۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

جیمز کامرون و اواتار









اواتار تجربه تکمیل شده ایست از سینما. سینما بمعنی چیزی فرا تر از فیلم. یعنی سینمایی که فعلا فقط میتواند
در سالن سینما تجربه شودوتفاوت دارد با فیلمی که میشود انرا با دی وی دی روی تلویزیون هم نگاه کرد.
بنا بر این اواتار میان خود با پیشتازان پیشین برای نزدیکتر شدن به مفهومی بنام سینما فاصله ای بزرگ ایجاد میکند
نظیر انچه استانلی کیوبریک با اودیسه فضایی دوهزارویک درسال هزارونهصدو شصت وهشت انجام داد.
کیوبریک در ان موقع گفته بود اگر روزی اثری در مورد فضا ساخته شود که تکمیل تر از اودیسه فضایی باشد احتمالا
چنین اثری باید نه در روی زمین که در جایی ماورای زمین ساخته شود.
و امروز جیمز کامرون اواتار را براستی در ماورای زمین ودر سیاره ای تصوری بنام اواتار ساخته است و او نیز همچون
کیوبریک از پیشرفته ترین نکنو لوژی زمان خود بصورت اعجاب آوری بهره گرفته و تصور بدیع خود را در پدیده ای بنمایش
گذارده که سینما نامیده میشود وبایدفقط همراه با دیگران در تاریکی سالن سینما تجربه کرد و در امتداد داستان زیبای ان
دسته جمعی پیش رفت.
جیمز کامرون سرزمین خیالی خود اواتار را با مردمان ان بصورتی تصویر میکند که در ان گل و گیاه و پرنده و چرنده و حتی
سنگ و سخره در هارمونی و هماهنگی کاملند تا آنزمان که موجودی که عاطفه و احساس را در خود کشته است بنام ادم امروز
پابراین سرزمین هماهنگ میگذارد و انرا باتش میکشد. ادم دو بعدی و کلیشه ای امروز آنچنان در این بیداد بی تعقل پیش میرود که تو نیز همراه با دیگر ادم هایی که با تو نظاره گر
این بیدادند خود را بیگانه با اینان و یگانه بامردمان آواتار میپنداری و هم رزم انان در نبرد علیه ادم هاقرار میگیری.
شاید نیز گاه انرا با حوادث و رویدادهای روزانه مقایسه کنی و شعار هایی که هرروزه بعنوان خبر بخوردت داده اند را دگر بار
و این بار با دیدی تازه بنگری.
در کوتاه کلام جیمز کامرون با آواتار پدیده سینما را بگونه ای تکمیل کرده که باید اول تجربه اش کنی تا بعد بتوان در موردش
حرف زد.
جیمز کامرون و اواتار بهر صورت فصل تازه ای را در تاریخ سینما گشوده اند که سر فصل جهشی بزرگ در سینما و راهگشای
بداعت های اینده در پدیده هنوز تکمیل نشده سینما خواهد بود

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه


اگر درست به تاریخ رجوع کنیم و از حشو و زوائد و تحریف های آن اجتناب کنیم
خواهیم دید که در طول تاریخ اکثریت نبردها در میدان های نبرد،سرنوشتشان تعیین نشده و فاتحین و مغلوب ها را افکار و اندیشه مردمان تعیین کرده اند
و پیوسته آنکه توانسته قدرت خود را بیش از آنکه هست به دیگران بقبولاند و آنکه توانسته احساس نومیدی و یاس در اردوی حریف ایجاد کند،برنده شناخته شده و پس همچون برنده عمل کرده است
آنچه امروز و درمبارزه مردم ایران برای گرفتن حق خود که آزادی و دموکراسیست،درمقابل حاکمی که حرف حساب بخرجش نمیرود دیده میشود نیز دقیقا همان میدان نبردیست که حریف تنها سلاح خود را که سلاح تبلیغات باشد،با همه رسانه هایی که درخدمت دارد برای آوردن یاس و نومیدی به اردوی ایرانیان طالب آزادی بکارمیبرد.
اما این حربه درمقابل حریف هشیاری چون مردم ایران که دست حریف راخوانده اند،به تصور ما دیگر کارگرنخواهد بود
با این همه بهم یادآوری میکنیم و یادآوری خواهیم کرد که آنکه نومید شد بازنده است
و مردم ایران با آن فرهنگ و آن ذکاوت،در این میان نه نومید و نه بازنده خواهند بود

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

روز آخر

امروز سه شنبه هشتم سپتامبر سال ۲۰۰۹ (هفدهم شهريور ۱۳۸۸)، و اين آخرين برگ دفتريست که سال پيش نوشتن روزانه اش را برايت آغاز کردم. يعنی فردا که بيآيد من در اينجا، در صدای آمريکا، خانه دوم من در سی سالی که گذشت و نميدانم چگونه گذشت، نخواهم بود تا اين روزانه نگاری را دنبال کنم.
دل از اين محفل کندن البته، همچون دل از اين ساختمان کندن که در هر گوشه اش چهره متبسم دوستی جلويم سبز ميشود، که از هر قوم و ملتی را که فکرش بکنيد هست، آسان نيست، اما ادامه زندگيست که در ترسيم خطوطش خودم هم مانده ام که چقدر دست داشته ام و چقدر نداشته ام.
اما يک نکته را ميدانم. اينکه پايان راه من و صدای آمريکا، بگونه ای هست که پيوسته آرزو داشتم باشد. يعنی آنگونه جدائی که نه رنجش خاطری تصميم را باعث شده باشد، نه کسی عذرم را خواسته باشد و نه کسی هلم داده باشد.
رسيده ام به نقطه ای و مکانی در ذهن که راهی ديگر در پيش گيرم، بی آنکه رشته الفت و محبت با صدای آمريکا و همه آدمهای شريفی که در آنند و افتخار همکاريشان را داشته ام بگسلم.
صدای آمريکا به من اين فرصتی يگانه داد که در اين سی ساله به آرزوی هميشگی خود جامه عمل بپوشانم. آرزوی خدمت به دو سرزمين، به ايران و به آمريکا که هرگز منافع حقيقی و دراز مدت مردمانش را در تضاد با يکديگر نديدم. حتی اگر نابخردی اين حاکم و آن مقام در روزها و دوران هائی اين حقيقت را وارونه جلوه داده باشند. و من بخاطر اين فرصت تاريخی که صدای آمريکا در اختيارم گذاشت، فرصتی که از سالهای گروگانگيری و جنگ تا روزهای اميد و روزهای ارتباط با تو را شامل ميشود، سپاسگزارم و از ياد نخواهم برد.
صدای آمريکا به من فرصت داد تا بسيار بيآموزم و آموخته ام را نيز با تو در ميان گذارم و باز از تو بيآموزم.
اين چنين نعمت و فرصتی را نه ميتوان دست کم گرفت و نه فراموش کرد. اما اينکه از اين نعمت و فرصت تا چه حد استفاده کرده باشم که بجای فقط ذکر مصيبت و ملال، بدرد تو خورده باشد، قضاوتش با من نيست و حرف حرف توست.
اما پايان حکايت من با صدای آمريکا نيز پايان حکايت من با تو نيست. و تو باز از من خواهی شنيد تا آنزمان که بخواهی.
امروز فقط از ديد من پايان يک دوره اداری و کاريست که شب ۲۲ نوامبر سال ۱۹۷۹ (۱ آذر ۱۳۵۸) شروع شده و به امروز ميرسد که حدودأ سی سال از آن گذشته است.
اما بجز سپاس از صدای آمريکا و سپاس از تو، سپاس بزرگ ديگری هم ميماند که بايد نثار يک بيک همکارانی کنم که در درجه اول دوستانم بودند و هميشه با من همراه، که در اين سی ساله هرگز دست تنهايم نگذاشتند، با هم روزها و شب ها را که از شماره فزونند پشت سر گذاشتيم و با هم بسيار گفتيم و مهمتر از همه خنديديم و از ته دل خنديديم.
الفت من با اينان که بسياريشان نيز ديگر در اين ساختمان نيستند پيوستگيست، از آقای يحيوی بگير و بيا تا گيتی و آن گيتی ديگر و فرح دخت و ليدا و حميد و بهروز و بهروز ديگر و عباس آقا و علی و رامش و نازی و انوش و ستاره و نادر و فريدون و اکبر و سعيد و حيدر و منصور و ايرج و همايون و تا جوان هائی که امروزه دارند جای قديمی ها را پر ميکنند و برايشان آرزوی موفقيت دارم، "موهبتی بود در کنارتان".
از عنکبوتی های عزيز که در اين يکساله مهمانشان بودم سپاسگزارم بخصوص از بهروز و سعيد و داراب و البته دو مريم عزيز، يعنی هم مريم و هم مريمو!! (ميدانی در شيراز مريم را اينطور صدا ميزدند).
فردا که بيآيد اما، راهی ديگر آغاز خواهم کرد که از خوب حادثه، هنوز حرفی برای گفتن دارم و تا آنزمان که چنته ام ته نکشيده باشد، اين حرف را با تو همچنان ادامه خواهم داد.

سه شنبه، هشتم سپتامبر ۲۰۰۹ برابر با هفدهم شهريور ۱۳۸۸
احمد رضا بهارلو.

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

و پایان آخرین برادر – روز یکصد و هفتاد و چهارم

و سرانجام بازمانده آخر از برادران پر آوازه کندی، و مردی که به گفته پرزیدنت اوباما هر سند عمده قانونی در این کشور در جهت پیشبرد حقوق مدنی، بهداشت، اقتصاد و بهزیستی مردم آمریکا، نام او را با خود داشت و حاصل تلاش های او بود، مغلوب سرطان کشنده ای شد که در این ماه های گذشته، قدرت و توان فعالیت را از او گرفته بود و نیک می دانست که در این جدال، نه راهی برای پیروزی و نه روزنه ای برای گریز باقیست.
سناتور ادوارد کندی یا به گفته آمریکائیان «تد کندی» بزرگ خاندان کندی اما کوچکترین برادر از چهار برادری بود که سه تن در راه خدمت به این سرزمین جان از کف دادند و دو تن آخر، در سوء قصدهائی جان باختند که تا امروز واقعیت آن بر جهانیان آشکار نشده است.
قتل پرزیدنت کندی در نوامبر ۱۹۶۳ به عنوان بزرگترین معمای قرن بیستم و از دید بسیاری بزرگترین سرپوش گذاری و فریب قرن در تاریخ آمریکا همچنان اسرارش مکتوم باقی ماند و پنج سال بعد در سال ۱۹۶۸، ترور رابرت کندی، به دست موجودی به نام سرحان بشار سیرحان، با انگیزه ای موهوم که تا امروز هم قابل قبول برای هیچ عاقلی نبوده، تنها ادوارد را از جمع برادران افسانه ای کندی باقی گذارد که در زمان حیات جان کندی و رابرت در سایه آنان در حرکت بود و پس از مرگشان اگر نه در کاخ سفید آمریکا اما در سنای آمریکا به مدت ۴۶ سال به صورت بزرگترین غول لیبرال که دوست و دشمن احترامش را داشتند در آمد و مهمتر از همه همچون جان کندی و رابرت کندی، پیوسته در گزینش میان صاحبان منافع مخصوص و مردم، جانب مردم را گرفت.
آنچه خانواده کندی را متمایز از هر سلسله ای در آمریکا و شاید در ذهن همه جهانیان می کند نیز پذیرش این فکر از سوی مردم آمریکا بوده که این خاندان با همه شکوه و ثروت و شوکت، پیوسته هوای مردم را داشته و جانب مردم را گرفته اند.
مردم آمریکا در ذهنیت تاریخی خود پذیرفته اند که قتل پرزیدنت کندی، گواهیست بر آنکه او در گزینش میان مردم و غیر، جانب مردم را گرفته بود و قتل ناموجه مردی چون رابرت کندی را نیز نشانی دیگر برای توجیه باور خود می دانند که رابرت کندی در گزینش میان مردم و غیر، به مردم روی می آورد.
بسیاری از مردم آمریکا حتی شکست ادوارد کندی را در برابر جیمی کارتر در مبارزات انتخاباتی سال ۱۹۸۰، گواه دیگری دانستند بر آنکه گروهی نامرئی وجود او را در کاخ سفید نمی توانستند تحمل کنند. و این را نیز ناشی از آن می دانستند که او نیز چون دیگر برادران جانب مردم را همچنان خواهد گرفت.
اما او در همان زمان شکست، در سال ۱۹۸۰ و در سخنرانی خود در کنوانسیون حزب دموکرات آمریکا در مدیسون اسکوایر گاردن گفت با آنکه مبارزه انتخاباتی برای او پایان یافته اما «آرمان ها پا بر جاست، امید باقیست و رویا هرگز نخواهد مرد»
و او تجلی این رویا را در سال ۲۰۰۸ در وجود مردی دید به نام باراک اوباما. حمایت قاطعانه او و کارولین کندی، دختر پرزیدنت جان کندی، از اوباما در بیست و هشتم ژانویه ۲۰۰۸ در حقیقت جان تازه ای به مبارزات انتخاباتی اوباما بخشید و او را در مبارزه شانه به شانه با هیلاری کلینتون، گامی بلند پیش راند.
سناتور کندی در روز آغاز ریاست جمهوری اوباما با صندلی چرخ دار، درمانده از سرطان مغزی که از پایش در می آورد، اما با اراده ای چون کوه خود را به مراسم ادای سوگند رساند تا با چشم خویش تجلی رویای همه عمر خود را ببیند. او آمده بود تا گزینش آخر خود را سربلندانه نظاره کند.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

خبر- خبر نادرست - خبر تحریف شده – روز یکصد و هفتاد و سوم

در این دوران که یکی از اسمهائی که برایش گذارده اند، دوران مبادلات اطلاعاتی آنی در سطح دنیائیست، قرار است «اطلاعات» در کوتاه ترین مدت از راه وسائل ارتباط جمعی و همین طور وسائل ارتباط فردی، در اختیار همگان قرار گیرد و این همگان ساکنان همه سرزمین ها در هر کجای این کره خاکی هستند.
اما درحالیکه وسیله ارتباط یعنی آنچه Medium خوانده می شود به صورتی جهشی خود را تکمیل کرده (و نمونه اش را در انعکاس حرکت مردم ایران بعد از انتخابات و پیامدهای آن دیده ایم) در زمینه خود اطلاعات هنوز ما سرگردان در میان سه نقطه در حرکتیم.
اول، اطلاعات، که قرار است به صورت خبر از من به تو و از تو به من و یا از طریق رسانه های گروهی به من و تو برسد، که اسمش را information می گذارند.
دوم اطلاعات اشتباهی، که ظاهراً بدون قصد و غرض و بیشتر روی سهل انگاری تا قصد و غرض مبادله می شود و رد آن را هر روز در ارتباط های فردی یا گروهی می بینی. این اشتباهات خبری، مثل این است که بنده مثلاً اسم نخست وزیر ایتالیا را اشتباه بنویسم، که به خودم زحمت نداده باشم مثلاً وقتی از تعداد جمعیت هند می نویسم بروم و آمار را درست نگاه کرده باشم و رقمی نادرست بنویسم. اصل مطلب آن است که در این مورد که اسمش را گذاشته اند Misinformation توطئه و نقشه ای در کار نیست که ذهن تو را به جائی نادرست هدایت کند و اگر هم کند، عمدی نیست.
و سوم و یکی از مطرح ترین انواع مبادله اطلاعات، Disinformation یا تحریف اطلاعات است. در این حالت آنچه به نام خبر به دست من و تو می رسد عامداً تحریف شده و تغییر شکل داده تا تو را از رسیدن به نتیجه ای معقول بازدارد و به نتیجه نامعقولی سوق دهد که هدف این سیستم تحریف اطلاعاتی بوده است.
در سی سال گذشته در ایران از آنجا که انقلابی رخ داد و طبیعتاً پشت هر انقلابی آنان که به قدرت می رسند باید هیچ نکته مثبتی از پیش از انقلاب در ذهن جامعه باقی نگذارند یکی از طولانی ترین و مداوم ترین روش های تحریف اطلاعات تمرین شد و هنوز هم ادامه دارد. این هم منحصر فقط به ایران نیست و هر جامعه بعد از انقلاب مثل روسیه که به شوروی تبدیل شد، یا چین یا کوبا و غیره این شیوه تحریف اطلاعات و وارونه جلوه دادن اطلاعات به عمد را به کار برده اند.
این شیوه که مخرب ترین نوع استفاده از سلاح اطلاع رسانی است اما بیشتر اسلحه ای بوده که ازسوی دولت ها و دیکتاتورهای تمامت خواه مورد استفاده قرار گرفته و می گیرد اما لایه های پایین تر اجتماع هم به تبعیت از دروغ پردازی حکومت در حد خود به شیوع اطلاعات تحریف شده در جامعه می پردازند. بی جهت نیست که می شنویم در ایران، در طول سال ها خاطرات قلابی بسیاری از مقامات بالای رژیم گذشته با عکس و تفصیلات منتشر شده و خیلی ها نیز این خاطرات را خوانده و آنها که هوشیارترند از خودشان پرسیده اند، خوب این شخص که آنقدر هم مثلاً در دربار آن زمان جایش بالا بوده و با آنها خویشی و قرابت داشته، چرا این طور به سیم آخر زده و هیچکس و هیچ چیز را سالم باقی نگذاشته؟ اما به هر حال بخشی از جامعه نیز همین جعلیات را تحویل گرفته و احیاناً پذیرفته است.
اما روش تحریف اطلاعات و Disinformation در اجتماعات آزاد و سیستم های دموکراسی نظیر آمریکا نیز به وفور یافت می شود. از مجلات جنجالی و Tabloid ها که ملغمه ای از حقیقت و دروغ را عامداً با هم قاطی می کنند گرفته، تا تحریف اطلاعات در دست سیاستمداران در جائی که سیاست اقتضا می کند.
بالاترین و شدیدترین انواع آن نیز که در آمریکای امروز رواج یافته تحریف اطلاعات و Disinformation در مورد برنامه بهداشت عمومی و بیمه همگانی عرضه شده توسط پرزیدنت اوباماست که آماج این موج تحریف اطلاعات قرار گرفته و دست هائی که به نام صاحبان منافع خاص خوانده می شوند در حقیقت هدایت کننده این موج هستند. و قضیه تا به آنجا می رسد که مثلاً خانم سارا پی لین، کاندیدای معاونت ریاست جمهوری در انتخابات گذشته راحت و پاکیزه می آید و به مردم می گوید، بنا به این برنامه، هیئتی که اسمش را هم گذاشته هیئت مرگ از طرف اوباما، تعیین می کند که والدین شما باید کی بمیرند.
ابعاد این دروغ بزرگ اما به جائی رسیده که رسانه های گروهی آمریکا نیز دریافته اند فقط با نقل اینکه فلانی چه گفت، نمی توان خبر را به مردم داد و آنگاه که خبر از اصل دروغ است خبرنگار باید حداقل در پایان نقل یک دروغ از یک چهره صاحب نام بگوید که چنین ادعائی پایه و اساس ندارد.
این ما را می رساند به یک نقطه دیگر، یک نقطه متحول شده در ژورنالیسم امروز که راه خود را هشیارانه با زمان و مکان خود تصحیح می کند و تفصیلش نیز می ماند تا روزی دیگر.

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

آیا گاه خوابمان می برد یا عینکمان را گم می کنیم که ... - روز يکصد و هفتاد و دوم

دو نفر، دو خانواده و یا دو قوم بعد از مدتی که از هم دور افتاده باشند، وقتی به هم می رسند، دقیقاً نمی دانند چه کنند که آن یکی را آزرده نکنند.
چه بگویند که به تریز قبای آن طرف برنخورد. مثل ایام گذشته با او رفتار کنند یا نه. مبادا طرف عوض شده و دیگر نشود چون گذشته با او گفت و شنید. سیاست که جای خود دارد. مطمئن نیستی که درمورد مسائل ساده تر از آن طرف چه موضعی دارد که حرف و کردار تو مایه رنجش کسی نشود.
این حکایت، حکایت دیرین میان ایرانیان خارج از ایران و ایرانیان درون ایران بود، برای سالهای بسیاری که چون برق سپری شد. سالهای ابتدای انقلاب و اعدام های گروهی و جنگ و سفارت گیری که درست در زمانی رخ داد که ارتباط میان درونی ها و بیرونی ها به حداقل رسیده بود.
زمستان سرد و چندین ساله ای را که ایرانیان در درون ایران تجربه کردند، جایی که بقول جوانی، دیدن حتی یک روزنامه چاپ رنگین بصورت آرزویی برای کودکی درآمده بود که زندگیش اشباع از سیاه و سفید بود. برای برون مرزی ها شاید گفتنش آسان باشد، اما احساسش را گمان نکنم.
آن روزگار اما مثل هر روزگار دیگر یادها را از یاد دو طرف پاک نکرده بود و هر دو سو با همه بمباران تبلیغاتی که برای جداسازی آنها از هم میشد اجازه ندادند که اراجیف تزریقی جای «یاد»ها را در ذهنشان بگیرد و این یادها را نیز همچون کتاب و فیلم معروف فارنهایت 451 به کودکان خود منتقل کردند.
وقتی می گویم علیرغم بمباران تبلیغاتی منظورم آنست که در آن سو حکومت بطور سیستماتیک همه ایرانی های خارج از ایران را دزدهای بی خبری معرفی می کرد که پول مملکت را برداشته اند و در بهشت های زمینی خرج عطینا می کنند و ککشان هم بحال داخلی ها نمیگزد. در این طرف همه کوشش آن بود که هر که در آنجا مانده، در صف حزب اللهی و بسیجی و آنهاست که فقط مشت نشان می دهند و چیزی به نام منطق در کله شان نیست.
اما «یاد» یاد گرانبهایی که در ذهن ایرانیان نشسته و پاک شدنی نیست همه این مهملات تبلیغاتی را بی ارج باقی گذاشت و از همان آغاز بجستجوی راهی چه در مجاز و چه در واقعیت برآمد. برای پیوند میان این دو پاره به عمد از هم گسسته.
این پیوند، این ارتباط بناحق گسسته شده میان ایرانیان به لطف هوشیاری و چشم و گوش بازی و همت بلند هر دو طرف و با مدد از تکنولوژی که خوشبختانه ذهن ایرانیان برای پذیرش آن پیوسته آمادگی داشته و دارد، پلی میان این دو بوجود آورد که باید طولانی ترین پل دنیا خوانده شود، هرچند در مجاز است.
با این همه گاه در کوران حوادثی که به سرعت می رسند و میگذرند، مثل حرکت شجاعانه میلیونها ایرانی در یافتن پاسخ آنکه « رأی من کجاست؟» حداقل این طرفی ها با همه همدردی و همیاری که نسبت به ستمی که بر هموطنان آنها می رود نشان داده و نشان می دهند، گاه باز در میانه راه صورت مسئله یادشان میرود و باز فیلشان یاد هندوستان می کند و انگار دست خودشان هم نیست، در حالی که باید دست خودشان باشد.
وقتی از درون ایران حکایت تجاوز ننگین به پسران و دختران ایرانی را در داخل دوزخ هایی بنام زندان می شنوی، تصور نمی کنی مجادله من و تو، مجادله بر سر این که این پرچم درست است یا آن پرچم، این شعار درست است یا آن شعار، فلان اتفاق تاریخی کودتا بوده یا انقلاب، رنگ سبز بهتر است یا نمیدانم چه رنگ، نه در شأن من و نه در شأن تو و نه کمکی اندک برای جوانیست که برای آزادی جان برکف میگذارد و برای حدیث کهنه و فرسوده این رنگ و آن رنگ تره هم خورد نمی کند؟
برای ما رساندن پیام ایرانیان درون ایران به دنیا باید مهمتر باشد یا این که این پیام در چه لفافه ای و با چه رنگ پیچیده شده باشد؟
آیا ما خوابمان میبرد یا گاه عینکمان را گم می کنیم که صورت مسئله ای باین درشتی و آشکاری را نمی بینیم؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

خالق 60minutes درگذشت - روز يکصد و هفتاد و يکم

دیروز Don Hewit ، مردی که بنام خالق برنامه تلویزیونی 60minutes (شصت دقیقه) اشتهار داشت، درگذشت. معمولاً که چه عرض کنم، عموماً فیلم هایی را که تماشا می کنی با نام هنرپیشگان آن شناسایی می شوند و برنامه های تلویزیونی نیز با نام گویندگان و مجریان آن. بنابراین سازندگان و بوجود آورندنگان اصلی معمولاً نامشان آن پشت مشت ها پنهان میماند و تنها خود اهل فن از احوال و از نقشی که اینان ایفا کرده اند آگاهند.
درمورد Don Hewit هم قضیه به همین ترتیب است و حتی فراتر از کار بزرگ سیاسی-خبری جاذب که در سال ۱۹۶۸ آغاز شد.
رد Don Hewit را باید به سالهای پیش از آن زد. سال ۱۹۶٠ که او اولین مناظره تلویزیونی میان دو کاندیدای ریاست جمهوری آن زمان جان کندی و ریچارد نیکسون را براه انداخت.
از دید بسیاری از تاریخ نویسان آن مناظره تاریخی، براستی نقطه تعیین کننده بود در رقابت دو کاندیدایی که شانه به شانه هم میتاختند. یکی ریچارد نیکسون معاون رئیس جمهوری محبوب جون دوایت آیزنهاور از حزب جمهوریخواهان و آن دگر جان کندی سناتور جوانی از خاندان پرآوازه کندی کاندیدای دموکرات ها. در آن مناظره معروف که هیچیک از دو کاندیدا از نظر گفتن و پیام خود را رساندن، ضعفی نشان نداد اما، چهره رنگ پریده و عرق کرده و حتی لباس ریچارد نیکسون در قبال چهره برنزه و لباس خوش دوخت و اطمینان بنفسی که کندی جوان از خود نشان داد، بگمان بسیاری عاملی شد که در انتخابات ۱۹۶٠ جان کندی را پیروز و روانه کاخ سفید کرد.
Don Hewit در ۱۹۶۸، برنامه دنیاگیر 60minutes را در شبکه CBS بوجود آورد که در حقیقت پایه گذار مکتبی در تلویزیون شد که پیش از آن بیشتر به روزنامه ها و مجلات خاصی محدود شده بود.
او فکر ژورنالیسم تحقیقی را با برنامه 60 دقیقه که با تیمی قوی از گویندگان و مجریان چون مایک والاس، هری ریزیز و دن رادر، همراهی می شد در تلویزیون تحقق بخشید و با مداومتی که برنامه 60 دقیه در تعقیب و دنبال کردن رخدادها فراتر از پوشش خبر، بلکه در جست و جوی چگونه و چرا نشان داد این گونه ژورنالیسم پویا و کنجکاو را که با تصویر همراهی میشد، الگو و مایه تقلید های خوب و بد در سالهای تا امروز کرد.
تیم 60Minutes برای هربخش خود، تیمی را روانه تعقیب یک داستان، حادثه، یا شخصیت سیاسی و اجتماعی می کرد و بجای مصاحبه های نرم و محافظه کارانه گاه در برابر این شخصیت و آن سیاستمدار و آن چهره غیرمشهور اما شاغل یک پست و مقام میایستاد و او را به پرسش و سؤال میگرفت و آنگاه حرف و سخن او را که با حرف و سخن آن دگر همخوانی نداشت در برابر هم قرار میداد و میخواست تا ماجرا را از حالت خبر بصورت داستانی درآورد که حقیقت و انگیزه بروز آن معلوم شود و یا آنکه در جایی پنهانکاری کرده و مردم را در بی خبری گذاشته دستش رو شود.
60Minutes حتی از دنبال کردن سیاستمداران و چهره های داخلی نیز فراتر رفت و گاه با رهبران جهانی نیز با روشی مشابه روبرو شد. بسیاری از جوانان قدیم بخاطر دارند مصاحبه مایک والاس را با محمدرضاشاه پهلوی که در ایران صورت گرفت اما در میانه آن مایک والاس قضیه شکنجه در زندان ها توسط ساواک را پیش کشید و یا قضیه اینکه شاه ایران تا چه حد زنان را همسان با مردان می داند.
بطور کلی 60Minutes و خالق آن Don Hewitt سعی بر آن کرد تا در رسانه ای بنام تلویزیون که اسمش به سطحی بودن در رفته بود، نوعی گزارش را مرسوم کند که نیاز به رسیدن به عمق خبر بود و در یافتن پاسخ چرا.
آنچه دست وپای تلویزیون را تا آنزمان در این زمینه بسته بود آن بود که تلویزیون تصویر می طلبید و گاه برای یافتن عمق خبر وجود دوربین فیلمبرداری خود بصورت مانع در میآمد. این چنین بود که او در سالهای آغاز و تکامل(۶۰ دقیقه ) به هر شیوه ای متوسل شد حتی شیوه مخفی کردن دوربین و بی خبر گذاردن آنکه با او حرف زده می شود از این که دوربینی دارد حرفهایش را ضبط می کند.
این روش ها شاید امروز از نظر اخلاقی پسندیده جلوه نکند یا باعث حتی اعلام جرم علیه خبرنگار شود، اما قضیه این بود که راهگشایان اول راه را میگیرند و جلو میروند، بعداً مفسران و قانونگزاران و غیره پیدا میشوند که برایش مقررات بتراشند.
دان هیوت ۸۶ ساله بود واز بیماری سرطان پانکراس درگذشت.