بر استانداردهای ژورنالیستی، بیشتر گرایش های جناحی بوده و اینکه بسته به آن که تمایل و گرایش آنها به اوباما بوده یا مخالفان او از این سند هزار صفحه ای چند صفحه معدود را بزرگ کرده و جلوی مردم گذارده اند.
در حقیقت آنچه بعد از مطالعه این اطلاعات نصیب تو می شود بیشتر احساساتی شدن در این جهت یا آن است تا آگاه شدن از زیر و بم این طرح.
ظاهراً همین روش رسانه ها در گیج و سر در گم کردن مردم، باعث شده تا در شهرهای مختلف اینک مردم در سالن های شهرداری شهرها جمع شوند و از زبان رهبران موافق و مخالف، حرف ها و استدلال ها را بشنوند. و در این راه پرزیدنت اوباما نیز وارد گود شده و از همین شیوه استفاده می کند تا خود به سوال شهروندانی که از تبلیغات حریفان وحشت زده شده اند پاسخ گوید.
این ماجرا البته ادامه خواهد داشت اما باید زنگ خطری باشد برای ژورنالیست های هشیار و آینده نگر که اگر نجنبند و همچنان در گرایش های سیاسی و جناحی اسیر بمانند، کلاهشان پس معرکه خواهد بود.

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

آیا دستی پشت پرده است؟ - روز یکصد و شصت و چهارم

این فکر که پشت هر تیتر روزنامه و پشت هر خبر رادیو و تلویزیونی دستی و نقشه ای نهفته است و کسی و کسانی و دولت ها و نهادهائی نشسته اند و این خبرها را به این صورت برای مردم تنظیم می کنند و به خوردشان می دهند، در میان ایرانی ها رواج بسیار دارد اما در عین حال مختص ایرانیان نیست.
در همین آمریکا هم هستند کسانی که همه تیترهای واشنگتن پست و نیویورک تایمز و غیره را دستوری و فرمایشی می دانند، اما تعدادشان در مقایسه با کل جامعه بسیار اندک است، اما در مورد ایرانیان حداقل از آنها که من در این سالهای بسیار شنیده ام، انگار اکثریت با آنان است که دستی را پشت همه این اخبار و نحوه انعکاس آن در رسانه ها می دانند.
حالا من که خود در داخل رسانه ای هستم که اسمش هم صدای آمریکاست و قاعدتاً باید این دستها را عیان تر ببینم، مانده ام بعد از سی سال که یا این دستها نامرئی هستند، یا چشمان من درست نمی دیده و نمی بیند، و یا اینکه مردم ما متوجه نیستند که ما در چه زمان و عصری قرار گرفته ایم که امروزه هر آدمی با یک تلفن دستی، برای خودش حکم یک کانال تلویزیونی را پیدا کرده و قضیه به این سادگی نمی تواند باشد که گروهی در یک اتاق در بسته هر روز تعیین کنند خبر آمریکا و دنیا چه باشد.
یکی می گفت اگر این طور بود چرا اینها در این سی ساله ننوشته و نگفته بودند که چه بر مردم ایران می گذرد؟ می گویم تا آنجا که ماجرائی بعد خبری داشته گفته بودند، اما اگر توقع این باشد CNN همه زیر و بم گرفتاری های داخل ایران را بداند و هر روز همه دنیا را ول کند و به آن خبر بچسبد، دچار اشتباه شده ایم. اما همین CNN و همین رسانه های آمریکائی و همین رسانه های جهانی، وقتی حرکت مداوم و عظیم مردم ایران را در پی انتخابات دیدند، برای انعکاس خبرهای مربوط به ایران از هر وسیله ای مثل Facebook, Twitter, Youtube استفاده کردند و می کنند و هنوز هم ماجرای ایران و آنچه بر ایرانی ها می گذرد، در این رسانه ها به فراموشی سپرده نشده است. بنا بر این شاید زمان آن رسیده باشد که در این نگرش «دستی پشت پرده» که شاید هم در مواردی در گذشته صادق بوده، تجدید نظر کنیم و بگوئیم، همچنان که پیوسته گفته اند، از تو حرکت و از خدا برکت، در این مورد نیز آن زمان که مردم ایران حرفشان را دسته جمعی و به صورتی قاطع بر زبان راندن، هیچ رسانه ای حتی نشریات غیر سیاسی را نیز خالی از خبرهای مربوط به ایران نمی دیدی.
اجازه بده در همین مورد حرفهای فرید زکریا، ژورنالیست آگاه آمریکائی، نویسنده و مفسر مجله نیوزویک را برایت نقل کنم که در برنامه مخصوص هفتگی خود در تلویزیون CNN در مورد محاکمات یکصد نفری در ایران بر زبان راند.
فرید زکریا وب سایت محمد خاتمی، رئیس جمهوری پیشین ایران را به بینندگان خود نشان داده و می گوید، محمد خاتمی محاکمه یکصد نفری مردم ایران را که در میانشان یا اکثریتشان مقامات پیشین خود نظام، نویسندگان، روزنامه نگاران، روشنفکران و فعالان اجتماعی تشکیل می دهند به عنوان یک نمایش و نه یک دادگاه عنوان کرده. او می گوید، من معتقدم که این گفته درست است. چون یکی از این متهمان دوست وهمکار من مازیار بهاری است. او که ظرف ۶ هفته که در بازداشت بوده نه به وکیل دسترسی داشته و نه می توانسته با خانواده خود تماس بگیرد. و اینک از زبان او گفته شده که، رسانه های گروهی در ایجاد خشونت بعد از انتخابات و هرج و مرج بعد از آن دست داشته اند.
فرید زکریا که تعداد روزافزونی از مردم در آمریکا و دنیا به گفته او و دانش او اعتماد دارند، به دوربین تلویزیون نگاه می کند و اعلام می کند، این یک دروغ است. مازیار می داند که یک دروغ است. دروغ هائی که مقامات ایران او را وادار ساخته اند تا بر زبان آرد.
فرید زکریا سپس صحنه ای را از محاکمه ۵۰ نفر به طور دسته جمعی در شوروی که در اواخر دهه ۱۹۳۰ به وسیله استالین، دیکتاتور مشهور تاریخ برپا شد و اتهام این گروه را جنایت علیه کشور قلمداد کرد، نشان داده و هم زمان صحنه اتاق مملو از متهمان یکصد نفری در تهران را نشان می دهد و می گوید تشابه این دو صحنه حیرت انگیز است. او می گوید هر کدام از این متهمین وقتی نوبتشان برسد، به هر جرمی اعتراف می کنند. به امید آنکه بلکه یک بار دیگر خانواده خود را ببینند. آرزوئی که برای اعتراف کنندگان دادگاه استالین در هفتاد سال پیش هرگز برآورده نشد.
فرید زکریا به عنوان یک ژورنالیست آگاه، آنگاه به دولت ایران هشدار می دهد که هنوز فرصت آن را دارد تا این نمایش را متوقف کند وگرنه نام این حکومت به عنوان دولتی که یادآور استالینیسم مدرن است در تاریخ خواهد ماند.
دوست گرامی، من شک دارم کسی بتواند برای فرید زکریا و این خیل عظیم ژورنالیست های دنیا به این آسانی خط تعیین کند و بگوید چه بگوئید و چه نگوئید.

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

اگر خانم ها کار قضاوت را زودتر شروع کرده بودند – روز یکصد و شصت و سوم

خانم سونیا سوتومایور یکصد و یازدهمین قاضی آمریکاست که به عنوان یکی از نه عضو دائمی دیوان عالی دادگستری آمریکا، حرف نهائی را در تفسیر قانون اساسی آمریکا و همخوانی روح این قانون با آنچه در این سرزمین متحول میگذرد خواهد زد.
اما حرف من این است که چگونه از میان یکصد و یازده قاضی که به دیوان عالی راه یافتند، تنها سه نفر آنها زن بوده اند؟ و این قدم بزرگ راه یافتن خانمها به دیوان عالی، چرا باید بیشتر از دو قرن به درازا میکشيده، یعنی تا سال ۱۹۸۱ که پرزیدنت رونالد ریگان قاضی ساندرا اوکانر را برمی گزیند؟ و از آن زمان به بعد نیز تا پیش از خانم سوتومایور تنها یک زن یعنی خانم روت بادرگینسبرگ در سال ۱۹۹۳ به وسیله پرزیدنت بیل کلینتون برای عضویت در دیوان عالی برگزیده می شود.
بنا بر این در سرزمینی که مدعیست فرصت های برابر برای همگان موجود است در برابر یکصد و هشت قاضی مرد، تنها سه قاضی زن جواز ورود به بالاترین مکان قوه قضائیه را یافته اند. آیا به راستی این عدم تناسب ۱۰۸ قاضی مرد در برابر سه قاضی زن، نشانه این فرصت های برابر است؟ کلاهتان را که قاضی کنید ملاحظه خواهید کرد که در این قضیه بخشی از کار می لنگد. یعنی جامعه، حتی جامعه ای مثل آمریکا نیز که ادعا می کند زن و مرد در آن از فرصت های برابر برخوردارند، در این مورد کم آورده است. این را نمی شود به گردن روسای جمهوری انداخت که در طول این دویست و سی و سه سال اعضای دیوان عالی را برگزیده اند، این را باید بر عکس به گردن جامعه ای انداخت که مستعد پذیرش این نابرابری بوده است. ملاحظه کنید هنوز در ته ذهن بسیار آقایان، حتی در این اجتماعات آزاد این باور نهادینه شده که مثلاً خانم ها برای پست قضاوت، زیاد مناسب نیستند، چون رقت قلب بیشتری دارند.
من هم می گویم درست است. راست می گوئید چون تصور کنید اگر در طول تاریخ همه ملت ها این پست تقریباً انحصاری قضاوت که در اختیار مردان بوده، اگر از انحصار مردان خارج شده بود چه بدبختی هائی که ممکن بود پیش آید. حساب کنید چند تا یا چند هزار و چند میلیون سر کمتر بالای دار می رفت، چند تا گردن یا چند هزار و چند میلیون گردن کمتر زده می شد، چند میلیون دست کمتر قطع می شد، چند میلیون چشم کمتر از حدقه خارج می شد، چند میلیون انسان کمتر آزار و شکنجه می شدند و چند تا آسیاب کمتر از خون آدمها به راه می افتاد؟ چند میلیون زبان کمتر قطع می شد؟
این خانم ها اگر با رقت قلب و رئوفتشان بر جایگاه قضاوت نشسته بودند کی می گذاشتند انسان این چنین از حاکم بهراسد؟ کی می گذاشتند انسان این چنین از انسان آزار ببیند و کی می گذاشتند روش کور شو، دور شو در جوامع بشری نهادینه شود. تکلیف آن همه دادگاه های تفتیش عقاید چه می شد؟ آیا این خانم ها می گذاشتند سنگ روی سنگ بند شود؟
درست است، از انحصار خارج کردن پست قضاوت و اجازه ورود به خانم ها دادن در این گونه مشاغل، احیاناً مانع از آن می شد تا در طول تاریخ گالیله ها زنجیر در پا به دور خرمن آتش گردانده شوند و از ترس سوزانده شدن اعتراف کنند که زمین مسطح است و خورشید از این طرف به آن طرف سرک می کشد.
اگر خانم ها در این پست انحصاری مردان نقشی داشتند، شاید ننگ برده داری بسیار بسیار سال ها زودتر از این سرزمین رخت بر می بست. که شاید رقت قلب و رئوفت آنها سال های سال زودتر به حکومت مرد سالاری در اجتماعات پایان می داد، که شاید رئوفت قلب اینان در پست قضاوت باعث می شد تا کسی به خاطر رنگ پوست و مذهب و قومیت، به زیر تیغ تبعیض کشیده نشود، که زن ها و کودکان کمتر مورد تجاوز و آزار قرار گیرند.
خوب اینها هزینه برداشته و هزینه برمیدارد و خودتان حساب کنید که با این انحصاری کردن پست قضاوت توسط آقایان برای آقایان چگونه انسان توانسته به نام قانون «هر کار می خواهد سر ضعیف تر درآورد»
و اگر خانم ها زودتر وارد معرکه می شدند، خودت حساب کن چه می شد؟

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

جان هیوز که دیروز رفت - روز یکصد و شصت و دوم

در این موج مرگ و میری که در این ایام اخیر میان مشاهیر هنری افتاده است، دیروز «جان هیوز» نوآوری در سینمای معاصر نیز درگذشت.
جان هیوز ۵۹ ساله بود، اما ظاهراً حمله قلبی زیاد به شناسنامه آدم نگاه نمی کند.
آنچه جان هیوز را بگمان من متمایز از بسیار فیلم سازان معاصر می کند، تغییر عمده ای بود که او در نگرش جامعه نسبت بخود ایجاد کرد با فیلم هایی که قهرمانان آن بچه هایی باهوش و با زیرکی بیشتر از والدین خود و بزرگترهای اجتماع بودند.
در سالهای طولانی تحول فیلم و تلویزیون در آمریکا که تا دهه شصت نیز امتداد یافت، در فیلم ها و سریال های تلویزیونی معمولاً فلسفه حاکم آن بود که «پدر همیشه درست می گوید». سالهای دهه شصت و امتداد آن تا دهه هفتاد خارج شدن مادرها از قالب سنتی پیشبند بسته و در آشپزخانه غذا را از روی میز گذاشتن و تأیید حرف پدر بود. پس رضایت داده شد که حرف این باشد که همیشه « پدر و مادرها درست می گویند».
جان هیوز اما در دهه ۱۹۸٠ این سنت را در هم شکست و واقعیت هایی را دید که در قالب کمدی کلاسیکی مثل «فریس بیولر تعطیلی می گیرد» با هنرنمایی متیو برادریک، بیننده را با این فلسفه جدید آن زمان خو میدهد که « بچه ها درست می گویند». پدر و مادر فیلم فریس بیولر که می خواهد برای یک روز از مدرسه دربرود و آنجور رفتار کند که دلش می خواهد و بجاهایی رود که دوست دارد، پدر و مادری هستند که آنقدر در تار و پود زندگی و مسابقه نان درآوردن گرفتار آمده اند که پسر خود را هم در یک قدمی خود و در محیطی ناآشنا ببینند نمیشناسند.
ناظم مدرسه فریس بیولر آدم فضول و بدون ملاحظه ایست که در حاشیه امنیتی که جامعه به او داده حتی بخود اجازه می دهد از راه دریچه سگ رو وارد خانه شاگردی شود که مچ گیری کند و آنچنان بلایی بروزگارش میاید که دیگر از اين هوسها بسرش نزند.
پدر دوست فریس بیولر آنچنان شیفته اتومبیل « فراری» خود هست که یادش رفته پسرش کیست و در این بافت جان هیوز کمدی هشیارانه ای میسازد که فریس بیولر را بعنوان قهرمانی معرفی می کند که همیشه حق با اوست.
جان هیوز آنگاه قدم به حیطه ای متهورانه می گذارد که اینبار بگوید «حق همیشه بجانب بچه کوچک خانه است». در کمدی کلاسیکی چون Home alone یا تنها در خانه مانده که او سناریوش را نوشت، باز حکایت گیج و منگی والدین تا آنجا رفته که سوار هواپیما شده و نیمه راه شیکاگو تا اروپا هستند،و تا آن وقت متوجه نمیشوند که بچه کوچک ۵ ساله شان در خانه جامانده. آنوقت این بچه ۵ ساله زیرک بجای اشک و ناله و توی سرخود زدن نه فقط باید تنها زندگی کند که باید از حریم خانه خود در برابر دو دزد ابله و سمج دفاع کند و در این راه آنچنان با زیرکی از فکر خود مایه میگیرد که روزگار را برای دو دزد ابله سیاه می کند.
جان هیوز متوجه شده بود شاید پیشتر از بسیاری دیگر که نبض رونق سینمای آمریکا و دنیا در دست بچه هاست و فیلم های موفق او در این زمینه در قالب کمدی بدیع او هم در جهت رضایت خاطر بچه ها و هم بازگویی واقعیتی در قالب کمدی ناب بود.
او در فیلم plane, train and automobile از نزدیک دو آدم مثلاً عاقل و بالغ را هم با هنرنمایی استیو مارتین و جان کندی به ما نشان داد که حکایت پر از خنده ای از بزرگترهای جامعه دهه ۹۰ بود که هیکلشان بزرگ اما در هنر سلوک و کنارآمدن با هم از بچه های هشیار این زمان بسیار عقب تر بودند.
این زوج ناهماهنگ که تنها نقطه مشترک آنها این است که هر دو باید در شب "روز شکرگزاری" خود را به شیکاگو برسانند اما بعد از همه بزن و بکوب ها، مثل دو تا بچه عاقل درمیابند که رشته ای آنها را بهم متصل می کند استوارتر از همه تفاوت های ظاهری.
جان هیوز که دیروز درگذشت و من براستی برای ندیدن آثار بیشتری از او دلم تنگ میشود، نه با کسی مصاحبه میکرد و نه با زندگی پرزرق و برق هالیوود هم خوانی داشت. او در مزرعه زندگی میکرد و با زندگی درمیان مردم عادی، همچون مردم عادی، نبض جامعه را در دست داشت و از برج عاج هالیوود نسخه های بی محتوی برای جامعه نمی نوشت.
اما کارهایش در دهه ۱۹۸۰ و ۹۰ راهگشای سینما به سرزمین هایی بوده که خیل عظیمی از فیلمسازان را همیشه به تعقیب او واداشته، هرچند هیچ کدام در این تعقیب باو نرسیدند.
او هجدهم فوریه ۱۹۵٠ متولد شد و ششم اوت ۲٠٠۹ درگذشت.

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

از گزینش های موقتی تا مادام العمر – روز یکصد و شصت و یکم

آدم در گزینش های روزانه خود، از گزینش فلان جنس برای خرید از فروشگاه تا گزینش فلان شخص برای یک مقام، یا فلان مرام برای حکومت، مسلماً همه سعی خود را بکار می برد که تا آنجا که عقلش قد می دهد، انتخابش انتخابی درست باشد. اما خوب خیلی وقتها یکی دو روز و بیشتر که گذشت ممکن است متوجه شود که کارش و انتخابش درست نبوده است. اینجاست که فرقی پیدا می شود میان آنکه در این جامعه زندگی می کند و آن که در آن جامعه.
در آمریکا فی المثل اگر جنسی را از فروشگاه بخری و بعد پشیمان شوی، یکماه هم گذشته باشد اگر رسید خرید را داشته باشی پولت را پس می دهند. آن هم بدون دعوا و مرافعه و غرولند. در حالی که در فلان جامعه اگر جنسی را خریدی باید حواست جمع باشد که معمولاً پول را که دادی جنس افتاده به گردنت حتی پیش از آنکه از در فروشگاه خارج شوی. این شیوه در امور سیاسی هم معمولاً رواج دارد و اگر تو سیستمی، یا آدمی را برگزیدی، پاره ای اوقات مادام العمر وبال گردنت خواهد شد، در حالی که مثلاً در این جامعه آمریکا وقتی شخصی را انتخاب کردی و خیلی وقتها هم متوجه می شوی که گزینشت اشتباه بوده، لازم نیست این بار اشتباه را مادام العمر به دوش کشی. فقط منتظر می شوی برای نوبت بعدی. کسی نیست و نمی تواند به تو بگوید، آها، تو بودی که انتخاب کردی، تقصیر خودت هست و حالا بکش. و این حالت پشیمانی و انفعالی تو نیز مادام العمر نخواهد بود.
اما در اجتماعاتی که خود می دانی تو نه تنها باید مادام العمر تاوان اشتباه خود که تاوان اشتباه نسل های پیش از خود را هم بپردازی. و این تو را آنچنان ترسان از انتخاب هر شیوه و راهی می کند که تا بخواهی تصمیم بگیری چه کنی، فرصت تصمیم گرفتن مثل هر فرصت دیگر، گذشته باشد.
شاید این پاسخی باشد در دفاع و توجیه فی المثل اپوزیسیون خارج از کشور ایرانی که صد البته من وکیل مدافع آنها نیستم و سخنگویشان نیز نه.
این اپوزیسیون که هر کدام از جائی متفاوت با آن یکی می آید، از بابت همان ترسی که دارد و خوف اینکه به هر چه رضایت دهد، مثل سی سال پیش، مادام العمر به گردنش می افتد، از همان قدم اول مته به خشخاش می گذارد و به چیزی کمتر از آن ایده آل خیالی رضایت نمی دهد و در مجموع هم سی سال است دارند با هم مجادله می کنند و نه مباحثه که مثلاً ترکیب و شکل پرچم باید چگونه باشد. یا نظام مشروطه باشد یا جمهوری، یا هر جوری.
قضیه این است که اپوزیسیون هم مثل هر فرد و گروه در آن جامعه از در اقلیت افتادن می هراسد، چون می داند این در اقلیت افتادن معنایش تا ابد در اقلیت بودن و همین طور محروم از ایفای هر نقشی در گرداندن اجتماع خود از الان تا ابدیت خواهد بود.
نه اینکه آدم نباید در گزینش خود وسواس داشته باشد، و اگر خطا برگزیند تاوانش را نپردازد، اما این تاوان پس دادن وقتی ابدی شد، هراسی را در دل من و تو می اندازد که نتوانیم در مورد مسائل اساسی تر و مشترک میان همه، مسئله ای مثل تضمین آزادی و حفظ حقوق همه انسان های یک جامعه از اقلیت گرفته تا اکثریت، بنشینیم و بگوئیم و بشنویم.
این شیوه نامبارک حالا که تصمیم را گرفتی و این گزیده را برگزیدی تا ابد باید چوبش را بخوری، حتی در افسانه ها و قصه های جن و پری هم منسوخ است، چگونه است که در زندگی من و تو آدم های قرن بیست و یکم همچنان رواج دارد و دست بردار هم نیست.
دلیل اصلی به گمان من آن است که از ابتدا تاکید نمی شود که هرگونه انتخابی برای هر آدمی و هر مرامی، نمی تواند در تضاد با حفظ حقوق انسانی هر شهروند یک سرزمین باشد. و آنگاه که حفظ حق انسانی هر شهروند بنیاد ساختار یک جامعه را تشکیل دهد، آیا هراسی در گزینش این و یا آن باقی می ماند؟

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

و از متمم اول - روز یکصد و شصتم

از آغاز تشکیل سرزمین مستقل و آزادی بنام آمریکا دلمشغولی بنیانگذاران آن که قدرت بلامنازع و مخرب حکومت ها را دیده و تجربه کرده و یا در موردشان خوانده و شنیده و میدانستند، جلوگیری از قدرت گرفتن بی حساب و کتاب دولت بود و بزرگترین ضمانتی که می شد برای این محدودیت قدرت دولت یافت، تضمین آزادی بیان و آزادی باور و اندیشه هر شهروند آمریکا بود.
متمم اول قانون اساسی آمریکا که در سال ۱۷۸۷ توسط James Madison نگاشته شد و در دسامبر ۱۷۹۱ به اجرا گذارده شد در حقیقت شالوده و بنیاد آزادی های فردی را در آمریکا پایه گذاری کرد و راهی را پیش روی این ملت گذاشت که هدفش معلوم بود اما نحوه رسیدن بآن تا این زمان یعنی ظرف این دویست و هجده سال بارها از سوی جامعه و مآلاً دیوانعالی آمریکا مورد مناظره و تفسیر قرار گرفته و تغییر یافته است.
بنابراین آنچه اینک بعنوان آزادی بیان و در نتیجه آزادی مطبوعات در آمریکا تمرین می شود، دقیقاً آنی نیست که حتی پنجاه سال یا حتی بیست سی سال پیش تجربه میشده است.
برای شناخت این قانون که بیشتر و فراتر از هر قانونی مورد مناظره و بحث و گفت و گو قرارگرفته و همچنان نیز قرار دارد، شاید باید دید که اگر وجود نمیداشت وضعیت چگونه بود.
Brian Buchanan در نوشته ای مختصر و مفید توضیح می دهد که بدون متمم اول قانون اساسی آمریکا، اقلیت های دینی میتوانستند مورد تعقیب قرار گیرند، دولت میتوانست یک دین ملی و رسمی برای مملکت تعیین کند، دولت میتوانست هر اعتراضی را خاموش کند، مطبوعات نمی توانستند از حاکمیت انتقاد کنند و شهروندان نمی توانستند خواهان تغییرات اجتماعی شوند.
سؤال من از تو اینست که این وضعیتی را که نویسنده بعنوان یک وضعیت خیالی در غیاب متمم اول قانون اساسی آمریکا نقل میکند شبیه به وضعیت کجاست؟
احتمالاً این وضعیت آشنا را متعلق به سرزمین خود میدانی، اما مطمئناً در دنیای کنونی ازین سرزمین های مشابه فراوانند و آنچه متجاوز از دویست سال پیش در اینجا خطوط اولیه اش ترسیم شده در سرزمین هایی هنوز حتی بحث در موردش در حکم گناه کبیره است.
کیست که در همان قدم اول مسئله ای مثل آزادی گزینش مذهب و مخالفت با تعیین یک دین به نام دین برتر و حاکم را پیش بکشد و چوب تکفیر از هر سو بر سرش فرود نیاید؟
این پاشنه آشیل بشریت حتی در اجتماعات پیشرفته و دموکراتیک امروز دنیا هم هنوز برای بسیاری مسئله است. هنوز در همین آمریکا نیز بسیاری اگر زورشان میرسید دینی رسمی و حاکم بر دیگر ادیان تعیین می کردند و فاتحه دموکراسی را می خواندند. اما علیرغم آنکه اکثریت مردم در آمریکا مسیحی هستند، همین چهار خط متمم اول قانون اساسی، مثل سدی گران در برابر تمامیت خواهی های مذهبی ایستاده و شکوفندگی دموکراسی و آزادی را باعث شده است، هیچ گزندی هم نه به مسیحیت رسیده و نه به مسیحی.
قضیه ای مثل آزادی بیان در طول این دویست و اندی سال گاه بجا و گاه بیشتر بیجا مورد اعتراض قرار داشته و بسیاری آنرا در تعارض با اخلاقیات یا امنیت و غیره قلمداد کردند و در بسیاری از تصمیم گیری های دیوان عالی کشور نیز گاه نظراتشان پذیرفته شد، اما در مجموع از آنجا که هدف اولیه نه استثمار مردم بلکه تضمین آزادی های اولیه مردم بوده قوانین نیز دستخوش دگرگونی هایی شده که بهر صورت در این دگرگونی ها هدف نهایی از یاد نرفته است. حتی اگر شرایطی مثل جنگ در دهه ۱۹۴۰ و ظهور کمونیسم باعث محدودیت هایی در آزادی های مدنی شده و بهانه هایی مثل جنگ و امنیت و خطر کمونیسم موقتاً از کارائی متمم اول قانون اساسی کاسته باشند، اما باز در دراز مدت این سند درخشان تضمین آزادی های فردی، اجازه نداده تا حقوق اولیه انسان ها نقض و سایه استبداد و خودکامگی بر این سرزمین مستولی شود.
آیا تصور نمی کنی برقرار کردن همین قانون چهارخطی در سرزمین های دیگر دنیا چه باری را از دوش من و از دوش تو و حتی از دوش خود حاکمان خودکامه برمیداشت؟

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

در ادامه اتفاقی نه چندان ساده - روز یکصد و پنجاه و نهم

حادثه نه چندان ساده دستبند زدن و بازداشت پروفسور «هنری لوئیس گیتز»، استاد سیاه پوست دانشگاه هاروارد در خانه خود او به وسیله پلیس شهر کمبریج همچنان که انتظار میرفت بصورت یک حادثه ساده و منتزع باقی نماند. این حادثه در حقیقت خاکستر از روی آتشی کنار زد که به خاطر مجموعه ای از تعصب ها، پیش داوری ها، حساسیت و دل نازکی ها و تاریخی که حتی اگر بخشودنی باشد فراموش شدنی نیست، در این سرزمین پهناور و متنوع وجود دارد، و اینک جامعه با همین حادثه فرصتی یافته تا در قالب نوعی مناظره ملی آن را اگر نه بسامانی که بقدمی فراتر برد.
امروز قهرمانان این ماجرا، یعنی پروفسور گیتز و سرجوخه پلیس«جیم کراولی» بدعوت پرزیدنت اوباما در کاخ سفید و در حضور رئیس جمهوری آمریکا با هم ملاقات می کنند تا در قالبی متمدنانه و اینک که احساسات تند اولیه فروکش کرده است با سخن گفتن باهم، به جستجوی علت حادثه برآیند، که چه مجموعه عواملی در یک موقعیت خاص، باعث می شود تا پلیسی که همه سوابق او نیز سرشار از وظیفه شناسی و رعایت قانون بوده، به دست استاد ممتاز و مشهوری از دانشگاهی با شهرت عالمگیر هاروارد، در خانه خود او دستبند بزند و او را با خود ببرد.
هر آدم عاقلی می تواند باین نتیجه گیری برسد که هزار راه وجود داشته تا از اتفاقی اینچنین جلوگیری شود، اما انگار هر دو طرف تنها راه های خود را منحصر به یک راه کرده بودند که این حادثه رخ دهد.
زمانی که پرزیدنت اوباما در کنفرانس مطبوعاتی هفته گذشته خود در پاسخ خبرنگاری که خارج از موضوع از او درمورد این حادثه می پرسد، می گوید بگمانش کار پلیس کمبریج احمقانه بوده که آدم مسنی را که با عصا راه می رود در خانه خودش و با علم به اینکه خانه خود اوست دستبند بزند، در حقیقت او نیز به هزار راه ممکن فکر می کرده که میتوانست مانع از رخدادن این حادثه شود.
با این همه اوباما دو روز بعد خود به سرجوخه پلیس کراولی تلفن می کند و از او دلجویی می کند، چرا که نیک می داند، ریشه حادثه ای این چنین به کجا می رسد و چرا می رسد.
او هم از پیش داوری منفی بسیاری از پلیس ها در برخورد با سیاه پوستان آگاه است و هم از حساسیت و دل نازکی سیاهان که گاه حتی پرسشی از پلیس که آیا این خانه که در آن هستی محل سکونت تو است را توهینی بزرگ و نژادپرستانه نسبت به خود تلقی می کنند و فریاد به آسمان بر میاورند.
او همچنین به نوع برخورد «خودمحق بین» و شاید «خودبزرگ بین» بسیاری از پلیس ها بطور کلی در برخورد با افراد جامعه واقف است که پیوسته عاقلان را واداشته که به دیگران نصیحت کنند، سربسر پلیس نگذارید.
پرزیدنت اوباما همچنین واقف است که تا مجموعه این عوامل باقی باشد و در موردش متمدنانه و آگاهانه و بدور از خشم و احساسات گفت و گو نشود، این در همچنان بر روی همین پاشنه خواهد چرخید و حتی حضور مردی چون خود او در بالاترین مکان این مملکت هم قضیه را حل نمی کند و نشانه سامان گرفتن مسئله نژاد و نژادپرستی با پیشینه شرمبار آن نخواهد بود.
بنابراین اوباما در این امر بزرگ نیز امروز ابتکاری تازه را آغاز می کند و گفت و گوی هشیارانه در مورد نژاد و نژادپرستی با همه پیش داوری های مربوط به آن را به سطحی بالاتر و همگانی تر می رساند. او می داند که حادثه نه چندان ساده دو هفته پیش، امروز در یک فرصت تاریخی میتواند، به نقطه عطفی تاریخی تبدیل شود که آیندگان از آن سخن گویند.
و امروز، روز سی ام ژوئیه دو هزارو نه است.

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

متمم پنجم قانون اساسی آمريکا و دنيای امروز – روز يکصد و پنجاه و هشتم

طبق متمم پنجم قانون اساسی آمريکا، هيچ فردی ناچار نيست به سئوالی پاسخ دهد که سبب مجرم قلمداد شدن او در جنايت و يا خلافکاری باشد. يعنی در حقيقت شهادت فرد عليه خود فرد اگر منجر به مجرم شناخته شدن او گردد بی اعتبار است.
يعنی اگر تو را و مرا بياورند جلوی دوربين و به هر جرم و جنايتی اعتراف کنيم از اين اعتراف نمی توان عليه من و تو در ثبوت جرممان استفاده کرد.
اينکه اين قانون از کجا آمده و چرا آمده، مشخص است که پدران بنيانگذار اين سرزمين که نيک از سيستم تفتيش عقايد و اعتراف گيريهای قرون پيشين در اروپا آگاه بودند و ميدانستند اين اعتراف گيری ها چگونه و با چه روش هائی انجام شده، در حقيقت با گنجاندن اين اصل درخشان در قانون اساسی اين مملکت دست هر اعتراف گير و شنکنجه گری را راحت بسته اند.
و حکومت در مقابل سپری بنام قانون قرار ميگيرد که فلسفه وجوديش حفظ حقوق يک يک شهروندان سرزمين است.
وقتی اين قانون تضمين ميکند که نمی توان از شهادت يکنفر عليه خود او استفاده کرد (مگر در چارچوب بسيار مشخص قانونی) خود بخود حکومت به خودش زحمت نميدهد به کار عبثی مثل اعتراف گيری متوسل شود که ميدانيد شيوه مرسوم بسياری از سرزمين ها در همين عصر کنونی است.
بنابراين، يک دادستان بيهوده بدنبال مونتاژ فيلم و نمايش اعتراف کسی نميرود چون هر رئيس دادگاهی چشم بسته اين چنين اعترافات در خلوت گرفته شده ای را به سطل زباله ميريزد و ميتواند بر همين روال اصولأ محاکمه متهم را که بر اساس چنين شواهدی به دادگاه کشيده شده است غيرقانونی و ملغی اعلام کند.
اما چگونه است که اين شيوه شهادت فرد عليه خود او که دنيا بخوبی ميداند چگونه و با چه روش هائی انجام ميگيرد، همچنان در بسياری از ممالکی که معرف حضورت هست رواج دارد و حتی بسبک فيلمهای سينمائی بشارت نمايش قريب الوقوع آن هم داده ميشود. مثل همين اعترافاتی که در ايران قرار است از شهروندان ايرانی بنمايش درآيد.
آيا تصور نمی کنی به سالها و به عصری رسيده باشيم که دنيا و همه تشکيلات دنيائی و حقوق بشری بايد نه فقط نظاره گر که بعنوان بنيادهای مدافع حقوق اوليه انسانها، مدعی دولت های اعتراف گير شوند؟
مدعی باشند و از اين دولت ها بپرسند، اصلأ کاری به جرم و جنايتی که مدعی هستيد اينها مرتکب شده اند نداريم، شما چگونه و با استفاده از چه تکنيک و روشی يک آدم را که تا ديروز برای خودش صحيح و سالم راه ميرفته و به کرده خويش هم مفتخر بوده، آورده ايد که به هر جرم و جنايتی اعتراف ميکند؟
و آيا توسل به اين روشها و شيوه ها ناقص حقوق اوليه انسانی اين فرد نبوده است؟ و اگر بوده شما که زير منشور حقوق بشر سازمان ملل امضاء کرده ايد، بعنوان متخلف بايد پاسخگوی مردم دنيا باشيد.
آيا تصور ميکنی سازمانهای جهانی به اين مرحله که رسيدن به آن تهور و شجاعتی همگانی ميخواهد رسيده اند که فی الواقع نقش وجوديشان دفاع از حقوق انسانهای اين کره خاکی باشد در مقابل حکومت هائی که خود بايد حافظ حقوق آنها باشند؟
در اينکه سازمانهای مسئول جهانی به چنين تهور و تقوائی رسيده باشند شک دارم اما در اينکه مالأ جبر زمان و شرايط، آنان را به اين مرحله برساند شکی ندارم.

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

آمریکا با مایکل ویک چگونه رفتار خواهد کرد؟ - روز یکصد و پنجاه و هفتم

برای من بسیار مشکل است که بی طرفانه در مورد شخصی بنویسم که در رفاه و اشتهار کامل، برای تفریح خاطر سگ ها را به جان هم می انداخت و بعد هم سگ های مغلوب را یا خود می کشت یا دستور قتل فجیح آن ها را می داد.
برای من بسیار مشکل است تا منطقی در قساوت و شرارت آدمی ببینم که فقط یک فقره قراردادش با باشگاه فوتبال آتلانتا، به صد میلیون دلار می رسید و برای پرتاب دو تا توپ از صد تا دانشمند روی هم بیشتر دستمزد می گرفت، با این همه در یکی از شش هفت خانه ای که داشت و مرکز تجمع کاسه لیسان و مفت خورهای دور و بر او بود، تشکیلات مخوفی بر پا کرده بود که خود و بیماران روان پریشانی چون خود او سگ های بی پناه و بی حامی را با شکنجه از بین می بردند.
این حیرت و ناباوری مختص من نیست که در جامعه آمریکا و فرهنگ آمریکا که سگ جائی والا در قلب و روان و همینطور قانون این مملکت دارد، یکباره دو سال و اندی پیش آشکار شد که «مایکل ویک» کوارتربک تیم فوتبال آمریکائی آتلانتا که شهرتش بر استعدادش می چربید، در ماجرائی دمش به تله افتاده که معمولاً مربوط به طبقات بسیار زیر و مخفی جامعه است که با تعلیم و به جان هم انداختن سگ ها، سوداگری می کنند و نان ناحقی از این بابت می خورند.اما برای ستاره فوتبالی که میلیون ها دلار با اشاره ای به پایش می ریزند چگونه این جنایت قابل توجیه بود؟
جامعه آمریکا اما مایکل ویک را نبخشید و قانون و فشار افکار عمومی، این ستاره سگ کش فوتبال را راهی زندان کرد و همراه با زندان و ولنگاری و ندانم کاری همه ثروت و میلیون ها دلار پول او هم بر باد رفت و به ورشکستگی افتاد.
در دو سالی که مایکل ویک در زندان بود اما مردمان مهربان و آزاده، به یاری سگان اسیر این بازیکن روان پریشان شتافتند و این سگ ها را با خود بردند و با محبتی آشنا کردند که همه عمر از آن ها دریغ شده بود.
چندی پیش برنامه ای تلویزیونی از این سگ ها نشان دادند که چگونه عاقبت به خیر شده اند و به تلافی همه سنگدلی های اقلیتی روان بیمار، اینک چگونه محبت انسان های شریف را ارج می نهند و چگونه با بزرگواری همیشگی، بی مهری انسان را کاملاً از یاد برده اند. اما خود این مایکل ویک حالا از زندان آزاد شده، هر چند آزادیش مشروط است و باید در چارچوب نظارت قانون در هیچ موردی دست از پا خطا نکند.
و این بازیکن از زندان در آمده و ورشکسته تنها کاری که بلد است کار پر درآمد فوتبال است.اما آیا جامعه، آنهم جامعه سگ دوست آمریکا به این آسانی حاضر به بخشیدن اوست؟
آیا لیگ فوتبال آمریکائی NFL می تواند امیدوار باشد که دو سال زندان و خواری و خفت، مجازاتی درخور برای جرم مایکل ویک از دید مردم باشد، که در ورزشگاه های فوتبال او را بپذیرند و احیاناً برایش هورا هم بکشند؟ من که شک دارم.
بهر حال کمیسیونر NFL آقای راجر گودل بعد از چند ساعت صحبت با مایکل ویک و مطالعه و بررسی و مشورت های بسیار بالاخره اعلام می کند که مایکل ویک می تواند در NFL بازی کند، اما نه تا هفته ششم بازیها و زمانی که کمیسیونر متقاعد شده باشد که این فوتبالیست ۲۹ ساله نه فقط درس خود را آموخته باشد که درمانی برای بیماری خود یافته باشد که لذت بردن از آزار و شکنجه موجودی دیگر باشد.
با این همه و حتی بخشش NFL، اصل موضوع بخشش مردم و جهتی است که افکار عمومی آمریکا به آن سو کشیده شود.
در حال حاضرهر باشگاه فوتبال آمریکائی با این کابوس بالقوه دست و پنجه نرم می کند که آیا می توان امیدوار بود که این همه سازمان های مدافع حقوق حیوانات به این آسانی خاطره قساوت بی دلیل و از سر تفنن مایکل ویک را از یاد برده و او را بخشوده باشند؟ و آیا بستن قراردادی با این بازیکن در حکم فراری دادن تماشاگران آن باشگاه نخواهد بود؟
از آنسو نیز گفته می شود که باید به این آدم یک فرصت دیگر داده شود تا به جای سقوط بیشتر در قعر، خود را به قافله آدمیانی برساند که برای حیات و برای هر موجود زنده ای ارزش قائلند و نیکبختی آدم را در نیکبختی همه آدمیان و همه موجودات جست وجو می کنند.
آنچه فعلاً و تا امروز برای مردم آمریکا روشن نشده آن است که آیا مایکل ویک فی الواقع از عظمت خطای خود آگاه است؟ آیا به راستی نادم و پشیمان است؟ و یا از ناچاری اظهار ندامت می کند؟
افکار عمومی آمریکا، هنوز پاسخ روشنی برای این سوال نیافته است. مثل بنده.

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

آنگاه که اسم به فعل تبدیل می شود – روز یکصد و پنجاه و ششم

واژه تبدیل شدن اسم به فعل را من دفعه اول از زبان آگاه مرد همه دورانها، باک مینستر فولر شنیدم در کتابی از او به نام I seem to be a verb، (انگار که من یک فعل هستم) که در سال ۱۹۷۳ منتشر شد. اما تا این زمان و تا وقتی که نوشته کوتاهی را از معلمی در نیویورک نخوانده بودم این مفهوم را چنین آشکار احساس نکرده بودم.
این معلم دبیرستان در روزنامه Huffing Post توضیح می دهد که چگونه واژه عامیانه و من درآوردی مثل Going Iranian یا «براه ایرانی رفتن» با باری مثبت در فرهنگ عامیانه مردم آمریکا جا باز می کند.
این معلم آمریکائی می نویسد: اخیراً یکی از شاگردان مدرسه در مقابل ناظم مدرسه که همه شاگردان از او شدیداً حساب می برند ایستاد، کاری که تقریباً هرگز سابقه نداشت. وقتی این شاگرد درخواستش برای آنچه که می خواست پذیرفته نشد، یکی دیگر از شاگردها گفت بیائید باهاش ایرانی بشیم. منظور او سازمان دادن اعتراض بود علیه ناظمی که حرف حساب به گوشش نمی رفته.
او می نویسد از آن به بعد این شاگردان از کلمه «ایران» به عنوان یک فعل برای هر تغییری که خواستار آن هستند استفاده می کنند و ایران از حالت اسم به فعل تغییر پیدا کرده است و در این فرهنگ عامیانه «فعل ایران» یعنی در مقابل قدرت حاکم ایستادن. این معلم می گوید در حالیکه من کمتر توانسته ام توجه شاگرد مدرسه ها را به آنچه در دنیا می گذرد جلب کنم، این برداشت و رویکرد آنها از نام «ایران» برایم در حکم جایزه بزرگی است.
او می گوید حتی آن شاگرد مدرسه هائی که کمترین میزان آگاهی از اخبار دنیا دارند از واژه «ایرانیان» به جای «تهور و شجاعت» در جملاتشان استفاده می کنند.
او می نویسد من نیز در این باور با شاگردان خود در توافق و تفاهم کامل هستم و آرزو داشتم من نیز چنین شهامت درونی همچون آنها را داشتم.
و باز دوست من این نیز حکایت دیگری است از آنچه پیشتر برایت نوشته بودم که دنیا و مردم دنیا پیوسته برای آنان که با تهور و آگاهی برای دستیابی به آزادی در مقابل قدرت حاکم می ایستند، احترام قائل است و همه تاریخ مملو است از این ستایش و احترام مردم و حتی همان قدرت های زورگو نسبت به آنها که در طلب ودیعه خداداد آزادی ایستادگی و پایمردی کرده اند با احترام نگریسته اند.
تبدیل شدن نام ایران به فعل شجاعانه در برابر حرف زور ایستادگی کردن آنهم در میان جمع شاگرد دبیرستانی های آمريکائی که همیشه به بی خیالی و بی خبری از دنیای برون از آمریکا اشتهار داشته اند، حکایت یک شبه ره صد ساله پیمودن قوم ایرانی است که سی سال شاهد آن بوده که به ناحق ازو تصویری برای دنیا ترسیم کرده بودند که آمریکائی و غیر ایرانی را که سهل است، من زاده و بزرگ شده در ایران را هم به شک می انداخت، که این چگونه قوم خشمگین و بی منطقی است که هیچ قانون بین المللی و هیچ حرف حسابی را قبول ندارد؟
و اینکه اگر این تندروی ها و تندگوئی ها مختص اقلیتی است که حکم ميراند و دم فرمانبر و مسلحی که حکم را به زور به خورد مردم می دهد آن اکثریت، آن اکثریت خاموش که مدعی است جزو اینان نیست کجاست؟
و آنچه در این سی روز و روزهای بعد آن از ایران و ایرانی دیده و شنیده شد، نشان داد که «ایرانی ها کجا هستند و کی هستند؟» تا جائی که نام ایران و ایرانی شدن در سرزمین هائی که معمولاً آنچنان توجهی به دنیا نشان نمی دهند، با باری مثبت، تبدیل به فعلی می شود که معنایش ایستادگی متهورانه در برابر زور است.
این گام بزرگ مردمی را هزار تا «اعترافات معروف تلویزیونی» نیز نمی تواند خنثی کند یا از بزرگی آن بکاهد.

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

یک اتفاق نه چندان ساده - روز یکصدو پنجاه و پنجم

یک اتفاق نه چندان ساده در هفته گذشته در شهر کمبریج ایالت ماساچوست و در جوار دانشگاه معروف هاروارد برای یکی از استادان آن دانشگاه رخ می دهد که اینک از حالت منطقه ای فراتر رفته و دارد به صورت نوعی مناظره ملی در می آید.
چهارشنبه شب در کنفرانس مطبوعاتی پرزیدنت اوباما با آنکه همه سؤالات درمورد برنامه بهداشت عمومی است اما خبرنگاری نظر اوباما را درمورد حادثه بازداشت و دستبند زدن به دست پروفسور Gates می پرسد.
رئیس جمهوری آمریکا پاسخ می دهد که من همه اطلاعات لازم را در این مورد ندارم که بخواهم قضاوت کنم ، اما می توانم بگویم که براساس آنچه همگی شنیده ایم، آنچه اتفاق افتاده در وحله اول هریک از ما را می تواند خشمگین کند و دیگر اینکه پلیس کمبریج با دستگیر کردن مردی در خانه خود و با علم به این که خانه متعلق به خود اوست، کار احمقانه ای را مرتکب شده است.
پرزیدنت اوباما به واقعیت آزاردهنده ای در جامعه آمریکا اشاره می کند که همان «پیش داوری منفی» جامعه در برابر سیاه پوستان و اسپانیش ها در آمریکاست. بنابراین حتی انتخاب خود اوباما برای بالاترین مقام این مملکت نمی تواند در حکم این باشد که همه تعصبات تبعیض نژادی و همین طور خشم آنان که پیوسته هدف این تبعیض ها بوده اند از میان رفته باشد.
حادثه اینطور اتفاق میافتاد. یک آدم بیکار که انگار زیاد فیلم های پلیسی تماشا کرده در محله خود سیاه پوستی میانسال را می بیند که سعی دارد در خانه ای را باز کند. این آدم بیکار و نه چندان با عقل اول نگاه نمی کند که آن که دارد سعی می کند در را بازکند، آدم نیمچه پیریست با عصا که ناسلامتی هم محله خود اوست و دارد در خانه خودش را باز می کند.
این شخص به جای آن که عقلش را به کار اندازد دست و زبانش را به کار می اندازد و زنگ میزند به پلیس که بیایید که یک نفر می خواهد به خانه ای در همسایگی ما دستبرد بزند.
پلیس هم سرجوخه Crowley ایرلندی تبار را با پلیسی دیگر به محل می فرستد و این ها هم میروند در خانه پروفسور Gates استاد برجسته دانشگاه هاروارد. پروفسور Gates استاد سیاه پوستی است که در منطقه از کفر ابلیس هم مشهورتر است و تازه از سفر چین برگشته و بعد از هفده هیجده ساعت پرواز و این فرودگاه و آن فرودگاه وقتی آمده در خانه اش را با کلید باز کند، در باز نمیشده بنابراین سعی کرده با زور در را باز کند که می کند و میرود داخل خانه.
و پلیس ها در میزننند و سؤال آنها از او اینست که آیا او صاحب خانه است و در اینجا اقامت دارد. اینجاست که کفر پروفسور Gatesدر میاید که اگر من سفید پوست بودم هم شما می آمدید و همین سؤال را ازش می کردید؟ و چرا من باید در خانه خودم به شما مدرک نشان بدهم که ساکن این خانه هستم.
پلیس ها هم که به اخلاقشان واردید، وقتی اونیفورم پوشیده باشند و اسلحه هم بسته باشند بعضی شان نوعی قدرت کاذب در خود می بینند، مثل همان قدرت کاذبی که فلان بچه بسیجی با حمل اسلحه بدست میاورد و کار بالا می گیرد. یعنی استاد دانشگاهی که حاضر نیست کوتاه بیاید چون در سن 59 سالگی و با سابقه درخشانی چون استادی دانشگاه هاروارد در شأن خود نمی بیند که این چنین مورد سؤال قرار گیرد. پلیس هم که کوتاه نمی آید و بالاخره هم پروفسور Gates را با دستبند میبرند به اداره پلیس و هرچند چند ساعت بعد آزادش می کنند اما اتفاقی نه چندان ساده رخ داد که صدایش را باید صبر کرد و شنید.
پروفسور Gates و بسیاری از رهبران سیاه پوستان آمریکا این حادثه را نمونه تراژدی بزرگی می دانند که سیاهان و اسپانیش ها هرروزه باید از آن بیم داشته باشند. از آن طرف سرجوخه Crowley می گوید که هیچ کار بدی نکرده که بخواهد معذرت خواهی کند و می گوید کافی بود پروفسور Gates کوتاه بیاید و ما برویم دنبال کارمان.
و Gates و دیگران برعکس می گویند چرا باید کوتاه آمد؟
بنابراین ما با حادثه ای روبرو هستیم که فقط خود حادثه نسبت و مقدمه ای دارد که آغازش می رسد به حکایت شرمبار برده داری و بعد تبعیض نژادی و بالاخره پیش داوری منفی نسبت به سیاهان. سرجوخه Crowley اما معتقد است که او مسئول پیش زمینه حادثه نیست و او تنها وظیفه خود را انجام میداده و رفتار منازعه جویانه پروفسور Gates او را وادار به دستبند زدن به او کرده.
و باز به جز این دو مورد و این دو موضع، مسئله کلی نحوه روبرویی پلیس با جامعه پیش می آید و این که چرا اونیفورم و اسلحه به آدمی نوعی شخصیت و قدرت کاذب می دهد که هرکس در برابرش سرخم نکند آن هم بی چون و چرا باید برای عبرت دیگران هم شده حسابش رسیده شود. و این که برداشت عمومی و نصیحت همگان به یکدیگر در اینجا اینست که بیخودی با پلیس جماعت سربسر نگذارید. و زمان آن فرارسیده که همین برداشت واقع گرایانه نیز به پرسش گرفته شود که چرا؟
و این که جامعه امروز که همه نهادها و مظاهرش عوض شده و دگرگون شده چرا در زمینه روبرویی پلیس و مردم در خم کوچه اول باقی مانده است.
جنجالی که برسر بازداشت پروفسور Gates براه افتاده را اما من به فال نیک میگیرم و این نگرش های زنگار تعصب گرفته باید تغییر میکرد مثل هراصل و هر برداشت نادرست و نابجای دیگر.

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

فرهنگ مشترک ایرانی: آزادی خواهی – روز یکصد و پنجاه و چهارم

برایت نوشتم که رمزیست در این کلام آزادی، که با خود تحسین و احترام می آورد. احترام به مفهوم آزادی، احترام به آن که به آزادی رسیده و آزاد مانده و احترام به آن که استوار در طلب آزادی کوشیده است.
مثل وقتی که از نلسون ماندلا حرف می زنیم. مردی که در تلاش برای رسیدن به آزادی، آزادی قوم محروم و دربند تبعیض نژادی خود، بیست و پنج سال در زندان می ماند و دست آخر به اسطوره ای زنده تبدیل می شود که در ذلت و عزت پایبندیش به آزادی از او آزاده ای ساخته که کینه ورزی و انتقام جوئی در ذهنیت والایش بر خلاف بسیار تازه به قدرت رسیده ها، جائی ندارد.
انگار آن که رایحه دلپذیر آزادی را استشمام می کند به خرد و تقوائی می رسد که هیچ قید و بندی چون تعصب و کینه و حرص و آز را در سرزمین اندیشه و باورهایش راهی نیست. و چنین است که انسان، مال هر کجای دنیا که باشد، برای آنکه در طلب آزادی می کوشد، احترام قائل است و تحسینش می کند.
این همان احترام و تحسینی است که «ایرانی» امروز در سایه آنچه در این نزدیک به دو ماه به دنیا نشان داده، از آن بهره مند است و صد البته ارزان هم به دست نیامده است.
این احترام و تحسین دنیا را که امروز هر هنرمند مطرح دنيا را مثل مادونا، مثل بان جا وی، مثل شان پن به حمایت از ایرانی واداشته اما منحصر به احترام دنیا به ایرانی نیست و فراتر از آن، حکایت احترام ایرانی به ایرانی است. احترام به خویشتن، قبول داشتن خود و به دور انداختن عقده حقارتی که سی سال است ایرانی سربلند را گاه واداشته که سر به زیر اندازد.
این احترام و سربلندی دوست گرامی من با چهار صد و چهل و چهار روز گروگان گرفتن دیپلمات های آمریکائی، نیک می دانی که به دست نیامد. و برعکس شد.
این احترام و سربلندی دوست گرامی من با «میزنم، می شکنم، مشت به دهان می کوبم و یا مثلاً فتوای قتل سلمان رشدی» به دست نیامد و نیک می دانی که برعکس شد.
این احترام دنیا به ایرانی و احترام ایرانی به خود، با کیک زرد و پرتاب این موشک و آن موشک به هوا هم می دانی که به دست نیامد. سوزاندن پرچم این و آن و سر دادن شعارهای مرگ بر این کشور و آن سرزمین هم این احترام و شوکت امروز را نیاورد. گفته های افراطی این رهبر و آن مقام هم باز نیک می دانی کمکی به قضیه نکرد که هیچ، قوزی هم بالای قوز ایرانی ها گذاشت.
این احترام دنیا به ایران و مهمتر از آن احترام خود ایرانی به خود اما، اگر در این سی ساله به دست نیامد در این سی روزه آمد.
و آنچه در این سی روزه دنیا از ایرانی و ایرانی از ایرانی دید، باور و اعتقاد ایرانی به «آزادی» بود که هر بار ذهن فراموشگر دنیا آن را فراموش می کند و گاه خود ایرانیان نیز به این فراموشی مزمن گرفتار می شوند.
یادشان می رود که چگونه همین قوم ایرانی هزاران سال پیش اندیشه حقوق بشر و آزادی مذهب را داشته. یادشان می رود که یکصد و سه سال پیش و در زمانی که اندیشه مشروطیت به جای مشروعیت در ایران پای می گیرد در کشورهای همجوار که سهل است، در بسیار کشورهای پیشرفته امروز نیز این اندیشه، اندیشه ای نو و پیشرو محسوب ميشده است.
اما ایرانی امروز دریافته که حتی اگر حافظه کوتاه مدت دنیا هم گاه کم بیاورد و یادش برود او کیست، روزی، مثل امروز عطش آزادی خواهی و آزادگیش که به گمان من بزرگترین مشخصه فرهنگ ایرانی است بر همه این فراموشی ها چیره می گردد و دنیا یادش می آید که ایرانی راستین کیست و ایرانی نیز که هیچ رنگ تعصب قومی و زبانی و مذهبی و نژادی را قبول ندارد، یادش می آید، که فرهنگ مشترک هر ایرانی، نه این رسم و نه آن رسم و این لباس و آن لباس و این زبان و آن زبان و آن لهجه و این رنگ و آن نژاد که خاصیت آزادی خواهی اوست و بقیه حرفها قصه. مثل همین امروز.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

اسپارتاکوس – روز یکصد و پنجاه و سوم

به روایت مورخان رم، اسپارتاکوس برده ای بود و گلادیاتوری در رم که در طلب آزادی، جنگی نابرابر را با بزرگترین امپراطوری آنزمان، امپراطوری رم آغاز و رهبری کرد. این جنگ که شورش سوم بردگان نام گرفته در سالهای هفتاد و سه تا هفتاد و یک پیش از میلاد رخ داد و در پایان آن سردار کراسوس با خدعه و نیرنگ این جنبش بزرگ آزادیخواهی را با حمایت سه لشکر بزرگ و تطمیع کشتی داران سیسیلی، درهم شکست و اسپارتاکوس را همراه با لشکری از اسیران، مصلوب کرد.
اما در پایان آنکه نامش باقی ماند و ستایش شد اسپارتاکوس و آنکه حتی در جامعه رم و تا این زمان نیز منفور باقی مانده کراسوس است.
حکایت اسپارتاکوس هر چند به صور مختلف و با تفاوت هائی با هم در طول این قرن ها گفته و نوشته شده اما آنکه نام او را در دنیای امروز بر زبان ها جاری کرد هاوارد فست (Howard Fast) آمریکائی بود که در سال ۱۹۵۱ سرگذشت اسپارتاکوس را به صورت کتابی درآورد که بر اساس آن «استانلی کیوبریک» یکی از نادرترین نوابغ سینما، فیلم همیشه در یاد اسپارتاکوس را در سال ۱۹۶۰ ساخت.
این فیلم که کمتر نظیری برای آن در تاریخ سینما می توان یافت، مجموعه ای بود از داستانی حماسی در حد کمال، هنرپیشگانی کم مانند همچون کرک داگلاس در قالب اسپارتاکوس، لارنس اولیویه در نقش کراسوس، جین سیموتز، پیتر پوسیتنف، جان گاوین، پیتر لافورد، تونی کورتیس و کارگردانی چون استانلی کیوبریک که آثار جاودانه اش همچون اودیسه فضائی سال ۲۰۰۱، دکتر استرنج لاو و راه های افتخار، گویای احاطه بی مانند او بر هنر هفتم است.
در صحنه ای فراموش نشدنی از حماسه اسپارتاکوس، آنگاه که کشتی داران و قاچاقچی های سیسیلی که توسط کراسوس خریده شده اند به اسپارتاکوس پیشنهاد می کنند که او و همسر باردارش را همراه با اطرافیان او از مهلکه خارج کنند و به جائی برند که چون شاهان زندگی کند، اسپارتاکوس حاضر به ترک دیگر بردگان نمی شود و به مقابله رو در رو با لشکر رم، پمپئی و لوکولوس می رود که از پیش سرنوشت این جنگ نابرابر مشخص است.
هزاران برده به قتل می رسند و هزاران نیز به زنجیر کشیده می شوند و کراسوس می آید تا از میان آنان اسپارتاکوس را بیابد تا برای عبرت دیگران به صلیبش بکشد. اما آنگاه که اسپارتاکوس بر می خیزد که بگوید من اسپارتاکوس هستم، آنتونیوس (تونی کورتیس) از کنارش بلند می شود و فریاد می زند من اسپارتاکوس هستم، و برده ها یکی بعد از دیگری فریاد می زنند من اسپارتاکوس هستم. آنچنان که انگار با فریاد خود سمفونی عظیم آزادی را متجاوز از دو هزار سال پیش در گوش کر کراسوس و لشکریان او سر داده باشند.
حکم کراسوس آن است که پس همگی را در طول جاده به صلیب کشند.
پایان فیلم و پایان حکایت البته حکایت امید و تعالی انسان است. زمانی که واری نیا همسر او که فرزند او را به دنیا آورده حکم آزادی او را در دست دارد، در جمع مصلوبان جاده اپیان، اسپارتاکوس را بر فراز صلیب در لحظات آخر زندگی می یابد و فرزندش را به او نشان می دهد که آزاد به دنیا آمده و آزاد خواهد زیست. و با چنین رویای به حقیقت پیوسته، اسپارتاکوس دیده از جهان می بندد تا در اسطوره های همه قوم ها و همه انسان های در جستجوی آزادی جاودانه شود.
جاذبه این حکایت برای من آن است که آنکه در راه آزادی و نه به سودای دستیابی به مقام و ثروت و از این قبیل جنگیده، پیوسته تحسین می شود حتی از سوی آن که آزادی را از او سلب کرده باشد.
می بینیم که نهاد زمانی معتقد به برده داری نیز خود امروز اسپارتاکوس برده شورشی را ستایش می کند و کراسوس را که برای بقای آن سیستم برده داری جنگیده و پیروز شده، منفور می داند. چرا؟
چگونه است که این همه سلطان و سردار و کشورگشاهای قد و نیم قد آمده اند و رفته اند، و مردم هم احیاناً از ترس القابی روی آنها گذاشته اند، اما نه آتیلا و نه چنگیز مغول و نه تیمور لنگ و نه اسکندر مقدونی و نه همه شاهان فاتح، نتوانسته اند ستایش پایدار مردم را برانگيزند و با همه جلال و جبروتشان به اندازه برده ای در طلب آزادی، اسپارتاکوس، جائی در قلب و حافظه جمعی انسان ها باز کنند؟
چه رمزی است در کلام آزادی و آن که در پی آن می رود؟
چگونه است که کلام آزادی و آن که در پی آن می رود این چنین احترام برانگیز بوده و هست و خواهد بود؟

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

And that’s the way it is... – روز یکصد و پنجاه و دوم

اگر در تاریخ رسانه های گروهی در آمریکا، بخواهند دنبال یک دلیل و تنها یک دلیل عمده بگردند که چرا ژورنالیستی همچون «دن رادر» با آن همه اشتهاری که بابت ماجرای واترگیت پیدا کرده بود و همینطور با آوازه ای که حضورش در برنامه 60minutes به عنوان یکی از مجریان اصلی برایش به وجود آورده بود، چگونه نتوانست جائی را که می خواست و می پنداشت شایسته آن است در قلب مردم آمریکا باز کند، به گمان من دلیل اصلی، تکیه زدن او بر جای بزرگی بود که انگار اینجا درست شده بود و اندازه شده بود برای آدمی به نام «والتر کرانکایت.»
آنگاه که در سال ۱۹۸۱ بعد از نوزده سال اجرا و اداره خبر شبکه تلویزیونی CBS، والتر کرانکایت، خود را بازنشسته کرد، صندلی او را به دن رادر سپردند که همه چیز داشت اما، والتر کرانکایت نبود. و دن رادر هر چه کرد و هر چه کوشید، پیوسته با استاندارد مردی اندازه گیری شد که خود پایه گذار این اصول و استانداردها بود و در یک کلام، این پایه گذاری که بر اساس طبیعت و کاراکتر ویژه او همراه با دانش و آگاهی او از علم در حال تجربه ای به نام «ژورنالیسم تلویزیونی» بود، به نهایتی دست یافته بود که تا این زمان کسی را یارای دست یافتن به آن نبوده است. اعتماد و اطمینان مردم.
آمریکا به سخن مردی به نام والتر کرانکایت اعتماد کرد و کرانکایت هرگز اجازه نداد تا غلبه دنیای تجارت بر تلویزیون خدشه ای بر این اعتماد میان مردم و او وارد کند.
نیویورک تایمز، در مقاله ای در ستایش از والتر کرانکایت که هفته پیش در ۹۲ سالگی درگذشت نوشته بود، در سالهای بازنشستگی در مصاحبه هائی که با او شد تحت عنوان «کرانکایت به یاد می آورد» او توضیح می دهد که «هر کاری که ما کردیم برای بار اول بود» اما برای بینندگان او انگار باید گفت، آنچه کرانکایت کرد برای بار آخر نیز بود.
هنگامی که در سال ۱۹۶۲ تکیه بر صندلی گویندگی و مدیریت خبر شبکه CBS زد، هنوز گویندگی خبر تلویزیونی همچون دریائی بود که از آن پیشتر گذر نشده بود، که باید چگونه بود و چگونه عمل کرد.
آیا باید شق و رق و خشک و عبوس بود؟ باید خندان و بذله گو بود؟ باید پیراهن های آهار زده با کراوات های سنگین بها به تن کرد؟ باید لباس نیم آراسته داشت؟ باید موها را با سشوار و آرایشگر همچون ستارگان سینما کرد؟ باید از خود احساس نشان داد؟ باید در گزارش خبر خوب یا بد بی تفاوت به نظر آمد؟
والتر کرانکایت اما، به جای همه این ها، خواست و ماند که والتر کرانکایت باشد. انسانی باشد که آدم حرفش را واضح بشنود و بدون پیچ و خم. ادا در نیاورد و خودش باشد. خبر را به صورت خبر بخواند اما، آنگاه که خبر کشته شدن پرزیدنت کندی را اعلام می کند که ماه پیش از آن با او مصاحبه ای اختصاصی داشته، بشکند و اشک به چشم آورد.
در یک کلام او از جانب آمریکا و برای آمریکا سخن می گفت و آگاهانه نیز می گفت.
پیوسته اکراه داشت تا تفسیر کند و می گفت من خبرنگارم نه مفسر، اما زمانی که در سال ۱۹۶۹ به جبهه جنگ ویتنام رفت و فاجعه را از نزدیک دید و احساس کرد، گزارش تکان دهنده او از این سفر و نتیجه گیری او که این جنگ قابل فتح نیست، آغازی بود برای پایان مصیبت ویتنام.
نوشته اند و ثبت شده که هنگامی که پرزیدنت لیندون جانسون این گزارش را از تلویزیون دید، به اطرافیانش گفت، اگر من کرانکایت را از دست داده ام، یعنی میانه مردم آمریکا را از دست داده ام.
اوج والتر کرانکایت در سال های دهه ۱۹۷۰ بود که من از ایران آمده، می توانستم سخن او را به وضوح بشنوم، از سادگی کلامش در شگفت شوم و دست آخر هم دریابم که فارغ از ادا و اصول دیگر گویندگان آن زمان، دنیا دست کیست و چه اتفاق افتاده. آنچنان که خود او در پایان هر شب خبر می گفت، and that’s the way it is، و این است آنچنان که هست، من نیز به کلامش اعتماد می کردم و می پذیرفتم که او خبر را آنچنان روایت می کند که رخ می دهد. این اعتماد را نه من و نه آنها که پیشتر از من این آدم را پذیرفته بودند، و و نه آنها که تنها افسانه کرانکایت را شنیده اند، هرگز با هیچ خبرگوی دیگری پیدا نکردم و نکردیم و گناهی نیز متوجه گویندگان به نام دیگر نمی دانم.
برای من و برای ما تنها یک روایت گر خبر، صادقانه می گفت و آگاهانه می گفت، که «این است آنچنان که هست» و هنوز می پنداریم که آنچه کرانکایت می گفت «آن بود آنچنان که بود.»