۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

این هم نامه های سوم و چهارم – روز یکصد و هفتم

و امروز پرهام از جانب نسلی صحبت می کند که «اضطراب» را نسل پیش از او برایش به میراث گذاشته اند. بالاخره ارث و میراث هم هزار و یک جور دارد، این طفلکی ها از بد حادثه گرفتار این نوع شده اند.
پرهام می نویسد: آقای بهارلو، شما از اضطراب مادرها گفتید، و همچنین از اضطراب پدرها، آیا کسی از «اضطراب» جوانان هم گفته؟
من به عنوان یک جوان «اضطراب» دارم خیلی هم زیاد. من تنها با اسلحه خود را به بی خیالی زدن گاهی از پس این اضطراب در میايم. گذشته تیره و تار است، اکنون ویران و آینده ناپیدا. درس، کنکور، سربازی، شغل، ازدواج، امنیت، رابطه با جنس مخالف و دوران بلوغ.
هر جوان ایرانی حداقل با پنج تا از این موارد درگیر است و آن هم درگیری از نوع ایرانی آن. از مشکل فرار نمی کنم و می دانم که مصائب انسان ساز هستند، اما مشکلات از نوع ایرانی خیلی فرق دارد. همیشه دلشوره دارم، همیشه سوال دارم که چرا این چنین شد؟ آینده چه می شود؟ اکنون چکار کنم؟ شما بزرگترها چرا انقلاب کردید؟ یا اینکه چرا گذاشتید انقلاب بشه؟ مگر نمی شد اصلاح کرد؟ پنجاه ساله های امروز حداقل بیست سال را عادی زندگی کردند و بعد باقی عمر را به انتخاب خود به آتش کشیدند. اما من جوان چه؟ بیست و هفت سال از بهترین دوران عمرم رفت. جداً رفت! هیچی ازش نفهمیدم، آن هم بدون آنکه بخواهم. بهتر است همان بی خیال باشم.
و «ناهید» انگار که حرف های هم نسل خود پرهام را در ضمیر خود شنیده باشد می گوید: شما هنوز اضطراب تحقیر شدن یک دختر در ایران را نمی توانید حتی احساس کنید. گفتنش ممکن است برایتان آسان باشد اما توصیف آنچه بر من می گذرد و اضطراب و دلشوره ای که با حس حقارت و درماندگی به عنوان پاره ای از وجود خود پذیرفته ام نه برای خودم آسان است که بگویم و نه برای شما که بشنوید، مگر آنکه دختری باشید در ایران.
اضطراب، دلشوره و پدر جد همه اینها ترس از هر بی فرهنگ و بی سر و پائی که هر آن ممکن است به حریم وجود تو تعرض کند، تصورش حتی برای هم نسلان پسر من ممکن نیست.
شما پدر و مادرهائی که از اضطراب صحبت می کنید، آیا خود می دانید که چگونه این اضطراب را بر سر من و میلیون ها چون من کوبیده اید و هنوز گله از پاسدار و کمیته و سازمان مبارزه با فساد می کنید؟
این ها را شما، از پائین ترین لایه های اجتماع در آوردید و روی سر فرزندان خود خراب کردید. حالا دارید از کی گله می کنید؟ راستی خیلی شهامت داشته اید که اسم مرا «ناهید» گذاشتید و از صغری و کبری و رقیه معافم کردید وگرنه باید پای این e-mail را هم امضا می کردم سکینه.
و باز دوست گرامی من، برای من نظاره گر در این سوی دنیا، حرفی باقی نماند.

هیچ نظری موجود نیست: