۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

اسپارتاکوس – روز یکصد و پنجاه و سوم

به روایت مورخان رم، اسپارتاکوس برده ای بود و گلادیاتوری در رم که در طلب آزادی، جنگی نابرابر را با بزرگترین امپراطوری آنزمان، امپراطوری رم آغاز و رهبری کرد. این جنگ که شورش سوم بردگان نام گرفته در سالهای هفتاد و سه تا هفتاد و یک پیش از میلاد رخ داد و در پایان آن سردار کراسوس با خدعه و نیرنگ این جنبش بزرگ آزادیخواهی را با حمایت سه لشکر بزرگ و تطمیع کشتی داران سیسیلی، درهم شکست و اسپارتاکوس را همراه با لشکری از اسیران، مصلوب کرد.
اما در پایان آنکه نامش باقی ماند و ستایش شد اسپارتاکوس و آنکه حتی در جامعه رم و تا این زمان نیز منفور باقی مانده کراسوس است.
حکایت اسپارتاکوس هر چند به صور مختلف و با تفاوت هائی با هم در طول این قرن ها گفته و نوشته شده اما آنکه نام او را در دنیای امروز بر زبان ها جاری کرد هاوارد فست (Howard Fast) آمریکائی بود که در سال ۱۹۵۱ سرگذشت اسپارتاکوس را به صورت کتابی درآورد که بر اساس آن «استانلی کیوبریک» یکی از نادرترین نوابغ سینما، فیلم همیشه در یاد اسپارتاکوس را در سال ۱۹۶۰ ساخت.
این فیلم که کمتر نظیری برای آن در تاریخ سینما می توان یافت، مجموعه ای بود از داستانی حماسی در حد کمال، هنرپیشگانی کم مانند همچون کرک داگلاس در قالب اسپارتاکوس، لارنس اولیویه در نقش کراسوس، جین سیموتز، پیتر پوسیتنف، جان گاوین، پیتر لافورد، تونی کورتیس و کارگردانی چون استانلی کیوبریک که آثار جاودانه اش همچون اودیسه فضائی سال ۲۰۰۱، دکتر استرنج لاو و راه های افتخار، گویای احاطه بی مانند او بر هنر هفتم است.
در صحنه ای فراموش نشدنی از حماسه اسپارتاکوس، آنگاه که کشتی داران و قاچاقچی های سیسیلی که توسط کراسوس خریده شده اند به اسپارتاکوس پیشنهاد می کنند که او و همسر باردارش را همراه با اطرافیان او از مهلکه خارج کنند و به جائی برند که چون شاهان زندگی کند، اسپارتاکوس حاضر به ترک دیگر بردگان نمی شود و به مقابله رو در رو با لشکر رم، پمپئی و لوکولوس می رود که از پیش سرنوشت این جنگ نابرابر مشخص است.
هزاران برده به قتل می رسند و هزاران نیز به زنجیر کشیده می شوند و کراسوس می آید تا از میان آنان اسپارتاکوس را بیابد تا برای عبرت دیگران به صلیبش بکشد. اما آنگاه که اسپارتاکوس بر می خیزد که بگوید من اسپارتاکوس هستم، آنتونیوس (تونی کورتیس) از کنارش بلند می شود و فریاد می زند من اسپارتاکوس هستم، و برده ها یکی بعد از دیگری فریاد می زنند من اسپارتاکوس هستم. آنچنان که انگار با فریاد خود سمفونی عظیم آزادی را متجاوز از دو هزار سال پیش در گوش کر کراسوس و لشکریان او سر داده باشند.
حکم کراسوس آن است که پس همگی را در طول جاده به صلیب کشند.
پایان فیلم و پایان حکایت البته حکایت امید و تعالی انسان است. زمانی که واری نیا همسر او که فرزند او را به دنیا آورده حکم آزادی او را در دست دارد، در جمع مصلوبان جاده اپیان، اسپارتاکوس را بر فراز صلیب در لحظات آخر زندگی می یابد و فرزندش را به او نشان می دهد که آزاد به دنیا آمده و آزاد خواهد زیست. و با چنین رویای به حقیقت پیوسته، اسپارتاکوس دیده از جهان می بندد تا در اسطوره های همه قوم ها و همه انسان های در جستجوی آزادی جاودانه شود.
جاذبه این حکایت برای من آن است که آنکه در راه آزادی و نه به سودای دستیابی به مقام و ثروت و از این قبیل جنگیده، پیوسته تحسین می شود حتی از سوی آن که آزادی را از او سلب کرده باشد.
می بینیم که نهاد زمانی معتقد به برده داری نیز خود امروز اسپارتاکوس برده شورشی را ستایش می کند و کراسوس را که برای بقای آن سیستم برده داری جنگیده و پیروز شده، منفور می داند. چرا؟
چگونه است که این همه سلطان و سردار و کشورگشاهای قد و نیم قد آمده اند و رفته اند، و مردم هم احیاناً از ترس القابی روی آنها گذاشته اند، اما نه آتیلا و نه چنگیز مغول و نه تیمور لنگ و نه اسکندر مقدونی و نه همه شاهان فاتح، نتوانسته اند ستایش پایدار مردم را برانگيزند و با همه جلال و جبروتشان به اندازه برده ای در طلب آزادی، اسپارتاکوس، جائی در قلب و حافظه جمعی انسان ها باز کنند؟
چه رمزی است در کلام آزادی و آن که در پی آن می رود؟
چگونه است که کلام آزادی و آن که در پی آن می رود این چنین احترام برانگیز بوده و هست و خواهد بود؟

هیچ نظری موجود نیست: