۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

سوار بر بالهای بينش و خرد در جستجوی سرزمين چرا – روز سی ام

تو، بهرام هميشه هشيار- ف، اشاره می کنی به يادداشت روز هفتم که " ترس و خلاقيت در زمينه هنر مثل تاريکی و روشنايی، آب و آتش با هم سازگاری ندارند و ترس از هنرمند موجودی می سازد که خودش روی خود سانسور بگذارد و به خلاقيت ذهن خود اجازه رهايی ندهد.
تو می پرسی، در طول صد سال اخير هنر ايران، عليرغم چهره های نامدار و کارهای ارزشمند، انسان اين سرزمين را از طريق هنر به کجا برده است؟
آيا او را واداشته شک به دل راه دهد و سوال کند "چرا" ؟
به گمان من هنرمند ايرانی (که با اجازه ات نويسنده و شاعر را نيز در اين جمع منظور کنيم) در طول نه صد سال که صدها سال، از بد شرايط و مخافت حاکم و بالاتر از آن جهل و خرافات نهادينه شده کارش بيشتر نشان دادن حادثه و درد و نگارش وقايع بوده، آنهم در قالب کنايه ای، تمثيلی، لطيفه ای، حکايت جن و پری و قصه ای، يا مصرعی در ميانه غزلی، آن هم به صورتی که صدها کاشف رمز آن هم سالهای بعد بيايند و هر کدام تعبيری و تفسيری که مثلا شاعر در فلان شعر منظورش از فلان کلمه اشاره به فساد در دستگاه حاکميت بوده، يا فلان نويسنده در قالب هزار حکايت پر پيچ و خم منظورش احيانا آن بوده که فلان شيخ يا شاه يا قاضی، يا حاکم شرع و مجتهد دنبال مال و ناموس مردم بوده اند.
نه اينکه ارزش کار اين وقايع نگاری را که امروز هم بيش و کم وجود دارد، نه فقط در ايران که در اکثريت جهان، دست کم بگيريم، اما مقصود پاسخ اين سوال بود که آيا هنرمند توانسته است احساس "شک" را در تو بر انگيزد و تو را سوار بر بالهای بينش و خرد به سرزمين "چرا" بکشاند؟
يعنی مرحله ای که تو را از نگارش وقايع که خودت هم کم و بيش از آن آگاهی، پيش تر برد و با چرا و يافتن پاسخ احتمالی برای چرا، زنجيری از پای بشريت باز کند؟
پاسخ من اين که در يک لحظه، اين لحظه، چند تن را می توانی به ياد آوری جان بر کف گذارده، همچون "خيام" که خستگی ناپذير و با چشم خرد مشت به ديوار اعتقادها کوبيده و چرا؟ چرا؟ گفته است؟ و در همين دوره صد ساله که گفته ای چند تن را می توان به جز دو "صادق" بزرگ "هدايت" و "چوبک" در اين خطه چرا، چنين بی پروا يافت؟
نه آنکه به خود اجازه داده و کار بقيه را دست کم گرفته و در ارزش آنها شک کرده باشم، اما بسياری از ترس نان و جان به سرزمين چرا پا نگذاشتند، گروهی پا گذاشتند و صدايشان ناشنيده ماند، و گروهی هم البته استعاره و تمثيل و مبهم گويی پيشه کردند چون حرف عمده ای برای گفتن نداشتند.
اما هر چه کرده اند و هر چه نکرده اند و به هر دليل، به گمان من بشريت هزار سال را با زنجير کردن خلاقيت ذهن خود به هدر داده است و امروز، بشر امروز، در پای ديواری که بن بست می نمايد، ايستاده و آينده را در تاريکی های گذشته جستجو می کند.
بشر امروز، اگر در پاسخ "بودن يا نبودن"، "بودن" را برگزيده چاره ای برای بقا برايش باقی نمی ماند بجز، آزاد گذاردن خلاقيت ذهن ها و نيروی لايزال "تخيل" را به خدمت گرفتن.
يادت باشد که بشر، بشر امروز، هم حاکم را شامل است و هم محکوم را، هم ظالم را و هم مظلوم را، و دُم هر دو در اين جا در يک تله گير است.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

آقای بهارلو دوستت دارم.چون صداقت رو در شما همیشه می دیدم.

ناشناس گفت...

درودی دوباره‌ در آغاز سالی که‌ آنرا تازه‌اش می خوانیم!



اجازه‌ بدهید چند کلامی به‌ گفته‌های بسیار دقیق شما بیافزایم.

در مورد هنر و کارسازبودن آن در صد سال اخیر در ایران. ما شاهد ادعاهای همه‌ هنرمندان، الیت سیاسی، علمی، اجتماعی مخالف و موافق رژیم پیشین بودیم، که‌ خود و ایران را در همه‌ زمینه‌ها بالاتراز همه‌ می دیدند و بهتراز بگویم می دیدیم، امروز هم چنین ادعاهای داریم. اما آنچه‌ از این جامعه‌ بعنوان آلترناتیو بیرون آمد، حکومتی واپسگرا در تمام زمینه‌ها بود. "چرا" چنین شد؟ "چرا" همه‌ ما متوجه‌ وجود این پنتاسیل عقب گرا در داخل جامعه‌ و در درون خود نبودیم؟ آیا می توان همه‌ را به‌ حساب تئوری "توطئه‌" گذاشت؟ آیا امروز متوجه‌ هستیم در درون این جامعه‌ و تک تک این مردم چه‌ میگذرد؟ سئواڵ اینجاست آیا هنرمندان و الیت جامعه‌ کنکاشی تازه‌تر از سابق را شروع کرده‌اند، یا همچون گذشته‌ دگرگون نشده‌، دوباره‌ خودرا و تنها خود را تکرار می کنند؟ و دیگر "چرا"، آیا هنر در جامعه‌ ما دغدغه‌ فکری عده‌ای از ماست یا نیاز کل جامعه‌ و مردم هم هست؟ در کشوری که‌ یک درصد هم کتابخوان ندارد و یک در 10000 هم تئاتر برو ندارد، جایگاه‌ "هنر" کجاست؟



شما کاملا" درست می فرمایید، وقتی می نویسید:



... به گمان من بشريت هزار سال را با زنجير کردن خلاقيت ذهن خود به هدر داده است و امروز، بشر امروز، در پای ديواری که بن بست می نمايد، ايستاده و آينده را در تاريکی های گذشته جستجو می کند.

بشر امروز، اگر در پاسخ "بودن يا نبودن"، "بودن" را برگزيده چاره ای برای بقا برايش باقی نمی ماند بجز، آزاد گذاردن خلاقيت ذهن ها و نيروی لايزال "تخيل" را به خدمت گرفتن.

يادت باشد که بشر، بشر امروز، هم حاکم را شامل است و هم محکوم را، هم ظالم را و هم مظلوم را، و دُم هر دو در اين جا در يک تله گير است.



برای مزاح: من بسیار خوشحال خواهم بود که‌ همه‌ ما دم به این‌ تله‌ بدهیم! ای کاش کارساز بود!! بنده‌ حاضرم بیش از دم بپردازم.



اما آنچه‌ در 13000 (سیزده‌ هزار) سال گذشته "‌بشر" بر سر"بشر" آورده‌، تصور تغییر جدی و بنیادی را بسیار مشکل میکند. زندگی هرکدام از ما به‌ مانند آن نماینده‌ یا رییس جمهوری می ماند که‌ برای 4 تا 6 سال می آید و بعد می رود و به‌ دیگری می سپارد آنچه‌ را که‌ خراپ یا درست کرده است‌! هرچند همه‌ ما دممان گیر آن تله‌ است که‌ شما به‌ درستی تصویر کرده‌اید، با اینحال دم به‌ این تله‌ نمی دهیم، تا 4 سال یا 40 ، 50، 70 سالمان تمام شود. و چنین بود داستان ما تا به‌ امروز از قبل " خیام و گالیله‌ " تا به‌ امروز. ما یاد گرفته‌ایم و قبول کرده‌ایم در درون چهاردیواری خود هم، خود را سانسور کنیم و دم بر نزنیم. من هم اعتقاد به‌ وجود آن دیوار که‌ شما از آن نام برده‌اید، دارم. دیواری که‌ در درون مغزها هم وجود دارد. آیا مایل به‌ فروریختن این دیوارها هستیم تا زمینه‌ درک از همدیگر را فراهم آوریم؟ آیا بشری که‌ "هزار سال خلاقیت ذهن " خود را زنجیر کرده‌ باشد، می توان برایش آینده‌ای تصور کرد؟



بهتراز درود نثار شما باد



شاد و تندرست باشید



بهرام ف.