۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

یک اتفاق نه چندان ساده - روز یکصدو پنجاه و پنجم

یک اتفاق نه چندان ساده در هفته گذشته در شهر کمبریج ایالت ماساچوست و در جوار دانشگاه معروف هاروارد برای یکی از استادان آن دانشگاه رخ می دهد که اینک از حالت منطقه ای فراتر رفته و دارد به صورت نوعی مناظره ملی در می آید.
چهارشنبه شب در کنفرانس مطبوعاتی پرزیدنت اوباما با آنکه همه سؤالات درمورد برنامه بهداشت عمومی است اما خبرنگاری نظر اوباما را درمورد حادثه بازداشت و دستبند زدن به دست پروفسور Gates می پرسد.
رئیس جمهوری آمریکا پاسخ می دهد که من همه اطلاعات لازم را در این مورد ندارم که بخواهم قضاوت کنم ، اما می توانم بگویم که براساس آنچه همگی شنیده ایم، آنچه اتفاق افتاده در وحله اول هریک از ما را می تواند خشمگین کند و دیگر اینکه پلیس کمبریج با دستگیر کردن مردی در خانه خود و با علم به این که خانه متعلق به خود اوست، کار احمقانه ای را مرتکب شده است.
پرزیدنت اوباما به واقعیت آزاردهنده ای در جامعه آمریکا اشاره می کند که همان «پیش داوری منفی» جامعه در برابر سیاه پوستان و اسپانیش ها در آمریکاست. بنابراین حتی انتخاب خود اوباما برای بالاترین مقام این مملکت نمی تواند در حکم این باشد که همه تعصبات تبعیض نژادی و همین طور خشم آنان که پیوسته هدف این تبعیض ها بوده اند از میان رفته باشد.
حادثه اینطور اتفاق میافتاد. یک آدم بیکار که انگار زیاد فیلم های پلیسی تماشا کرده در محله خود سیاه پوستی میانسال را می بیند که سعی دارد در خانه ای را باز کند. این آدم بیکار و نه چندان با عقل اول نگاه نمی کند که آن که دارد سعی می کند در را بازکند، آدم نیمچه پیریست با عصا که ناسلامتی هم محله خود اوست و دارد در خانه خودش را باز می کند.
این شخص به جای آن که عقلش را به کار اندازد دست و زبانش را به کار می اندازد و زنگ میزند به پلیس که بیایید که یک نفر می خواهد به خانه ای در همسایگی ما دستبرد بزند.
پلیس هم سرجوخه Crowley ایرلندی تبار را با پلیسی دیگر به محل می فرستد و این ها هم میروند در خانه پروفسور Gates استاد برجسته دانشگاه هاروارد. پروفسور Gates استاد سیاه پوستی است که در منطقه از کفر ابلیس هم مشهورتر است و تازه از سفر چین برگشته و بعد از هفده هیجده ساعت پرواز و این فرودگاه و آن فرودگاه وقتی آمده در خانه اش را با کلید باز کند، در باز نمیشده بنابراین سعی کرده با زور در را باز کند که می کند و میرود داخل خانه.
و پلیس ها در میزننند و سؤال آنها از او اینست که آیا او صاحب خانه است و در اینجا اقامت دارد. اینجاست که کفر پروفسور Gatesدر میاید که اگر من سفید پوست بودم هم شما می آمدید و همین سؤال را ازش می کردید؟ و چرا من باید در خانه خودم به شما مدرک نشان بدهم که ساکن این خانه هستم.
پلیس ها هم که به اخلاقشان واردید، وقتی اونیفورم پوشیده باشند و اسلحه هم بسته باشند بعضی شان نوعی قدرت کاذب در خود می بینند، مثل همان قدرت کاذبی که فلان بچه بسیجی با حمل اسلحه بدست میاورد و کار بالا می گیرد. یعنی استاد دانشگاهی که حاضر نیست کوتاه بیاید چون در سن 59 سالگی و با سابقه درخشانی چون استادی دانشگاه هاروارد در شأن خود نمی بیند که این چنین مورد سؤال قرار گیرد. پلیس هم که کوتاه نمی آید و بالاخره هم پروفسور Gates را با دستبند میبرند به اداره پلیس و هرچند چند ساعت بعد آزادش می کنند اما اتفاقی نه چندان ساده رخ داد که صدایش را باید صبر کرد و شنید.
پروفسور Gates و بسیاری از رهبران سیاه پوستان آمریکا این حادثه را نمونه تراژدی بزرگی می دانند که سیاهان و اسپانیش ها هرروزه باید از آن بیم داشته باشند. از آن طرف سرجوخه Crowley می گوید که هیچ کار بدی نکرده که بخواهد معذرت خواهی کند و می گوید کافی بود پروفسور Gates کوتاه بیاید و ما برویم دنبال کارمان.
و Gates و دیگران برعکس می گویند چرا باید کوتاه آمد؟
بنابراین ما با حادثه ای روبرو هستیم که فقط خود حادثه نسبت و مقدمه ای دارد که آغازش می رسد به حکایت شرمبار برده داری و بعد تبعیض نژادی و بالاخره پیش داوری منفی نسبت به سیاهان. سرجوخه Crowley اما معتقد است که او مسئول پیش زمینه حادثه نیست و او تنها وظیفه خود را انجام میداده و رفتار منازعه جویانه پروفسور Gates او را وادار به دستبند زدن به او کرده.
و باز به جز این دو مورد و این دو موضع، مسئله کلی نحوه روبرویی پلیس با جامعه پیش می آید و این که چرا اونیفورم و اسلحه به آدمی نوعی شخصیت و قدرت کاذب می دهد که هرکس در برابرش سرخم نکند آن هم بی چون و چرا باید برای عبرت دیگران هم شده حسابش رسیده شود. و این که برداشت عمومی و نصیحت همگان به یکدیگر در اینجا اینست که بیخودی با پلیس جماعت سربسر نگذارید. و زمان آن فرارسیده که همین برداشت واقع گرایانه نیز به پرسش گرفته شود که چرا؟
و این که جامعه امروز که همه نهادها و مظاهرش عوض شده و دگرگون شده چرا در زمینه روبرویی پلیس و مردم در خم کوچه اول باقی مانده است.
جنجالی که برسر بازداشت پروفسور Gates براه افتاده را اما من به فال نیک میگیرم و این نگرش های زنگار تعصب گرفته باید تغییر میکرد مثل هراصل و هر برداشت نادرست و نابجای دیگر.

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

فرهنگ مشترک ایرانی: آزادی خواهی – روز یکصد و پنجاه و چهارم

برایت نوشتم که رمزیست در این کلام آزادی، که با خود تحسین و احترام می آورد. احترام به مفهوم آزادی، احترام به آن که به آزادی رسیده و آزاد مانده و احترام به آن که استوار در طلب آزادی کوشیده است.
مثل وقتی که از نلسون ماندلا حرف می زنیم. مردی که در تلاش برای رسیدن به آزادی، آزادی قوم محروم و دربند تبعیض نژادی خود، بیست و پنج سال در زندان می ماند و دست آخر به اسطوره ای زنده تبدیل می شود که در ذلت و عزت پایبندیش به آزادی از او آزاده ای ساخته که کینه ورزی و انتقام جوئی در ذهنیت والایش بر خلاف بسیار تازه به قدرت رسیده ها، جائی ندارد.
انگار آن که رایحه دلپذیر آزادی را استشمام می کند به خرد و تقوائی می رسد که هیچ قید و بندی چون تعصب و کینه و حرص و آز را در سرزمین اندیشه و باورهایش راهی نیست. و چنین است که انسان، مال هر کجای دنیا که باشد، برای آنکه در طلب آزادی می کوشد، احترام قائل است و تحسینش می کند.
این همان احترام و تحسینی است که «ایرانی» امروز در سایه آنچه در این نزدیک به دو ماه به دنیا نشان داده، از آن بهره مند است و صد البته ارزان هم به دست نیامده است.
این احترام و تحسین دنیا را که امروز هر هنرمند مطرح دنيا را مثل مادونا، مثل بان جا وی، مثل شان پن به حمایت از ایرانی واداشته اما منحصر به احترام دنیا به ایرانی نیست و فراتر از آن، حکایت احترام ایرانی به ایرانی است. احترام به خویشتن، قبول داشتن خود و به دور انداختن عقده حقارتی که سی سال است ایرانی سربلند را گاه واداشته که سر به زیر اندازد.
این احترام و سربلندی دوست گرامی من با چهار صد و چهل و چهار روز گروگان گرفتن دیپلمات های آمریکائی، نیک می دانی که به دست نیامد. و برعکس شد.
این احترام و سربلندی دوست گرامی من با «میزنم، می شکنم، مشت به دهان می کوبم و یا مثلاً فتوای قتل سلمان رشدی» به دست نیامد و نیک می دانی که برعکس شد.
این احترام دنیا به ایرانی و احترام ایرانی به خود، با کیک زرد و پرتاب این موشک و آن موشک به هوا هم می دانی که به دست نیامد. سوزاندن پرچم این و آن و سر دادن شعارهای مرگ بر این کشور و آن سرزمین هم این احترام و شوکت امروز را نیاورد. گفته های افراطی این رهبر و آن مقام هم باز نیک می دانی کمکی به قضیه نکرد که هیچ، قوزی هم بالای قوز ایرانی ها گذاشت.
این احترام دنیا به ایران و مهمتر از آن احترام خود ایرانی به خود اما، اگر در این سی ساله به دست نیامد در این سی روزه آمد.
و آنچه در این سی روزه دنیا از ایرانی و ایرانی از ایرانی دید، باور و اعتقاد ایرانی به «آزادی» بود که هر بار ذهن فراموشگر دنیا آن را فراموش می کند و گاه خود ایرانیان نیز به این فراموشی مزمن گرفتار می شوند.
یادشان می رود که چگونه همین قوم ایرانی هزاران سال پیش اندیشه حقوق بشر و آزادی مذهب را داشته. یادشان می رود که یکصد و سه سال پیش و در زمانی که اندیشه مشروطیت به جای مشروعیت در ایران پای می گیرد در کشورهای همجوار که سهل است، در بسیار کشورهای پیشرفته امروز نیز این اندیشه، اندیشه ای نو و پیشرو محسوب ميشده است.
اما ایرانی امروز دریافته که حتی اگر حافظه کوتاه مدت دنیا هم گاه کم بیاورد و یادش برود او کیست، روزی، مثل امروز عطش آزادی خواهی و آزادگیش که به گمان من بزرگترین مشخصه فرهنگ ایرانی است بر همه این فراموشی ها چیره می گردد و دنیا یادش می آید که ایرانی راستین کیست و ایرانی نیز که هیچ رنگ تعصب قومی و زبانی و مذهبی و نژادی را قبول ندارد، یادش می آید، که فرهنگ مشترک هر ایرانی، نه این رسم و نه آن رسم و این لباس و آن لباس و این زبان و آن زبان و آن لهجه و این رنگ و آن نژاد که خاصیت آزادی خواهی اوست و بقیه حرفها قصه. مثل همین امروز.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

اسپارتاکوس – روز یکصد و پنجاه و سوم

به روایت مورخان رم، اسپارتاکوس برده ای بود و گلادیاتوری در رم که در طلب آزادی، جنگی نابرابر را با بزرگترین امپراطوری آنزمان، امپراطوری رم آغاز و رهبری کرد. این جنگ که شورش سوم بردگان نام گرفته در سالهای هفتاد و سه تا هفتاد و یک پیش از میلاد رخ داد و در پایان آن سردار کراسوس با خدعه و نیرنگ این جنبش بزرگ آزادیخواهی را با حمایت سه لشکر بزرگ و تطمیع کشتی داران سیسیلی، درهم شکست و اسپارتاکوس را همراه با لشکری از اسیران، مصلوب کرد.
اما در پایان آنکه نامش باقی ماند و ستایش شد اسپارتاکوس و آنکه حتی در جامعه رم و تا این زمان نیز منفور باقی مانده کراسوس است.
حکایت اسپارتاکوس هر چند به صور مختلف و با تفاوت هائی با هم در طول این قرن ها گفته و نوشته شده اما آنکه نام او را در دنیای امروز بر زبان ها جاری کرد هاوارد فست (Howard Fast) آمریکائی بود که در سال ۱۹۵۱ سرگذشت اسپارتاکوس را به صورت کتابی درآورد که بر اساس آن «استانلی کیوبریک» یکی از نادرترین نوابغ سینما، فیلم همیشه در یاد اسپارتاکوس را در سال ۱۹۶۰ ساخت.
این فیلم که کمتر نظیری برای آن در تاریخ سینما می توان یافت، مجموعه ای بود از داستانی حماسی در حد کمال، هنرپیشگانی کم مانند همچون کرک داگلاس در قالب اسپارتاکوس، لارنس اولیویه در نقش کراسوس، جین سیموتز، پیتر پوسیتنف، جان گاوین، پیتر لافورد، تونی کورتیس و کارگردانی چون استانلی کیوبریک که آثار جاودانه اش همچون اودیسه فضائی سال ۲۰۰۱، دکتر استرنج لاو و راه های افتخار، گویای احاطه بی مانند او بر هنر هفتم است.
در صحنه ای فراموش نشدنی از حماسه اسپارتاکوس، آنگاه که کشتی داران و قاچاقچی های سیسیلی که توسط کراسوس خریده شده اند به اسپارتاکوس پیشنهاد می کنند که او و همسر باردارش را همراه با اطرافیان او از مهلکه خارج کنند و به جائی برند که چون شاهان زندگی کند، اسپارتاکوس حاضر به ترک دیگر بردگان نمی شود و به مقابله رو در رو با لشکر رم، پمپئی و لوکولوس می رود که از پیش سرنوشت این جنگ نابرابر مشخص است.
هزاران برده به قتل می رسند و هزاران نیز به زنجیر کشیده می شوند و کراسوس می آید تا از میان آنان اسپارتاکوس را بیابد تا برای عبرت دیگران به صلیبش بکشد. اما آنگاه که اسپارتاکوس بر می خیزد که بگوید من اسپارتاکوس هستم، آنتونیوس (تونی کورتیس) از کنارش بلند می شود و فریاد می زند من اسپارتاکوس هستم، و برده ها یکی بعد از دیگری فریاد می زنند من اسپارتاکوس هستم. آنچنان که انگار با فریاد خود سمفونی عظیم آزادی را متجاوز از دو هزار سال پیش در گوش کر کراسوس و لشکریان او سر داده باشند.
حکم کراسوس آن است که پس همگی را در طول جاده به صلیب کشند.
پایان فیلم و پایان حکایت البته حکایت امید و تعالی انسان است. زمانی که واری نیا همسر او که فرزند او را به دنیا آورده حکم آزادی او را در دست دارد، در جمع مصلوبان جاده اپیان، اسپارتاکوس را بر فراز صلیب در لحظات آخر زندگی می یابد و فرزندش را به او نشان می دهد که آزاد به دنیا آمده و آزاد خواهد زیست. و با چنین رویای به حقیقت پیوسته، اسپارتاکوس دیده از جهان می بندد تا در اسطوره های همه قوم ها و همه انسان های در جستجوی آزادی جاودانه شود.
جاذبه این حکایت برای من آن است که آنکه در راه آزادی و نه به سودای دستیابی به مقام و ثروت و از این قبیل جنگیده، پیوسته تحسین می شود حتی از سوی آن که آزادی را از او سلب کرده باشد.
می بینیم که نهاد زمانی معتقد به برده داری نیز خود امروز اسپارتاکوس برده شورشی را ستایش می کند و کراسوس را که برای بقای آن سیستم برده داری جنگیده و پیروز شده، منفور می داند. چرا؟
چگونه است که این همه سلطان و سردار و کشورگشاهای قد و نیم قد آمده اند و رفته اند، و مردم هم احیاناً از ترس القابی روی آنها گذاشته اند، اما نه آتیلا و نه چنگیز مغول و نه تیمور لنگ و نه اسکندر مقدونی و نه همه شاهان فاتح، نتوانسته اند ستایش پایدار مردم را برانگيزند و با همه جلال و جبروتشان به اندازه برده ای در طلب آزادی، اسپارتاکوس، جائی در قلب و حافظه جمعی انسان ها باز کنند؟
چه رمزی است در کلام آزادی و آن که در پی آن می رود؟
چگونه است که کلام آزادی و آن که در پی آن می رود این چنین احترام برانگیز بوده و هست و خواهد بود؟

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

And that’s the way it is... – روز یکصد و پنجاه و دوم

اگر در تاریخ رسانه های گروهی در آمریکا، بخواهند دنبال یک دلیل و تنها یک دلیل عمده بگردند که چرا ژورنالیستی همچون «دن رادر» با آن همه اشتهاری که بابت ماجرای واترگیت پیدا کرده بود و همینطور با آوازه ای که حضورش در برنامه 60minutes به عنوان یکی از مجریان اصلی برایش به وجود آورده بود، چگونه نتوانست جائی را که می خواست و می پنداشت شایسته آن است در قلب مردم آمریکا باز کند، به گمان من دلیل اصلی، تکیه زدن او بر جای بزرگی بود که انگار اینجا درست شده بود و اندازه شده بود برای آدمی به نام «والتر کرانکایت.»
آنگاه که در سال ۱۹۸۱ بعد از نوزده سال اجرا و اداره خبر شبکه تلویزیونی CBS، والتر کرانکایت، خود را بازنشسته کرد، صندلی او را به دن رادر سپردند که همه چیز داشت اما، والتر کرانکایت نبود. و دن رادر هر چه کرد و هر چه کوشید، پیوسته با استاندارد مردی اندازه گیری شد که خود پایه گذار این اصول و استانداردها بود و در یک کلام، این پایه گذاری که بر اساس طبیعت و کاراکتر ویژه او همراه با دانش و آگاهی او از علم در حال تجربه ای به نام «ژورنالیسم تلویزیونی» بود، به نهایتی دست یافته بود که تا این زمان کسی را یارای دست یافتن به آن نبوده است. اعتماد و اطمینان مردم.
آمریکا به سخن مردی به نام والتر کرانکایت اعتماد کرد و کرانکایت هرگز اجازه نداد تا غلبه دنیای تجارت بر تلویزیون خدشه ای بر این اعتماد میان مردم و او وارد کند.
نیویورک تایمز، در مقاله ای در ستایش از والتر کرانکایت که هفته پیش در ۹۲ سالگی درگذشت نوشته بود، در سالهای بازنشستگی در مصاحبه هائی که با او شد تحت عنوان «کرانکایت به یاد می آورد» او توضیح می دهد که «هر کاری که ما کردیم برای بار اول بود» اما برای بینندگان او انگار باید گفت، آنچه کرانکایت کرد برای بار آخر نیز بود.
هنگامی که در سال ۱۹۶۲ تکیه بر صندلی گویندگی و مدیریت خبر شبکه CBS زد، هنوز گویندگی خبر تلویزیونی همچون دریائی بود که از آن پیشتر گذر نشده بود، که باید چگونه بود و چگونه عمل کرد.
آیا باید شق و رق و خشک و عبوس بود؟ باید خندان و بذله گو بود؟ باید پیراهن های آهار زده با کراوات های سنگین بها به تن کرد؟ باید لباس نیم آراسته داشت؟ باید موها را با سشوار و آرایشگر همچون ستارگان سینما کرد؟ باید از خود احساس نشان داد؟ باید در گزارش خبر خوب یا بد بی تفاوت به نظر آمد؟
والتر کرانکایت اما، به جای همه این ها، خواست و ماند که والتر کرانکایت باشد. انسانی باشد که آدم حرفش را واضح بشنود و بدون پیچ و خم. ادا در نیاورد و خودش باشد. خبر را به صورت خبر بخواند اما، آنگاه که خبر کشته شدن پرزیدنت کندی را اعلام می کند که ماه پیش از آن با او مصاحبه ای اختصاصی داشته، بشکند و اشک به چشم آورد.
در یک کلام او از جانب آمریکا و برای آمریکا سخن می گفت و آگاهانه نیز می گفت.
پیوسته اکراه داشت تا تفسیر کند و می گفت من خبرنگارم نه مفسر، اما زمانی که در سال ۱۹۶۹ به جبهه جنگ ویتنام رفت و فاجعه را از نزدیک دید و احساس کرد، گزارش تکان دهنده او از این سفر و نتیجه گیری او که این جنگ قابل فتح نیست، آغازی بود برای پایان مصیبت ویتنام.
نوشته اند و ثبت شده که هنگامی که پرزیدنت لیندون جانسون این گزارش را از تلویزیون دید، به اطرافیانش گفت، اگر من کرانکایت را از دست داده ام، یعنی میانه مردم آمریکا را از دست داده ام.
اوج والتر کرانکایت در سال های دهه ۱۹۷۰ بود که من از ایران آمده، می توانستم سخن او را به وضوح بشنوم، از سادگی کلامش در شگفت شوم و دست آخر هم دریابم که فارغ از ادا و اصول دیگر گویندگان آن زمان، دنیا دست کیست و چه اتفاق افتاده. آنچنان که خود او در پایان هر شب خبر می گفت، and that’s the way it is، و این است آنچنان که هست، من نیز به کلامش اعتماد می کردم و می پذیرفتم که او خبر را آنچنان روایت می کند که رخ می دهد. این اعتماد را نه من و نه آنها که پیشتر از من این آدم را پذیرفته بودند، و و نه آنها که تنها افسانه کرانکایت را شنیده اند، هرگز با هیچ خبرگوی دیگری پیدا نکردم و نکردیم و گناهی نیز متوجه گویندگان به نام دیگر نمی دانم.
برای من و برای ما تنها یک روایت گر خبر، صادقانه می گفت و آگاهانه می گفت، که «این است آنچنان که هست» و هنوز می پنداریم که آنچه کرانکایت می گفت «آن بود آنچنان که بود.»

۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

آیا امضای خود را قبول دارید یا نه؟ - روز یکصد و پنجاه و یکم

اگر قرار باشد دولت های عضو سازمان ملل متحد، به آنچه در این سازمان تعهد کرده اند و پای آن امضا گذاشته اند، احترام گذارند و به آن عمل کنند، مطمئناً وضعیت من و تو به عنوان شهروندان این دنیا بسیار بهتر از این خواهد بود که امروز هست. و اگر قرار نباشد که این دولت ها احترامی برای امضاهای خود زیر سندهای بسیاری که موجود است و سندهای بسیار دیگر که اضافه می شود، قائل شوند، این تشکیلات عریض و طویل چگونه می تواند در سالهائی که می آیند موجودیت خود را توجیه کند؟
در زمینه جنگ ها و آشوب ها و تروریسم و منازعات سیاسی که این سازمان می نالد از آنکه قطعنامه ها و تصمیماتش ضمانت اجرائی ندارند و عملاً نمی تواند کاری درخور در مورد اجرای این قطعنامه ها انجام دهد، اما در مورد اصول اولیه حقوق انسان ها نیز این سازمان باید نقش ناظر بی طرف و احیاناً بی ثمر را بازی کند؟
جرمی رابکین، استاد حقوق، در دانشگاه جورج میسون و اریل رابکین دانشجوی علوم کامپیوتری در دانشگاه برکلی در مقاله ای که در روزنامه وال استریت ژورنال به چاپ رسیده هر چند خطابشان بیشتر به دولت آمریکاست که چگونه این دولت می تواند و باید در حمایت از مردم ایران که برای آزادی و برقراری دموکراسی در مملکت خود می کوشند، سعی در شکستن سدهای سانسوری کند که دولت جمهوری اسلامی از هر سو و با استفاده از بسیاری از تکنولوژی های سرزمین های آزاد در مقابل گردش آزاد اطلاعات «از ایران و به ایران» ایجاد کرده، اما این توضیح لازم را نیز می دهند که هر کشور و جامعه آزاد دنیا در حقیقت ملزم به تلاش برای شکستن دیوار سانسور در ایران و یا هر کجای دیگر در دنیاست.
جرمی رابکین و اریل رابکین توجه می دهند که دولت آمریکا در حقیقت با تعهدی که در برابر کنوانسیون حقوق بشر سازمان ملل برای خود پذیرفته است، این اصل را پذیرفته که «هر فردی باید از آزادی کامل برای انتشار و دریافت اطلاعات برخوردار باشد و این آزادی نه مرزهای جغرافیائی می شناسد و نه محدودیت تکنولوژیک.» این بخشی از منشوری است که هم دولت آمریکا آن را امضا کرده، هم اروپائیان و غیر اروپائیان و هم ایران.
اما آیا سازمان ملل که نگاهدارنده این منشور است و به این خاطر احیاناً به خود می نازد، آمده تا به عضوی از خود، ایران که خود را متعهد به اجرای این منشور ساخته بگوید، با چه مجوزی و با چه اختیاری راه های دستیابی به اطلاعات به مردم خود و همین طور راه های آگاه شدن دنیا از وضیعت آنان را بسته است؟ آیا این سازمان از دولت های امضا کننده منشور حقوق بشر پرسیده است شما برای خنثی کردن این سد، سد محرومیت از دستیابی آزادانه به اطلاعات در ایران چه کرده اید و چه می خواهید بکنید؟
اگر آنچه در مورد همکاری دو شرکت عظیم زیمنس و نوکیا با دولت ایران در مورد یاری دادن به آن دولت در زمینه سانسور، شناسائی به اصطلاح مخالفان و غیره درست باشد، آیا دولت های ناظر بر فعالیت این دو شرکت، آمده اند تا جانب مردم ایران را بگیرند و از نفع کوتاه مدت صادرات تکنولوژی «سانسور» جلوگیری کنند؟
اگر جواب ها منفی است که هست، چرا؟
این دو نویسنده وال استریت ژورنال در مقاله خود همچنین راه هائی را پیشنهاد می کنند که دولت ها و از جمله دولت آمریکا با توسل به کنوانسیون حقوق بشر و بدون آنکه اقدامش به عنوان دخالت در امور داخلی کشور قلمداد شود به یاری مردم ایران بشتابند.
پیشنهاد های این دو تن شامل راه هائی است از قبیل فرستادن تلفن های ماهواره ای به داخل ایران که می توان به کمک آنها حصار سانسور را دور زد و یا احداث شبکه ها و سرورهای پنهان که ارتباطات اینترنتی را از بلای سانسور و مسدود کردن راه های ارتباطی مصون نگاه می دارد. اما مسلماً این راه ها همه راه هائی نیست که می توان از آنها برای کمک به شکستن دیوار اطلاعاتی به دور ایران بهره گرفت.
اصل قضیه آن است که در راه احقاق حقوق بشر برای انسان های روی زمین یک بازنگری دولت های عضو سازمان ملل به آنچه تعهد کرده اند و مدعی احترام به آن شده اند، بیشتر از هر زمان دیگر لازم است.
و اینکه دولت ها، تکلیف ما و خود را روشن کنند با جواب به این سوال ساده که «آیا امضا و تعهد خود را قبول دارید یا نه؟»