۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

جادوی سئوال – روز چهل و دوم

از خواب بر می خیزی و شروع می کنی بیداری را با اولین سئوال، که من کیستم؟ و سئوالات دیگر که بدنبال آن قطار میشوند، که کجا هستم، برنامه ام چیست؟ قراری با کسی دارم؟ قرار است چکنم؟ دیروز را چگونه بپایان رساندم؟ کی خوابیدم؟ الان چه وقتیست؟ و تازه این اول کار است.
تو قدم در روزی گذاشته ای که در هر لحظه و در هر گوشه آن سئوالی یا پاسخ سئوالی جلویت گسترده شده و تو نیز با همین پیمودن فاصله میان سئوال ها و پاسخ ها، انگیزه ها و هدف هایت را معین می کنی و "روال معمول" زندگی را تجربه می کنی. انگار ماموریت هر روزه من و تو طرح پرسش هاست و تلاشی برای یافتن پاسخ ها.
این روال معمول اما، زمانی همواری خود را از دست میدهد که چنته ات از سئوال خالی باشد، که ذهنت خلاقیت ساختن سئوال را از کف داده باشد، یا چنین پنداری که همه چیز را دیده و همه چیز را میدانی (هر چند نیک میدانی که چنین تصوری اوج جهل و خود فریبی است) و یا از پرسش و تکرار سئوال های بی جواب درمانده شده و پرچم تسلیم بالا کرده باشی. که این معمولا حاصل گیر کردن در مدار بسته تنهایی است که از تو موجودی ساخته "بی پرسش" و نومید از یافتن پاسخ. در انتظار چیزی ناشناخته که هر چه باشد، زندگی نیست.
اما اگر این حکایت توی تنها باشد، سرنوشت و حکایت من و تو نیست. من و تو با هم با شکستن مدار تنهایی، جادوی سئوال را برای خود و یکدیگر، برای یافتن انگیزه ها و هدف ها مداومتی همیشگی می بخشیم و در یافتن پاسخ ها بیاری هم میشتابیم. اصل قضیه اینست که ذهن من و تو از سئوال پاک نشود، که ذهن پاک شده از پرسش و سئوال ماشین اسقاط شده ایست که بپایان خود رسیده باشد.
اما مضحک نیست در میانه کائناتی آکنده از سئوال، آنچنان که انگار در میانه سئوال ها شناوری، در "پیله تنهایی" خود را از سئوال تهی کرده باشی؟
و یا در این پیله تنهایی، با تکرار بی تغییر یک سئوال، در کائناتی که آکنده از پاسخ هاست و انگار در میانه آنها شناوری، امید از پاسخ بریده باشی؟
تو، آیا از من پرسیدی؟

هیچ نظری موجود نیست: